کد خبر: 773776
تاریخ انتشار: ۰۸ اسفند ۱۳۹۴ - ۲۱:۰۸
عزیزالله محمدپور

داستانك‌هاي يك خطي عزيزالله محمدپور حرف‌هاي زيادي در خودشان دارند. هفت داستانك اين نويسنده كه براي صفحه پايداري ارسال كرده را پيش رو داريد.

مسافران بابل

آمبولانس که رسید، پیرمرد پیشانی شهید اول را بوسید و گفت: بفرستید شناسایی شود. پیشانی دو شهید دیگر را هم بوسید و گفت: این دو را هم بفرستید بابل.

راننده آمبولانس با تعجب پرسید: مگه میشناسیشون؟

پیرمرد گفت: مگه میشه بچه‌هامو نشناسم؟!

كليد

گفت: حواست باشه، اومد، کلید را بهش بده. نمی‌خوام پشت در بمونه. بگو آبگرمکن روشنه و غذاش هم رو اجاقه.

پیرزن 20 سال است هر روز کلید را به سوپری محل می‌دهد و برای زیارت به امامزاده می‌رود.

دوچرخه

زن، قاب عکس پسر شهیدش را دستمال کشید. گذاشت روی تاقچه و گفت: کاش براش دوچرخه می‌خریدیم. مرد نگاه از زن دزدید. اشکش را پاک کرد و گفت: کوچیک بود، زمین می‌خورد و دست و پاش زخم می‌شد.

آستين خالي

دخترش می‌پرید بغلش و تا چند بار او را بالا نمی‌انداخت، رهایش نمی‌کرد. پشت به در داد و به آستین خالی‌اش زل زد!

ديده‌بان

گفت: میخوام برگردم جبهه؟ مسئول اعزام با تعجب نگاهی به او انداخت و گفت: تو که سر و صورتت سوخته و دست و پات هم که...!

محکم گفت: چشمام که سالمه. میشم دیده‌بان.

رو در رو جنگيد

کفن را کنار زد. نگاهش که به سینه شکافته جنازه افتاد، چین و چروک صورتش به خنده باز شد. گفت: خدا رو شکر. پسرم به دشمن پشت نکرده!

پلاك

عاقد برای بار سوم گفت: دوشیزه مکرمه بنده وکیلم؟

عروس نگاهی به پلاک کنار قاب عکس انداخت و گفت: با اجازه بابام، بله.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار