کد خبر: 845352
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۲۰ فروردين ۱۳۹۶ - ۲۱:۵۰
گزارش «جوان» از جهاد، شهادت و پايداري خانواده شهيدان حسني كه پدرشان در نوروز امسال آسماني شد
شهداي خانواده حسني از چهره‌هاي شاخص در مناطق جنوبي تهران هستند. همه اهالي محل خيابان شهيدان حسني در محله قلعه مرغي آنها را مي‌شناسند و آدرس خانواده شهيد را از بر هستند.
  احمد محمدتبريزي
دهم فروردين‌ماه 96 و در ميان گشت و گذارهاي نوروزي، شلوغي جاده‌ها و خلوتي رسانه‌ها، علي اكبر حسني پدر سه شهيد دفاع مقدس بر اثر عارضه مغزي در سن 85 سالگي در تهران درگذشت و به فرزندان شهيدش پيوست. پدري صبور، بزرگ و باايمان كه شهادت سه عزيز دردانه‌اش تا آخرين لحظه حيات ذره‌اي از اشتياق او براي حركت در مسير انقلاب كم نكرد تا امروز نام ايشان هم در كنار فرزندانش بر تارك تاريخ ايستادگي‌هاي ملت ايران ديده شود. رهبر معظم انقلاب چندين سال پيش با حضور در منزل خانواده شهيدان حسني با پدر مرحومشان ديدار و گفت‌و‌گو كرده بودند. رئيس‌جمهور و رئيس بنياد شهيد نيز در پيام‌هايي درگذشت پدر شهيدان حسني، اين اسوه مقاومت و جهاد را تسليت گفتند. در گزارش زير نگاهي به زندگي سه شهيد خانواده حسني خواهيم داشت.

 تخريبچي شهيد
شهداي خانواده حسني از چهره‌هاي شاخص در مناطق جنوبي تهران هستند. همه اهالي محل خيابان شهيدان حسني در محله قلعه مرغي آنها را مي‌شناسند و آدرس خانواده شهيد را از بر هستند. همسايه‌ها وجود خانواده شهيد را بركتي بزرگ براي محله مي‌دانند و به اين همسايگي افتخار مي‌كنند.  خانواده حسني شش پسر و يك دختر داشتند و همه بچه‌ها در اين محله به دنيا آمده‌اند. «عباس حسني» برادر بزرگ‌تر خانواده در سال 41 متولد شد و يازدهم اسفند سال 62 در منطقه طلائيه به شهادت رسيد. هنگام شهادت تنها 21 سال از عمرش مي‌گذشت و در حالي‌ كه محصل هنرستان بود و در رشته برق درس مي‌خواند، در سن 17 سالگي قدم به ميدان رزم گذاشته بود.  عباس قبل از عمليات والفجر مقدماتي وارد گردان تخريب شد و به اصرار شهيد عبدالله نوريان (فرمانده گردان تخريب لشكر 10 سيدالشهدا (ع)) جذب سپاه شد و لباس سبز پاسداري به تن كرد و به قول شهيد نوريان، رزمنده تا انقلاب مهدي(ع) شد. شهيد عباس حسني در گردان در زمره نيروهاي خبره و كاربلد و مورد توجه حاج عبدالله بود. يكبار به عنوان نيروي تخريبچي به اطلاعات عمليات براي شناسايي منطقه عملياتي والفجر مقدماتي مأمور شد. در عمليات مقدماتي برادرش اميرعلي كه در واحد اطلاعات عمليات لشكر27 محمدرسول الله(ص) بود به شهادت رسيد. وقتي خبر به عباس رسيد خيلي عادي برخورد كرد و هر چه شهيد نوريان و سايرين اصرار كردند براي تشييع به تهران برود قبول نكرد و ‌گفت جبهه به من نياز دارد. نهايتاً با اصرار شهيد نوريان رفت و زود برگشت.
 قوت قلب نوريان
عباس اهل تهجد و شب زنده‌داري بود و به گفته برادر روح‌افزا هميشه دو ساعت قبل از اذان صبح بيدار و مشغول عبادت و مناجات مي‌شد و صداي ضجه‌اش به گوش مي‌رسيد اما كسي نمي‌دانست كه صاحب اين مناجات و ناله عباس است چون چند دقيقه قبل از اذان به چادر مي‌آمد و مي‌خوابيد. سايرين وقتي براي نماز بيدار مي‌شدند مي‌ديدند كه عباس داخل چادر خوابيده است. لذا كسي احتمال عبادت نيمه‌شب براي عباس به ذهنش خطور نمي‌كرد. عباس اهل هياهو نبود و انسان توداري بود.
ويژگي ديگر عباس مداحي براي امام حسين (ع) بود. چون به زبان تركي آشنا بود گاهي در مداحي براي رزمندگان از نغمات تركي استفاده مي‌كرد و همه را به وجد مي‌آورد. حضور مداح مخلصي مثل شهيد عباس در مقر تخريب در دهكده حضرت رسول و چنانه قبل از والفجر مقدماتي يك فضاي معنوي خاصي به گردان بخشيده بود.
براي شناسايي و انجام عمليات خيبر خيلي تلاش كرد و قوت قلب حاج عبدالله بود. شهيد نوريان فرمانده گردان تخريب بود و اصرار داشت كه عباس جلو نرود و كنار دستش باشد تا خلأ مديريت، گردان را مشكل‌دار نكند. او مي‌دانست عباس چه گوهري است. شهيد نوريان در وصف اين شهيد گفت كه عباس معاون و كمك كار ما بود. براي عمليات خيبر پيش من آمد و خيلي اصرار كرد و گفت برادر عبدالله اگر بگويي نرو نمي‌روم. اما اين بار به من اجازه بده و بعد هر كجا گفتي مي‌روم و اين گونه من راضي شدم.
او با اولين گردان‌هاي تيپ سيدالشهدا (ع) وارد جزيره مجنون شد و در نبرد سختي با دشمن در تاريخ 8 اسفند 62 به شهادت رسيد.
 شهادت در غياب مادر
«اميرعلي حسني» برادر ديگر خانواده متولد سال 44 بود و هفتم اسفند سال 62 در منطقه فكه به فيض شهادت نائل شد. عليرضا حسني در زمان جنگ تحميلي همراه برادرانش در جبهه بوده و در اين باره مي‌گويد: «عباس در گروه تخريب بود. من و اميرعلي هم در عمليات والفجر مقدماتي با هم حضور داشتيم. اميرعلي خيلي وابسته من بود و صوت قرآني خيلي قشنگي هم داشت. در جبهه زماني كه از هم جدا شديم او خيلي دلگير شد و انتظار نداشت از هم جدا شويم. والفجر مقدماتي، عمليات بسيار سختي بود و ما خيلي خسته بوديم كه در همان حال خوابم برد. در خواب ديدم اميرعلي در حال نماز خواندن است و بعد به من گفت:  «ديدي من زودتر از تو رفتم.» زماني كه از خواب پريدم سراغش را گرفتم و به من گفتندكه اميرعلي مجروح و به بيمارستان طالقاني تهران اعزام شده است. به ديدنش رفتم. حالش زياد خوب نبود و لبانش خشك شده بود. دستمال كاغذي را خيس كردم و به لبانش زدم. ساعت 3 نصف شب، حالش خراب شد. پزشكان همان شب گفتند كه ما واقعاً نمي‌توانيم كاري كنيم. صبح مادرم را بردم بيمارستان كه براي بارآخر او را ببيند. اما وقتي رفتيم، تختش خالي بود.»
 رزمنده‌اي عاشق امام
برادر كوچك‌تر «محسن حسني» متولد سال 46 بود كه در نوزدهم اسفند سال 63 در منطقه هورالعظيم شربت شهادت را نوشيد. سيد محسن فرمانده گردان روح الله بود. روزها در چادر به سر مي‌برد و غروب، زماني كه نور به حداقل ممكن مي‌رسيد، در منطقه ظاهر مي‌شد و به توجيه نيروها مي‌پرداخت. شهيد غزنوي فرمانده ارشد ايشان در تشريح شب شهادت سيد محسن چنين مي‌گفت: از آن جا كه سينه بسيجي صندوق اسرار الهي است، خدا دست رد بر چنين سينه‌اي نخواهد زد. با حمايت خداوند مهران به تصرف نيروهاي اسلام در آمد. بچه‌ها با چنگ و دندان از شهر محافظت مي‌كردند. شب عمليات شهيد حسني اجازه خواست تا به رودخانه رفته و غسل شهادت كند و چنين هم كرد. هنگام كارزار چنان چهره‌اش برافروخته شده بود و ذكر آقا عبدالله را زمزمه مي‌كرد كه حين عمليات با صداي بلند گريه مي‌كرديم. سيد محسن حسني با تمام وجود به امام عشق مي‌ورزيد و در شب وداع تنها سفارشش اين بود: عزيزان امام را تنها نگذاريد. به پاس زحمات مخلصانه‌اش در جنگ از سوي فرماندهي براي اعزام به سفر حج انتخاب شد، اما لباس رزم را بر لباس احرام ترجيح داد و خداي كعبه را در جهاد يافت. سرانجام سيد محسن حسني پس از شش سال حضور در جبهه‌هاي نبرد، در حالي كه مسرور از آزادي مهران و انجام فرمان امام بود در چهارمين ماه از سال 65 خواب عاشورايي‌اش تعبير شد و در حين فتح ارتفاعات قلاويزان مورد اصابت تركش خمپاره قرار گرفت و به اجداد بزرگوارش پيوست. پيكر زلالش به وصيت خودش، پس از قرائت زيارت عاشورا در تربت بهشت رضا جاودانه جاي گرفت و از همان ديار به جايگاه رباني صعود كرد.
برادر شهيدان شهادت برادركوچك‌ترش را اينگونه روايت مي‌كند: «شهادت محسن هم خيلي براي ما سخت بود زيرا پيكر او برنگشت. مادرم اميد داشت كه او برمي‌گردد، اما پدرم خواب ديده بود و مي‌گفت هر سه آنها شهيد شدند. يك روز قبل از اينكه پيكر مطهر شهيد محسن را بياورند، پدرم به من گفت: «به معراج الشهدا برو، امروز پيكر محسن را مي‌آورند.» موقع تشييع پيكر مطهر شهيد محسن به پدرم گفتم خيلي مراقب باشيد كه دست و دلتان نلرزد. نگذاريد در مراسم تشييع پيكر محسن كسي زير بغلتان را بگيرد. پدرم همان جا حرف قشنگي زد. گفت: «بابا به والله قسم كه در شهادت هيچ كدام ذره‌اي شك نداشتم.»
 بازگشت پس از 13 سال
مادر خانواده كه حالا گذشت زمان گرد پيري و سالخوردگي بر صورتش انداخته، با آرامش و متانت خاصي درباره تربيت فرزندانش مي‌گويد: « از كودكي به مسائل ديني فرزندانم اهميت مي‌دادم. كلاس‌هاي قرآني در منزل برگزار مي‌كرديم. عباس مداح و قاري قرآن بود. اميرعلي هم صداي خوبي داشت و با صوت زيبايي قرآن را تلاوت مي‌كرد. لحن و صوت زيباي اميرعلي همه را جذب مي‌كرد. در آن دوران واقعاً نمي‌توانستم با فعاليت‌هاي انقلابي آنها مقابله كنم. يادم مي‌آيد كه عباس روز هفدهم شهريور از صبح رفت راهپيمايي و تا غروب هم برنگشت. ما فكر مي‌كرديم كه عباس شهيد شده و حاج آقا خيلي بي‌تابي مي‌كرد. گفتم: «حاجي چرا ناراحتي؟ جوان‌هاي مردم همه رفته‌اند، عباس هم يكي از آنها...»
وقتي مادر به ياد رفتن پسرانش به جبهه مي‌افتد، غمگين مي‌شود از ته دل آهي مي‌كشد و ادامه مي‌دهد: «اول عباس به جبهه رفت و بعد اميرعلي راهي جبهه شد. من و پدرشان اصلاً نمي‌توانستيم مانع رفتن آنها شويم. بعد از آنها نوبت محسن شد. محسن هميشه به من مي‌گفت، پسرانت را در راه خدا حراج كن. شش پسر را مي‌خواهي چه كاركني؟ بگذار من هم بروم. محسن هم اين طور، مرا راضي كرد. اول اميرعلي و بعد از او عباس شهيد شد. پسرم محسن هم مفقودالاثر شد. محسن 13 سال مفقود‌الاثر بود. يك شب در خواب ديدم عليرضا پسر بزرگم به من مي‌گويد: «هي گفتي محسن محسن، محسنت هم آمد.» صبح كه از خواب بيدار شدم رفتم سراغ عليرضا. گفتم: «چرا به من نگفتي محسن برگشته؟» پسرم علي مي‌دانست. از معراج‌الشهدا با او تماس گرفته بودند. اما او به من نگفته بود. مادر شهيدان درباره حضور رهبري در خانه‌شان مي‌گويد: حضرت آقا دو  بار به منزل ما آمدند. خيلي از حضورشان خوشحال شديم. به ايشان گفتم آقا ميوه بفرماييد ميل كنيد. . . ايشان هم فرمودند: «من سهم خودم را برداشته‌ام.» ايشان بعدها گفته بودند در منزل شهيدان حسني خيلي به من خوش گذشت.
 برادراني كه وصيتنامه‌‌شان را با خون امضا كردند
اين برادران شهيد قبل از شهادت وصيتنامه خود را نوشتند كه در زمان شهادت اين وصيتنامه‌ها به خونشان آغشته و متبرك شد. عباس حسني در بخشي از وصيتنامه‌اش نوشته است: «پروردگارا خوشحالم از اينكه توانستم به نداي مظلومانه امام حسين(ع) با ايثار جانم جواب مثبت داده باشم. خدايا پروردگارا از شما مي‌خواهم كه پيكرم در راه شما قطعه قطعه گردد و با اين همه بار گناه و خجالت به حضور شما نرسم. پروردگارا شكر مي‌كنم شما را كه مرا از سربازان خودت قرار دادي. پروردگارا من خودم را لايق شهادت نمي‌دانم ولي آنقدر رحمت و محبت شما فراوان است كه مرا به حضور خودتان پذيرفتيد.»
اميرعلي حسني نيز در وصيتنامه‌اش چنين آورده است: «اي بچه‌هاي محل من شما را خيلي دوست داشتم و در آن دنيا هم شما را دوست خواهم داشت. فقط مي‌خواهم از اين دنيا دل كنيد و همگي با هم در آن دنيا باشيم.»
محسن نيز در بخشي از وصيتنامه خود نوشته است: «پدرم بدان اگر من شهيد شدم زحماتت هدر نرفته بلكه روز محشر در مقابل ابا عبدالله(ع) روسفيد خواهي بود. مادر عزيز و مهربانم مرا حلال كن كه اگر حرف‌هايت را گوش نكردم. مادر مطمئن باش كه در روز قيامت جلوي حضرت فاطمه(س) روسفيد هستي.»
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۱:۱۲ - ۱۳۹۶/۰۱/۲۱
0
0
خدایا مارا به آنهابرسان وبا آنهامحشور کن
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار