کد خبر: 852452
تاریخ انتشار: ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۲۲:۰۰
گزارش «جوان» از موزه شهدا، محلي که شما را به حال و هواي دهه 60 مي‌برد
شعبان از نيمه گذشته و ارديبهشت آخرين روزهايش را به چشم مي‌بيند. حال و هواي بهاري با نشاط و شلوغي انتخاباتي درآميخته و فضاي شهر را خاص و ويژه كرده است.
 احمد محمدتبريزي
شعبان از نيمه گذشته و ارديبهشت آخرين روزهايش را به چشم مي‌بيند. حال و هواي بهاري با نشاط و شلوغي انتخاباتي درآميخته و فضاي شهر را خاص و ويژه كرده است. طرفداران كانديداها در كمال آرامش و امنيت، به تبليغات مي‌پردازند و شور و شعف را ميان شهروندان پخش مي‌كنند. آفتاب نيمه‌سوزاني كه حالا به وسط آسمان رسيده، گرماي اين رقابت‌هاي انتخاباتي را بيشتر مي‌كند. در چنين مواقعي بهتر و بيشتر مي‌فهميم امنيت چه نعمت بزرگي است...
راسته خيابان طالقاني را مي‌گيرم تا خودم را به خيابان شهيد موسوي برسانم. جايي كه موزه شهدا در نبش خيابان، گنجينه‌اي تاريخي از روزگاري نه چندان دور را در خود جاي داده است. موزه‌اي نسبتا بزرگ در دلِ يكي از مركزي‌ترين مناطق پايتخت. راهرويي باريك و نيمه تاريك را طي مي‌كنم تا به سالني پر نور و پر از وسايل و اشياي مربوط به شهدا برسم. موزه بر خلاف شلوغي‌‌هاي شهر، آرام، ساكت و خلوت است. جز من چند نفر ديگري در اينجا هستند كه آنها هم نگاهي مي‌اندازند و خيلي سريع در شلوغي خيابان گم مي‌شوند.
نبايد سرسري از اين مكان گذشت، بايد لختي ايستاد و در سرگذشت و حال و احوال اين انسان‌هاي بزرگ تأملي كرد و با دستي پر از موزه خارج شد. موزه شهدا در نهايت سادگي حرف‌هاي زيادي براي گفتن دارد. اينجا همه خوبان جمع شده‌اند. همت، متوسليان، زين‌الدين و باكري فرا مي‌خوانند مان تا شايد عهدي را  كه با جانان بسته بوديم، يادآورمان شوند. موزه شهدا حرف براي گفتن بسيار دارد به شرطي كه با گوش شنوا داخل شده باشيم.
 طراوت زندگي
در موزه شهدا مدال و ماسك و نشان‌هاي مختلفي يا به ديوار زده شده‌اند يا درون محفظه‌هايي شيشه‌اي نگهداري مي‌شوند. قاب عكسي نقاشي شده از شهيد چمران هنگام ورود خودنمايي مي‌كند. اينجا كوچك‌ترين نشانه‌ها، عالمي حرف با خود دارند. اشياي موزه ارزش‌شان را از قدمت‌شان نمي‌گيرند، بلكه تمام اعتبارشان از همراهي‌شان با صاحبان‌شان است؛ مهر، جانماز، دفترچه يادداشت، كتاب و لباس بيشترين وسايل موزه هستند. اشيايي به ظاهر ساده با دنيايي حرف و خاطره.  رد نگاه شهدا در عكس‌هايشان تيز و برنده است. طوري به چشم‌هاي بازديدكنندگان خيره مي‌شوند كه گويي خبري در خود دارند. با چشم دل بايد در جاي جاي موزه نگريست، هر تكه و قطعه‌اي كه از رهگذر زمان و سيل حوادث به اينجا رسيده، نكته‌اي را گوشزد مي‌كند. بايد در سرگذشت اين آدم‌ها، در راهي كه انتخاب كرده‌اند و در زندگي‌شان دقيق و ريز شد تا آنچه را كه نياز دنياي اين روزهايمان است، برداشت كنيم. اگر اين روزها، زندگي‌هايمان را به زندگي شهدا گره بزنيم، زندگي‌مان عطر، طراوت و شادابي خاصي مي‌گيرد. شايد اين انسان‌ها آمده‌اند تا زندگي آدم‌هايي در سال‌هاي بعد از خود را بيمه كنند و آنها را از روزمرگي و خمودگي جدا سازند.
 شال باقري
هر محفظه شيشه‌اي به يك شهيد تعلق دارد. نخستين محفظه به جوان بااستعداد و خوشنام جبهه‌ها، حسن باقري اختصاص دارد. يك شال منقش به تصوير حضرت امام، پيراهن سبز پاسداري و كاغذي به دستخط شهيد غلامحسين افشردي معروف به حسن باقري يادگارهاي او در موزه هستند. روي كاغذ به تاريخ 20/7/59 ساعت 15/2 بعدازظهر، از اطلاعات سپاه پاسداران به اتاق جنگ لشكر ‍ـ ستاد هماهنگي ـ فرماندهي سپاه نوشته شده: « طبق يك گزارش از شاهد عيني پالايشگاه آبادان، ديروز و امروز نيز مورد حمله قرار گرفته و آتش گرفته است. وضع شهر عادي است اما در مورد حالت روحي، به بسته شدن دو راه اين شهر توسط نيروهاي عراقي بايد توجه نمود تنها راه باز [شدن] آن جاده ماهشهر مي‌باشد. اتاق خبر حسن باقري».
در همسايگي شهيد باقري، متوسليان، همت و باكري قرار دارند. سررسيد سال 60 حاج‌احمد قطعاً حرف‌ها و دردهاي بسياري در خود دارد. كاش مي‌شد آن را از محفظه شيشه‌اي بيرون آورد و ساعت‌ها پاي حرف‌هايش نشست. اگر حاج احمد اين روزها در كشور بود، در سررسيدش چه مطالبي از حال و احوال امروزمان مي‌نوشت؟ چقدر جنس درد و دل‌هايش با 30 سال پيش فرق مي‌كرد و آيا همچنان نگراني‌هايش، همان نگراني‌هاي اول انقلاب بود؟
 مهماني ساده و بي‌ريا
محفظه شهيد محمد ابراهيم همت خيلي شلوغ نيست. تنها وسايلي كه از او به جا مانده، يك قمقمه، مهر، تسبيح و انگشتر است. انگشتر عقيق همت، همانند صاحبش خوش تراش، باريك و دلربا ست! روي برگه‌اي كه درون محفظه شيشه‌اي قرار داده شده، همسر شهيد حكايت خريد انگشتر عقيق سردار خيبر را چنين روايت مي‌كند: «قرار خريد و عقد گذاشته شد. روز خريد يك حلقه طلا براي من و خودش هم يك انگشتر عقيق انتخاب كرد  ( به قيمت 150 تومان). آن شب وقتي پدرم قيمت حلقه يا بهتر بگويم انگشتر او را فهميد، ناراحت شد و گفت: « اين دختر آبرو براي ما نگذاشته است.» به همين خاطر وقتي كه حاج همت به خانه ما زنگ زد، پدرم به مادرم گفت كه از ايشان بخواهيد بيايند و يك حلقه بهتر بخرند ولي او در جواب گفت: « حاج‌آقا من لياقت اين حرف‌ها را ندارم. شما دعا كنيد كه بتوانم حق همين را ادا كنم».
اينجا همه ساده و بي‌ريايند. ناگهان چشم باز مي‌كني و خودت را در مهماني صاف و ساده انسان‌هاي خاكي و خودماني مي‌بيني كه با مهر و تسبيح و كاغذ دعا به استقبالت آمده‌اند. اينجا با دنياي شلوغ و پر زرق و برق بيرون تفاوت دارد. همه چيز بوي سادگي مي‌دهد. در چشم برهم زدني به سال‌هاي دهه 60 پرتاب مي‌شوي و مي‌بيني داري با همت و باكري رفاقت مي‌كني. انگار حاج مهدي كنارت ايستاده و با نجوايي آسماني، آرام در گوشت زمزمه مي‌كند: «عزيزانم شبانه‌روز بايد شكرگزار خدا باشيم كه سرباز راستين صادق اين نعمت شويم و بايد خطر وسوسه‌هاي دروني و دنيا‌فريبي را شناخته و بر حذر باشيم كه صدق نيت و خلوص در عمل، تنها چاره‌ساز است.‌اي عاشقان اباعبدالله بايستي شهادت را در آغوش گرفت، گونه‌ها بايستي از شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند. بايستي محتواي فرامين امام را درك و عمل نماييم تا بلكه قدري از تكليف خود را در شكرگزاري بجا آورده باشيم.»
 سكه‌هاي له شده
شهيد حسين علم‌الهدي با آن چهره مهربان و معصومانه در جايي از موزه نظاره‌گر توست. كلاه جنگي سوراخ شده او، گوياي اتفاقاتي است كه بر او و يارانش در 16 دي 59 در هويزه گذشته است. جايي كه ميان سه تانك بعثي محاصره شده بود و جز يك آرپي‌جي چيزي براي دفاع نداشت. براي لحظه‌اي در هويزه قيامت به پا شد و سه تانك به طور همزمان به سمت حسين علم‌‌الهدي شليك كردند. پيكر حاج حسين پشت خاكريز‌ها افتاد و يكي از تانك‌ها به سمتش حركت كرد. . . چند سكه فلزي جزو اقلام همراه شهيد هستند. سكه‌هايي كه از شدت ضربه معلوم نيست چند توماني بوده‌اند. همين سكه‌ها بدون هيچ توضيحي روايتگر اتفاقاتي كه در شانزدهمين روز دي افتاده، هستند.
عليرضا موحددانش كه يكي از دستانش را در عمليات «بازي‌‌دراز» از دست داد در موزه هم سبكبال است. يك كمربند و مهر تمام دارايي او در اين مكان است. محمود كاوه هم سهمي از دارايي‌هاي دنيا نبرده است. تمام سرمايه‌شان در وجود بزرگشان نهفته بوده و بي‌نياز از نعمت‌هاي دنيوي، عمرشان را وقف امور اخروي كردند. صفاي باطن‌شان حال هر رهگذري را خوب مي‌كند. كاش مي‌شد آدم‌هاي بيرون كه غرق هياهوهاي دنيا شده‌اند را براي دقايقي هر چند كوتاه به موزه دعوت كرد و اين حال خوب را با آنها تقسيم كرد. كاش امكان داشت لحظه‌اي دنياي آدم‌هاي دهه 90 با صفاي آدم‌هاي دهه شصتي پيوند زد و گفت زندگي فقط در تأمين نيازهاي مادي خلاصه نشده است. اين جوان‌هاي رعناي دهه 60 حرف‌هاي زيادي براي گفتن دارند.
 بابا رفت
شهيد عباس محمد وراميني همانند ديگر شهدا جانماز و چفيه‌اي به يادگار گذاشته است. شهيد در دلنوشته‌اي خطاب به پسرش مي‌نويسد: «‌خدمت ميثم كوچولو سلام عرض مي‌كنم و از خدا مي‌خواهم كه تو يادگارم را در زير سايه خود حفظ كند و خود او نگهدار تو باشد. ميثم جان! بابا رفت به صحراي كربلاي ايران، خوزستان داغ تا شايد درد حسين (ع) را با تمام گوشت و پوستش حس كند. بابا رفت تا شايد بوي خون حسين(ع) به مشامش برسد. بابا رفت تا شايد بتواند به رگ بريده حسين(ع) بوسه بزند. بابا رفت تا شايد بتواند با خون ناقابلش راه كربلا را براي تمام دل‌هايي كه هواي كربلا دارند، باز كند. بابا رفت تا شايد ديگر برود و پهلوي تو نباشد. . . »
لباس ارتشي شهيد موسي نامجو در موزه تماشايي است. همچنين حكم وزير دفاعي‌اش كه زيرش را محمدجواد باهنر در تاريخ 26/5/60 امضا كرده قابل رؤيت است. از عباس بابايي كلاه و لباس سقايي‌اش به موزه رسيده كه نشان از ميزان ارادت قلبي ايشان به اباعبدالله است.
 تحرير قرآن يك شهيد
 يكي از بخش‌هاي ديدني موزه به محفظه شهيد شريف اشراف برمي‌گردد. قرآني كه شهيد با دستخط خودش نوشته در موزه نگهداري مي‌شود. شهيد سرلشكر اشراف كار تحرير كلام‌الله مجيد را از سال 1347 آغاز و در سال 1358 به اتمام رسانيد. ايشان در رابطه با تحريم قرآن دو نكته را متذكر شده بود: « اول اينكه با اتمام كار تحرير اين قرآن عمر من نيز به پايان مي‌رسد. و ديگر اينكه، از زمان شروع نوشتن اين كلام‌الله هر مسجدي كه در تهران بنا شده يك آجر از آن به من تعلق دارد.» همسر شهيد درباره شهادت ايشان مي‌گويد: «او آنقدر به كار خودش علاقه داشت كه حتي تذهيب حاشيه قرآن را نيز خودش انجام داد. سال‌ها گذشت و در سال 1358 كار نوشتن قرآن كريم به پايان رسيد. دو ماه پس از آن رهسپار كردستان شد، چون ضد انقلاب در كردستان كشتار مي‌‌كرد.»
بخش مربوط به شهيد مرتضي آويني هم تماشايي است. همه ما سيد اهل قلم را با آن عينك معروف به ياد داريم و حالا در موزه در كنار عينك، نوار ويدئويي، چفيه‌اي كه رويش خون خشك شده نمايان است و كتاني تكه تكه شده مي‌بينيم. مستندهاي روايت فتح آويني، تصويري واضح به مردم پشت جبهه مي‌دهد و پس از گذشت سال‌ها از روزهاي دفاع مقدس، مستندهاي حاج مرتضي بهترين تصاوير براي درك فضاي جبهه و رزمندگان است. شهيد آويني كه روزگاري با دوربينش، زبان گوياي بچه‌هاي جنگ بود، حالا نامش در كنار شهدا چون در مي‌درخشد. حاج مرتضي از جنس شهدا بود و در آخر به دوستانش پيوست.
نگاه نافذ محمدحسين فهميده گيرايي خاصي دارد. در چشمانش بر خلاف بسياري از هم سن و سال‌هايش نشاني از شور جواني ديده نمي‌شود. نگاه فهميده عمق دارد. عمقي به درازاي ابديت، در كنار عكس او، چهره داود فهميده هم ديده مي‌شود. از اين شهيدان يك طناب براي ورزش كردن به جا مانده است.
 پايان سفر به دهه 60
وسايل سرلشكر خلبان شهيد حسن خلعتبري يكي ديگر از قسمت‌هاي جالب موزه است. پاكت نامه‌هايي كه از خارج كشور براي خانواده‌اش فرستاده، نوار كاست‌ها و كلاه تكه تكه شده‌ و نامه‌اي كه براي مادرش نوشته، همگي كلي راز به همراه دارند. زمان جنگ بعثي‌ها براي سرش جايزه تعيين كرده بودند و مهارتش در خلباني مثال‌زدني بود. با شهادت او در سال 1364، تلويزيون عراق اعلام كرد كه موفق شده يكي از بهترين خلبانان ايراني را از بين ببرد.  شهيد حسن آبشناسان با دستخطش حديثي از امام علي (ع) را به زيبايي نوشته است: « در آن روزي كه مرگ براي انسان مقدر است، اگر در اعماق درياها و بالاي ابرهاي انبوه مقام كند، بالاخره جهان را بدرود خواهد گفت و در صورتي كه لحظه‌اي از عمر برقرار باشد، اگر در ميان آتش سوزان درافتد يا به كام گرداب‌هاي ژرف و عميق رود، رشته عمرش گسيخته نخواهد شد. بنابراين هرگز از ميدان جنگ و مبارزه ترس و انديشه نداشته باشيد.» گواهينامه خلباني عباس دوران كه در 16 دسامبر سال 1971 از مي‌سي‌سي‌پي گرفته در موزه به چشم مي‌خورد و مايه افتخار و غرور است. از شهيد علي اكبر شيرودي دستكش‌هاي كاموايي‌اش به يادگار مانده ولي شهيد احمد كشوري وسايل بيشتري دارد. خودكار، كاردك، چراغ‌قوه، جاي عينك دودي، كلاه خلباني و قرآن و رحلش دارايي شهيد كشوري در موزه شهداست.  آخرين بخش موزه به دكتر چمران و جايي كه پيراهن چريكي آغشته به خونش به همراه مدارك تحصيلي‌اش در معرض ديد قرار دارد، تعلق دارد. جايي كه حضرت امام با دستخط‌شان حكم وزارت دفاع ايشان را نوشته است. سفر ما به موزه شهدا با شهيد مصطفي چمران شروع شد و با ايشان به پايان رسيد. اينجا حلقه وصل است؛ جايي براي آشنا شدن و آشتي كردن. موزه بخش‌هاي ديگري داشت كه مجال براي نوشتن نبود ولي همين گشت و گذار در يك سالن موزه و بودن در دنياي شهداي دفاع مقدس، حال و هواي خوبش را به همراه داشت. غرق شدن در اين دنيا و آدم‌هايش تجربه‌اي ناب بود كه در هيچ جاي ديگري بيرون از موزه نمي‌توان سراغش را گرفت.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار