کد خبر: 772660
تاریخ انتشار: ۰۱ اسفند ۱۳۹۴ - ۲۱:۵۸
غلامحسين بهبودي

متن زير خاطره‌اي است از شهيد غلامرضا شكيبافرد به نقل از همرزمش مجتبي حسين‌آبادي.

حدود يك ماه از شروع جنگ مي‌گذشت كه همراه حاج غلامرضا شكيبافرد و تعدادي ديگر از همرزمان جهت گذراندن دوره مربيگري به مركز آموزش پياده شيراز اعزام شديم. اين آموزشگاه از مراكز تحت پوشش ارتش بود و توسط تكاوران نيروي زميني ارتش آموزش‌هاي تكاوري اجرا مي‌شد. در آن زمان تنها 70 نفر بسيجي از كل كشور براي گذراندن دوره مربيگري به اين پادگان اعزام شده بودند.

دوره آموزشي با سرعت و جديت شروع شد و براي ما جذابيت بيشتري داشت، بچه‌ها با شور و اشتياق در تمرين‌هاي صحرايي شركت مي‌كردند. اشتياق ما برادران ارتشي را هم سر ذوق آورده بود. طوري كه مرتب حين آموزشي مي‌گفتند: بارك‌الله بسيجي. . . شير بسيجي. . . مرحبا بسيجي. . .

يك روز كه براي آموزش عملي «كمين و ضدكمين» ما را به كوهستان‌هاي اطراف پادگان بردند. حين اجراي ضد كمين، حاج‌غلام از ساير بچه‌ها دور افتاد و به محاصره تكاوراني درآمد كه همگي از اساتيد ما بودند. اين تكاورها نقش دشمنان فرضي را بر عهده داشتند. چون اسلحه‌هاي ما خالي بود، امكان مقابله هم نداشتيم. اينطور شد كه آنها حاج‌غلام را خلع سلاح كردند و به عنوان تنبيه كه چرا از افراد گروه فاصله گرفته، پوتين‌هايش را گرفتند و در ارتفاع رهايش كردند تا خودش برگردد. حالا او با دست خالي و پاي برهنه بايد به محل تجمع بچه‌ها برمي‌گشت.

اما خيلي نگذشت كه ديديم حاج غلام از كوه سرازير شد و به ما پيوست در حالي كه جيب خشاب‌هايش را از كمر جدا و به پا كرده بود. حاجي با اين كار از خشاب‌ها براي خود كفش درست كرده بود و توانسته بود با سرعت به بقيه بچه‌ها برسد. تكاورها كه انتظار برگشتش را نداشتند وقتي ايشان را ديدند بلافاصله به پاهايش نگاه كردند كه چطور با پاي برهنه به اين سرعت خودش را به ما رسانده است. يكي از تكاورها با ديدن پاهاي حاجي بي‌اختيار شروع به كف زدن كرد. يكي ديگر رفت و او را در آغوش گرفت و خلاصه همه تكاورها او را تحسين كردند.

در اين بين مسئول گروه تكاورها كه سرگرد بود جلو آمد و با ديدن كفش‌هاي جالب حاج‌غلام گفت: اين برادر بسيجي را تشويق كنيد. با صداي بلند فرياد زد براي اين برادر بسيجي «هورا» بكشيد. بي‌درنگ تكاورها هورا كشيدند و همه بسيجي‌ها هم يكصدا صلوات فرستادند. ناگهان جناب سرگرد و تكاورها به خودشان آمدند و آنها هم دوباره صلوات فرستادند. خلاصه حاج غلام با اين كار توانست ماجراي جالب و به‌ياد ماندني براي تكاوران كاركشته ارتشي داشته باشد.

وقتي از او پرسيديم چطور شد به فكر استفاده از جيب خشاب افتادي؟ گفت: در آن وضعيت ناخودآگاه چشمانم به جيب خشاب‌ها افتاد، ياد گيوه‌هاي سنجاني خودمان افتادم. بلافاصله آنها را از فانوسقه‌ام جدا كردم و پوشيدم. چند قدمي راه رفتم ديدم انگار بدك نيست. البته به خاطر كوچكي جيب خشاب‌ها مجبور شدم تمام مسير را با نوك پنجه بيايم.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار