کد خبر: 889670
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۱۶ دی ۱۳۹۶ - ۲۲:۰۰
اثر جديد ناصر صارمي وارد بازار نشر شد
كتاب تازه‌ای با عنوان «خيمه‌هاي قومس» دربرگيرنده داستاني مستند از زندگي اسيران جنگي در اردوگاه بزرگ سمنان، به روايت و نويسندگي ناصر صارمي روانه بازار نشر و كتاب شد.
     محمدصادق عابديني
كتاب تازه‌ای با عنوان «خيمه‌هاي قومس» دربرگيرنده داستاني مستند از زندگي اسيران جنگي در اردوگاه بزرگ سمنان، به روايت و نويسندگي ناصر صارمي روانه بازار نشر و كتاب شد.
از صارمي، پيشتر از اينها نيز دو كتاب ديگر در همين باب در سال‌هاي 91 و 93 منتشر شده بود كه حاوي داستان‌هايي كوتاه و مستند مربوط به كمپ‌هاي اردوگاه‌هاي ديگر در تهران و اراك بودند. اين نويسنده و شاعر، يكي از معدود افرادي است كه به نگارش تاريخ شفاهي، در مقوله ادبيات اردوگاهي و بازداشتگاهي «زندگي اسراي عراقي در ايران» به صورت گزارش داستاني پرداخته است.
كتاب «خيمه‌هاي قومس» صرفاً به رخدادهاي دو كمپ يك اردوگاه در چند كيلومتري شهر سمنان، معروف به اردوگاه سمنان مي‌پردازد. نويسنده در ابتداي كتاب مي‌نويسد: «اينجا خانه تو نيست، مهمان هم نيستي؛ پس چرا آمده‌اي؟ مگر نمي‌داني مسافري كه نداند كجا مي‌رود، اسير مي‌شود؟!» اينها را من گفتم و او كه در استيصال بود، مي‌گفت: «اشتباه كردم، اغوا شدم، با تو دشمني ندارم. با من مهربان باش.» دشمن بود اما در بند و من در اين اسارتگاه، نگاه انسان به انسان به او داشتم. ناصر صارمي زندگي اسيران جنگي حاضر در ايران را بخش فراموش شده‌اي از تاريخ و جنگ مي‌داند و معتقد است نوشتن تاريخ شفاهي، خواننده را مطمئن و اميدوار به صداقت نويسنده مي‌كند، خصوصاً وقتي كه نويسنده و راوي، هر دو، يك نفر باشند. نويسنده خيمه‌هاي قومس بر اين باور است جلب و جذب مخاطب جز با پرهيز از اغراق و توهّم، امكان‌پذير نيست. وي درباره اهداف خود و نوشتن اين كتاب، ابراز مي‌كند كه «در وهله نخست، به نمايش گذاشتن شكل منفور و پليد جنگ و يكي از تبعات بديهي آن يعني اسارت را پيش رو داشته‌ام. همچنين با اتكا به مستندات، آغازگر جنگ را بدون شعار معرفي كرده‌ام. ديگر اينكه براي آنها كه با زندگي اسراي ايراني در عراق از طريق كتاب يا رسانه‌ها آشنايي دارند، تفاوت طرز برخورد ايرانيان با اسراي جنگي و نگاه انسان به انسان را با رفتار در اردوگاه‌هاي عراق با اسراي ايراني را بازگفته‌ام. اينها همه بخشي از تاريخ هستند كه دوباره تكرار نخواهند شد. آدم‌هايي كه در داستان‌هاي من وول مي‌خورند، اكثراً زنده‌اند و در سراسر دنيا دارند زندگي مي‌كنند.» صارمي پس از دو كتاب «خرداد كه مي‌شود» و «جنگ را ما شروع كرديم» اين كتاب را به رشته تحرير درآورده و در پايان، آن را اينگونه تقديم مي‌كند:
«من در آن سال‌ها يك سرباز اسيربان بودم و حالا در اين سال‌ها با نگارش اين كتاب و كتاب‌هاي مشابه، تصميم گرفتم تجارب خود را اگرچه ناچيز، محض آشنايي با تاريخ، در قالب يك گزارش داستاني مستند در اختيار مخاطبانم قرار بدهم. در پايان، اين كتاب را پيشكش مي‌كنم به همه آنهايي كه روزگار آبي ايام شباب خود را با جنگي تحميلي، در محابس خاكستري و دهشتناك كمپ‌ها و اردوگاه‌هاي عراق گذراندند تا سرفرازي امروز و فرداي كشور را به رخ تاريخ بكشند.»
 و اينك بخشي از كتاب خيمه‌هاي قومس:
سي و يكم تيرماه 62 از كنار چادر سعيد‌الكاتب رد شدم. اين تاريخ را از آن جهت به طور دقيق به ياد دارم كه يادداشتي از آن روز در ميان مدارك دوران خدمت، مثل يادداشت‌ها و برگه‌هاي تسويه حساب و ديگر نوشته‌هاي دوران اسيرباني هنوز تا نخورده مانده است.
هوا خيلي گرم بود، چيزي نزديك به 39 درجه. ساعت دو بعدازظهر بود كه از كنار خيمه‌ها مي‌گذشتم. در نگاه اول نشناختمش. او مرا صدا زد و سلام كرد. دقت كردم ديدم سعيدالكاتب است؛ اما به اندازه چندين سال پير و شكسته شده بود. جلوي ورودي چادر، يك سايبان از گوني داشت كه زير آن نشسته بود و روي يك سنگ سياه و تخت، چيزي مي‌نوشت و بعد با نوك سوزني كه در تكه‌اي چوب فرورفته بود، نوشته را شيار مي‌انداخت. سعيدالكاتب قبلاً در بغداد زرگر بود و مغازه طلافروشي‌اش را خيلي از اسراي اهل بغداد مي‌شناختند. او مردي ميانسال، درشت هيكل با شكمي برآمده، پلك‌هايي پف كرده، چهره‌اي بور و گردني كوتاه بود. موهاي جو گندمي‌اش را با اصرار به آرايشگر كمپ، هر دو، سه روز يك بار، با ماشين دستي كوتاه مي‌كرد.
آرايشگر عراقي، روزهاي اولي كه اسير شده بود و به كمپ آمد، براي اينكه جايگاهي پيدا كند، گفت: «من آرايشگرم.» بعداً معلوم شد هيچ سررشته‌اي در اين شغل ندارد؛ اما رفته رفته آنقدر روي سر اسرا كار كرد كه عملاً آرايشگر شد.
سعيد، موهايش را براي حفظ بهداشت، هميشه از ته مي‌زد و مي‌گفت: «موهايم را اندازه بچه‌هايم دوست دارم.»
يك سال قبل، خيلي سرحال بود و ادعا مي‌كرد به دليل داشتن شرايط خوب اقتصادي در عراق، از هيچ لحاظ نگراني ندارد. او فكر مي‌كرد جنگ، خيلي زودتر از پيش‌بيني‌هاي افراد دور و برش تمام مي‌شود و وقتي برگردد سرافراز به كسب و كار و زندگي‌اش ادامه مي‌دهد.
چند عكس در جيبش بود كه گاهي به ما نشان مي‌داد. عكس‌ها خانوادگي بودند. او مي‌خواست شأن خود را به رخ ما بكشد و از زندگي مرفه شخصي و دارايي‌هايش پرده بردارد.
سال 61 برايش اميدواركننده و زود گذر بود؛ اما كم‌كم خورشيد اميد او رنگ افول گرفت و دنيايش رو به تاريكي رفت. يك سال گذشت و سعيد احساس كرد رشته جنگ، سر درازي دارد. مهم‌تر از آن، تنها نامه‌اي كه فرستاده بود، بي‌پاسخ مانده بود. اين اندوه بزرگ، يعني دريافت نكردن نامه و بي‌خبري از اهل و عيال، مثل كابوسي، شب و روز، آزارش مي‌داد. معلوم بود كم‌حوصله است و فقط مي‌خواهد وقت بگذراند؛ اما برحسب شغل پيش از اسارت، دقت مي‌كرد. قطعه سنگ تخت را به شكل بيضي در آورده و سطح آن را كاملاً صيقلي كرده بود. دور تا دور سنگ را با طرح‌هايي مثل تذهيب، نقش انداخته بود و حكاكي مي‌كرد. تصميم داشت در وسط آن نقوش، آيه‌اي از قرآن حك كند. جواب سلامش را دادم و گفتم: چطوري؟ هنوز هم اينجايي؟
الكاتب گفت: «بله اينجايم. تو هم اينجايي؟»
گفتم: «تو باعث شده‌اي كه من اينجا باشم».
او گفت: «تو در كشور خودت، داري خدمت مي‌كني. من چرا بايد اينجا باشم؟»
گفتم: «با اين حال اگر تو نمي‌خواستي، نه خودت اينجا بودي، نه من. »سعيد آه كشيد و گفت: «لعنت به من اگر خواسته باشم. لعنت به هركس خواسته باشد...»
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
رضا دهقان
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۴:۵۲ - ۱۳۹۶/۱۰/۱۷
0
0
من چیزهایی در باره اسرای عراقی که سالها قبل در شهرم بوده اند شنیده بودم و دوست دارم بیشتر بدانم . ممنون از معرفی این کتاب
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار