ترم دو دانشگاه بوديم و هنوز خوب همديگر را نميشناختيم. دختري هميشه رديف اول مينشست و درسها را ضبط ميكرد. جزوه نمينوشت اما حواسش شش دانگ سر كلاس بود. يك روز با جعبه بزرگ شيريني ناپلئوني و نيشباز وارد كلاس شد. با يكي از بچههاي سال بالايي ازدواج كرده بود. ديده بود پسر خوبي است و ظاهر خوبي دارد، به دلش نشسته بود. از شوخيهاي آن روز، يخ بينمان شكست. ميآمد رديف سوم كنار من مينشست.
بعد از عقدشان سر كلاسها به خواب ميرفت. اما هنوز همه را ضبط ميكرد. ميگفت ميروم خانه گوش ميكنم. اما مگر ميرفت خانه؟ معدل 18 و نيمترم دو تبديل شد به 15. فهميده بود همسرش بددل و عصبي است اما كسي حرفش را باور نميكرد. ما هم باورمان نميشد.
بهار رسيد و ترم چهار بوديم. مريم لاغر و نحيف و شكننده شده بود. نميشد با او شوخي كرد. طاقت حرف را نداشت. ديگر تعريف نميكرد. از بديها حتي نميگفت. سكوت مطلق. بهار بود اما از زمستان، سردتر. خانوادهاش به دنبال خريد جهيزيه بودند و مريم خودش را سپرده بود به باد، پر شده بود، استقامت نداشت.
همسرش اجازه نميداد سر خيلي از كلاسها بيايد. شماره مادر مريم را پيدا كرديم. يواشكي و دور از چشم مريم به خانهشان رفتيم. از تغييرات مريم گفتيم. گفتيم كه نگرانيم. گفتيم كه دارد آب ميشود، ميبينيد؟ مادرش گفت: از بس همسرش را دوست دارد به اين روز افتاده؛ عروسي كنند حال هر دويشان خوب ميشود. ما باورمان نميشد چيزي كه ميشنيديم. مگر ميشود؟ هر چه گفتيم داريد اشتباه ميكنيد و مريم از چيزهاي ديگر ناراحت است، به خرج مادر نرفت. باور نكرد. گفت: ايشالا شماها هم هرچي زودتر عروس شيد!
ما ساكت شديم. ظرف چند ساعت به همان سكوتي كه مريم رسيده بود، رسيديم. حرف و استدلال فايده نداشت. گاهي انگار تا چشمها نبينند فايده ندارد. گوش از كار ميافتد!
ترم هفت بوديم كه مريم تصميم گرفت جدا شود. زمستان بود. خيابانها لباس سفيد برف پوشيده بودند. لباس مريم سفيد نبود. بار پنجمي بود كه چشمهايش از ضربه مشت همسرش كبود ميشد. ديگر گريه نميكرد. كلاس درس تشكيل شده بود و ما نرفته بوديم. كلاس درس آن روزمان، دادگاه خانواده بود. درسي سنگين و سخت...
مشكل اين بود كه مريم فقط ظاهر خوب پسر را ديده بود و اسير پرستيژ شده بود.