صغري خيل فرهنگ
«استان البرز، كوي كارمندان جنوبي» تنها آدرسي است كه از خانواده شهيدان حسن و حسين عبادي دارم. اما پيدا كردن خانه كار سختي نيست چون كوچهاي با همين نام در حوالي آدرس وجود دارد. با كمي پرسوجو به خانه شهيدان ميرسم. در ميزنم. جانباز اكبر عبادي برادر شهيدان در را به رويم باز ميكند.
در حالي وارد خانه ميشوم كه مادر شهدا چادر به سرش ميكشد و به استقبالم ميآيد. سلام ميدهم و ميگويم به مصاحبه تلفني رضايت ندادم، اين همه راه آمدهام تا از نزديك زيارتتان كنم. انشاءالله اين ديدار قوت قلمم شود. ميخندد و من را به داخل خانه راهنمايي ميكند.
جنگ برونمرزي
همه چيز مهياي يك گپوگفت صميمي است. همان ابتدا متوجه لهجه آذري مادر ميشوم. مصاحبهمان را با زبان تركي شروع ميكنم. لحظاتي بعد عروس خانواده با يك سيني چاي به جمعمان ملحق ميشود. جانباز اكبر عبادي كنار مادر مينشيند تا در پاسخدهي به سؤالات كمكش كند. رو به مادر شهيدان فرنگيس مشكزاده اردبيلي ميكنم و از ايشان ميپرسم: اگر حسن و حسين عبادي امروز زنده بودند اذن جهاد در جبهه مقاومت اسلامي را به آنها ميداديد؟ مادر محكم، پاسخ ميدهد: بله؛ به خاطر اسلام، به خاطر ولايت، به خاطر امام خامنهاي هر سه را باز هم راهي ميكردم. زمان جنگ همه مردهاي خانهام را راهي كردم و خودم هم در ستاد پشتيباني مشغول شدم. حسن رفت و شهيد شد. اكبر رفت و جانباز برگشت. حسين رفت و با شهادت برگشت. همسرم رفت و جهادش را به سرانجام رسانيد، حتي مجروح هم شد. رفتند تا اسلام زنده بماند. حالا امروز هم همين وضعيت است. فرقش اين است كه جنگ در بيرون از مرزهاست.
طعنههاي تكراري
مادر ادامه ميدهد خوب به ياد دارم آن زمان وقتي براي خدمت به جبهه به جهاد ميرفتم، حرفها و حديثهايي پيش ميآمد و ميگفتند جهاد ميروي تا پول بگيري. به خاطر امكاناتي كه بنياد ميدهد ميروي. من در پاسخشان تنها يك جواب داشتم اينكه ما فقط براي اسلام ميرويم. نميدانم چه دركي از جنگ داشتند. چرا معناي امنيت را نميفهميدند. امروز هم همين است. ميشنوم و ميبينم كه به مادران و همسران شهدا طعنه ميزنند براي پول عزيزتان را راهي سوريه كردهايد. آخر يكي نيست به آنها بگويد اي جانم شماها هم برويد. آخر چه كسي حاضر ميشود براي پول همه وجودش را بدهد. حالا رفت پول هم گرفت بعد از شهادت به چه كارش ميآيد. آنها دستنشاندههاي دشمن هستند. آن زمان هم اينطور فكر ميكردند. امروز همينطور. مدام طعنه ميزنند. آن هم طعنههاي تكراري. من مادر دو شهيد و يك جانبازم. ميدانم درد دلتنگي و درد شهادت فرزند را، اما اگر بچهها رفتند فقط و فقط براي اسلام بود.
اولين افتخار خانهام
مادر شهيدان راوي بخشهايي از زندگياش ميشود و ميگويد: 15سالم بود كه ازدواج كردم. خداوند هشت فرزند به من هديه كرد. پنج دختر و سه پسر. دو پسرم را در راه خدا و براي رضاي حق هديه كردم و يكي ديگر هم جانباز است. انشاءالله در آن دنيا شرمنده بيبي زينب(س) نشوم.
ميپرسم اين لهجه شيرين آذري مربوط به كدام خطه است، ميگويد: اصليتمان اردبيلي است و اهل روستاي كوهساره هستيم. از سال 59 به كرج نقل مكان كرديم. همسرم كشاورز بود و من همپاي خودش و بچهها در كسب رزق حلال تلاش ميكردم.
به عكس شهدا نگاه ميكنم و مادر هم توجهش به قاب عكسها معطوف ميشود. قاب عكس حسن را نشانم ميدهد و ميگويد: اولين افتخار خانهام حسن بود. متولد 1342. دوران تحصيل را به سختي پشت سر گذاشت. آن زمان مثل الان نبود. روستاي ما پنج كلاس بيشتر نداشت. باقي درس را به اردبيل رفت. سال سوم دبيرستان بود كه آمديم كرج. حسن رفت مدرسه شهيد عالمبخش جهانچيت و دبيرستان را به اتمام رساند. كنكور شركت كرد، قبول هم شد. دانشگاه افسري هم پذيرفته شد اما نرفت.
خار چشم منافقان
حسن بسيجي بود. فعاليت زيادي در پايگاه بسيج داشت. پيش از انقلاب هم بسيار فعال بود. آنقدر كه خار چشم منافقان شده بود. حسن براي خدمت سربازي راهي مناطق جنگي شد اما وقتي خدمتش تمام شد، در آنجا ماندگار شد. هر بار از حسن ميپرسيدم چه ميكني ميگفت سرباز سربازياش را ميكند. ما كارهاي نيستيم، سرباز ولايت هستم. واقعاً هم فكر ميكرديم سرباز است، اصلاً نميدانستيم كه رسمي سپاه شده است. جز يك عكس آن هم دستهجمعي با لباس سپاه ندارد. باقي عكسها همه با لباس بسيجي است. آنقدر متواضع بود كه كسي فكر نميكرد معاونت تيپ باشد.
دو سه سال قبل رفتيم دربارهاش پيگيري كرديم تا اطلاعاتمان كامل شود. اما اطلاعاتي نتوانستيم به دست بياوريم. فقط يك برگه در پروندهاش بود آن هم مشخصات نام و نام خانوادگي، همين. با همان فرمهاي قديمي.
مادر آهي ميكشد و ميگويد: حسن من در سن 21 سالگي در سوم مهر ماه 1363 با افتخار شهيد شد و ما را سربلند كرد. شهادتش هم در گمنامي رقم خورد. حسن در عمليات ايذايي در محور سردشت- بانه با تيري كه به قلبش اصابت كرد به شهادت رسيد.
بعد از شهادت همرزمها و دوستانش كه براي ديدار و عرض تبريك خدمت ما ميآمدند، از دلاوري و حماسهآفرينيهاي پسرم برايم روايتها داشتند.
شهادتش براي خيليها مشخص بود. حسن قبل از اعزام آخر به ديدار همه دوستان و فاميل رفت. با هر كسي كه سلام و عليك داشتيم خداحافظي كرد. به دو نفر از دوستانمان گفته بود كه آخرين بار است كه شما را ميبينم. راستش حسن زبانزد همه بود. هر كسي ميخواست مثالي در مورد خصوصيات خوب و مثبت بزند نام حسن را ميبرد. مورد احترام همه بود.
چفيه و قاب عكس
مادر چفيه به دست، قاب عكس شهيدانش را پاك ميكند. دو برادر شهيد در يك قاب. گويي سختترين بخش خانهتكاني شب عيد همان پاك كردن قاب عكسهاي عزيزان است كه ديگر نيستند. مادر ميگويد: حسين دومين شهيد خانهام بود متولد 1353. او هم مثل برادرش رزمنده بود. سال 67 به شهادت رسيد. 13 سالش هم تمام نشده بود.
به مادر ميگويم 13 سال خيلي كم است. با لبخند پاسخ ميدهد: چه بگويم. وقتي حسن شهيد شد، برادرش اكبر راهي شد. همسرم هم بعد او رفت. حسين ديگر تاب ماندن نداشت. اهل پايگاه و مسجد و بسيج بود، اما اينها راضياش نميكرد. شناسنامهاش را بزرگ كرده بود و از آنجايي كه هيكل درشتي هم داشت كسي متوجه سن و سال كمش نشده بود. سال 66 بعد از گذراندن دوره آموزشي به منطقه رفت. تقريباً يك سال و نيم در جبهه جنوب بود. سه ماه قبل از شهادت برادرش اكبر كه در جبهه همرزمش بود به حسين فشار آورد كه تو بايد به خانه برگردي. پدر هم در جبهه است و خانه بيمرد مانده است. حسين قبول كرد و تسويهاش را گرفت و به خانه آمد اما يك هفته بعد ساكش را برداشت و از خانه فرار كرد.
عمليات سراسري جنوب
اكبر عبادي برادر شهيدان اجازه ميخواهد تا باقي ماجراي فرار حسين را برايمان روايت كند. او ميگويد: در پادگان دوكوهه بودم و جلوي در آشپزخانه ايستاده بودم كه ديدم حسين از ماشين پياده شد. گفتم: چطور شد برگشتي؟ اصرار كردم و گفتم بايد برگردي. اما قبول نكرد. قبل از عمليات دفاع سراسري جنوب در آمادهباش بوديم. بعد به دلايلي آمادهباش لغو شد. همه نيروها رفتند شهر براي استحمام و گشت و استراحت.
يكباره فرماندهي دستور عمليات صادر كرد و قرار شد تا اذان مغرب همه نيروها جمع شوند. جمع كردن نيروها كار سختي بود. اما سه گردان را جمع كرديم و آماده عمليات شديم. گردان امام حسن مجتبي(ع)، گردان امام حسين(ع) و گردان زينب(س).
فرمانده بچهها را در محوطه جمع كرده بود و برايشان صحبت ميكرد كه چه بايد بكنيم. من كناري ايستاده بودم و داشتم بچهها را نگاه ميكردم كه ناگهان حسين را ميان جمع ديدم. راستش را بخواهيد تا به امروز آن نورانيت چهرهاش عيناً در خاطرم مانده است.
آنجا بود كه با خودم گفتم حسين ديگر بازنميگردد. فرداي همان روز حدود ظهر بود كه خبر شهادت حسين را به من دادند. يكم مرداد ماه سال 67 در روند اجراي عمليات سراسري همزمان با اجراي عمليات مرصاد در غرب كشور، برادرم با اصابت خمپاره به پيكرش به آرزويش رسيد و با آن سن و سال كمش گوي سبقت را از من ربود.
پيكري كه سالم ماند
جانباز اكبر عبادي ادامه ميدهد: بعد از شنيدن خبر شهادت حسين به خانه برگشتم. مانده بودم خبر شهادت را چگونه به مادر و پدر برسانم. وقتي رسيدم متوجه شدم كه مادرم به اردبيل رفته و پدر در خانه است. وقتي مادر آمد خبر شهادت حسين را دادم. گريه و بيقراريهاي مادر و خواهرها براي از دست دادن شهيدمان طبيعي بود. اما مادر ميگفت بايد مراقب باشيد دشمنشاد نشويم و پدرم هم شهادت حسين را تبريك گفت. پدر سالهاي قبل از انقلاب يعني 56-55 از شهادت حسن و حسين مطلع بود و خواب شهادتشان را ديده بود و وعده شهادتشان را محقق ميدانست. در خواب جايگاه رفيع هر دو برادر شهيدم را نشانش داده بودند.
ميخواهم حكايت خاكسپاري حسين را برايتان روايت كنم؛ تصميم گرفتيم پيكر حسين را زير پاي حسن دفن كنيم. براي همين شروع به كندن قبر كرديم كه كمي قبر ريزش كرد و پيكر حسن ديده شد. حسن سال 63 به شهادت رسيده بود و بعد از گذشت حدود پنج سال از خاكسپارياش، هنوز پيكر او صحيح و سالم بود. اين از معجزات الهي بود. خوب به ياد دارم يكي از بسيجيان با دوربين نگاتيوياش از ابتدا تا انتهاي مراسم عكس ميگرفت. زمان چاپ همه عكسها سالم بود جز عكسهايي كه از پيكر سالم حسن گرفته بود.