حسن فرامرزي
چند روز پيش در كتاب «جز از كل» نوشته استيو تولتز چشمم به اين عبارت زيبا و كاربردي افتاد: «خجالتآور است تماشاي كسي كه آخر عمري خود را موشكافي ميكند و به اين نتيجه ميرسد تنها چيزي كه با خود به گور ميبرد شرم زندگي نكردن است.»
زمان كودكيام جوكي بين مردم شهر ما فراگير شده بود و در زبانها ميچرخيد كه اگرچه ظاهر آن عبارت، جوك بود اما من بعدها ديدم بيشتر از آن كه جوك باشد فلسفه و حكمت است. كسي را ميبرند كه براي اولين بار جنگلي را تماشا كند. دوربيني را هم دستش ميدهند كه جنگل را دقيقتر ببيند و از او ميپرسند جنگل را ميبيني؟ چطور است؟ و او در جواب ميگويد خيلي جنگل زيبايي بايد باشد، البته اگر درختان بگذارند بهتر هم خواهم ديد.
اجازه بدهيد در اين «جوك – حكمت» كمي درنگ كنيم. فرض آن فرد اين است كه جنگل يك چيزي است و درخت چيزي ديگر، او در ميان انبوه درختان دنبال جنگل ميگردد و عملاً هيچ لذتي از ديدن جنگل نميبرد، چون فرض او اين است كه جنگل جايي لابهلاي درختان است و درختان در اين ميان مزاحم ديد او براي يافتن جنگل هستند. ممكن است كه ما به اين ديد و باور بخنديم و آن را مضحكهاي به حساب بياوريم، اما آيا خودمان در زندگي به همين تله گرفتار نميشويم؟ با طرح چهار پرسش درباره اين موضوع و تلاش براي پاسخ به آن، همراه شما هستيم.
آيا زندگي سواكردني است؟
اجازه بدهيد از مثل جنگل و درختان استفاده كنيم تا نگاه و پرداخت دقيقتري به موضوع داشته باشيم. فرض كنيد كه روزهاي زندگي شما هر كدام يك درخت باشد. حالا اگر كسي ميخواهد جنگل انبوهتري داشته باشد ميتواند ساعتهاي خود را يك درخت تصور كند يا اگر كسي ميخواهد جنگلي با چشمانداز خيلي وسيع داشته باشد ميتواند هر دقيقه يا حتي ثانيه خود را يك درخت تصور كند. حال در نظر بگيريد كه از كنار هم قرار گرفتن اين دقايق و ساعتها و روزها زندگي ما شكل ميگيرد، يعني آن چشماندازي كه در برابر ماست. حال دوربيني را به دست ما دادهاند و به ما ميگويند زندگيات را ميبيني؟ زيبا نيست؟ و ما در جواب ميگوييم فكر ميكنم زيبا باشد البته اگر اين دقايق و ساعات كه مانع ديدم شدهاند بگذارند و اجازه دهند.
اغلب ما آدمها به واقع زندگي نميكنيم. بگذاريد با خودمان بدون تعارف و رودربايستيهاي معمول مواجه شويم. آيا كسي در ميان ما هست كه زندگي را سوا نكند و بدون سوا كردن زندگي كند؟ وقتي كسي ميخواهد زندگي را سوا كند در واقع ميخواهد درختها را كنار بزند تا جنگل را ببيند. من هر وقت به آن آيه زيباي «ان مع العسر يسرا» ميرسم با خودم ميگويم اين جا خدا دارد به من ميگويد كه زندگي را سوا نكن، زندگي سواكردني نيست. همه چيز با هم است و اگر آسودگياي وجود دارد كنار رنج است. اين كلمه «مع» در عربي ميدانيد كه به معناي «با» است كه متأسفانه در برخي از ترجمهها به اين نكته دقت نميشود و مثلاً مترجم مينويسد «به درستي كه پس از هر دشواري و صعوبتي، آساني در كار است» در صورتي كه آيه ميگويد همراه هر دشواري، آسودگياي وجود دارد. اين يعني كه اگر ميخواهي زندگي را ببيني بايد متوجه باشي آنچه تو ميخواهي كنار بزني تا بتواني آن چشمانداز را ببيني اگر كنار برود اصلاً چشماندازي كه ميخواهي ببيني وجود نخواهد داشت. كسي كه ميخواهد درختان را كنار بزند تا جنگلي را ببيند متوجه نيست كه اگر درختها كنار بروند جنگلي هم نخواهد بود. آيه شريف و زيباي ديگري هم در قرآن وجود دارد كه به همان معنا اشاره دارد، آن جا كه ميفرمايد: «عَسي أن تكرَهوا شَيئاً وهو خيرٌ لكم وَعسي أن تُحِبّوا شيئاً وهو شَرٌّ لكم/ چه بسا چيزي خوشايند شما نباشد در حالي كه آن چيز خير شما باشد و چه بسا چيزي را دوست داشته باشيد در حالي كه خير شما در آن نباشد.» در واقع آيه دارد به ما ميگويد اگر تو درختان را مزاحم ديد خود براي رويت جنگل يافتهاي در اشتباه هستي چون اگر اين درختان كنار بروند آن كليت هم از دست خواهد رفت.
چقدر حواسمان به زندگيمان است؟
حال از خود بپرسيم مزاحمهاي زندگي ما چه چيزهايي هستند؟ چه چيزهايي را مزاحم ديد خود ميپنداريم؟ همه آن چيزهايي كه ما گمان ميكنيم سر جاي خودشان نيستند، آيا واقعاً سر جاي خودشان نيستند؟ آيا واقعاً درختان سر جاي خودشان نيستند و به خاطر اينكه درختان سر جاي خود نيستند ما جنگل را نميبينيم يا نه، درختان كاملاً سر جاي خود هستند، اما ما معناي جنگل – زندگي- را نميدانيم. بسياري از ما با اين تصور كه هيچ چيز سر جاي خودش نيست حال خودمان را بد ميكنيم و شانهمان را از زير بار مسئوليتهايي كه داريم بيرون ميكشيم، اما تصور كنيد آن چيزهايي كه به زعم ما سر جاي خودشان نيست بيايند و دقيقاً در آن نقاطي كه مد نظر ماست قرار بگيرند، اين به آن معنا خواهد بود كه آن چيزها بايد از جاي خود تكان بخورند.
اين تأسفبار است كه گاهي ما تا آخر عمرمان زندگي خودمان را نميپذيريم و اين آغاز مصيبتهاي عجيب و غريبي است كه براي ما اتفاق ميافتد. مدام ميخواهيم چيزهايي را كنار بزنيم تا به زندگي برسيم و نميدانيم آن چيزهايي كه ميخواهيم كنار بزنيم جزئي از زندگي ما هستند. اين نافي پيشرفت كردن و جلو رفتن و از يك وضعيت بد به يك وضعيت خوب رسيدن نيست. اين به آن معنا نيست كه اگر من مثلاً در يك خانواده فقير به دنيا آمدهام محكوم به فقر تا آخر عمر هستم. اما به اين معناست كه من اول از همه بپذيرم كه اين زندگي من است. بپذيرم كه بر روي زندگي خود متمركز شوم.
فكر كنيد كه شما با يك جمعي در اتاقي قرار گرفتهايد. در اين اتاقها ميزهاي متعددي وجود دارد و روي هر ميز لگوها يا قطعاتي وجود دارد كه شما بايد با كنار هم قرار دادن و چسباندن آنها به هم به آن طرح نهايي نزديك شويد و كامل كنيد، اما فكر كنيد شما به جاي اينكه روي طرح لگو يا پازلهاي خود متمركز شويد دائم از سر ميز خود بلند شويد و ايراد بگيريد كه چرا اين بغل دستي من لگوهايش زياد است يا آن يكي چرا لگوها يا پازلهايش آن رنگي است، در صورتي كه رنگ لگوها يا پازلهاي من طور ديگري است. در واقع شما داريد زمان را از دست ميدهيد و نميتوانيد به آن طرح كلي زندگي خود برسيد، به خاطر اينكه مدام در حال سرك كشيدن و پرسه زدن به زندگيهاي ديگر هستيد، در حالي كه نميدانيد زمان را داريد از دست ميدهيد.
ما در زندگيمان گاه دچار اين حالت ميشويم. غذاي خوشمزهاي را جلوي شما گذاشتهاند. سفرهاي پهن شده و همه چيز هم در اختيار شماست، اما شما از آن غذا لذت نميبريد چون به غذاي خود و آنچه ميخوريد نگاه نميكنيد، براي اينكه مدام چشمتان در سفره ميچرخد كه ببينيد چه كسي چه چيزي را دارد ميخورد؟ آيا به شما كم رسيده است؟ آيا ديگران هم همان چيزهايي را ميخورند كه شما ميخوريد؟ به اين ترتيب با اين خيالها جلو ميرويد تا آن جا كه ميبينيد بشقاب غذايتان تمام شده است، اما طعمي را حس نكردهايد.
براي اينكه سوءتفاهم نشود در اين جا بايد به نكتهاي اشاره كنم. بله، ميزبان آن مهماني و ضيافت وظيفه دارد شرايط را به گونهاي فراهم كند كه برخورداري مهمانها از غذاها تبعيضآميز نباشد. در يك سطح وسيعتر در جامعه شرايط بايد به گونهاي باشد كه روز به روز بر اختلاف و شكاف طبقاتي افزوده نشود و سطح برخورداريها اختلاف نجومي با هم نداشته باشد. در واقع در ساحت اجتماعي ساز و كارها بايد طوري باشد كه زندگي آدمها آن قدر از هم دور نباشد كه به تعبير سعدي يكي از دهانش برآيد و ديگري از ضعف جانش برآيد، اما با همه اين تفاصيل آنها كه ميخواهند دچار توهم كنار زدن درختان براي ديدن جنگل نشوند اول از همه بايد كليت زندگي خود را قبول داشته باشند و بر روي زندگي خود متمركز شوند. ممكن است به كسي مصالح كمي براي زندگي داده باشند، اما او به جاي اينكه مدام در حال مقايسه ميزان مصالح زندگي خود با ديگران باشد از همان مصالح كم، ساختمان مقاوم و زيبايي براي خود بسازد و در برابر، ممكن است كسي مصالح زيادي براي زندگي داشته باشد، اما نتواند از منابع خود به درستي استفاده كند.
آيا كارگردان زندگي خودمان هستيم؟
بگذاريد از تجربه شخصي خود در اين باره بگويم. من بيشتر سالهاي زندگي خود را با اين فكر هدر دادهام كه چرا ديگران فلانند و ما فلانيم. چرا پدر فلاني اما پدر من... چرا خانواده فلاني اما خانواده من... چرا فلان كشور اما كشور من... چرا؟ نميخواهم بگويم اساساً هيچ قياسي در زندگي خود انجام ندهيد اما به اين فكر كنيد كه اين قياسهاي مداوم و رگباري در نهايت اجازه نخواهد داد كه شما به طرحي از زندگي خودتان برسيد. يكي از بزرگترين حسرتهاي زندگي من اين است كه مثلاً چرا پدرم وقتي من 18 سال داشتم به من نگفت كه تو كارگردان زندگي خودت هستي. دوست داشتم پدرم يك روز مرا كنار ميكشيد و طوري كه شوكه شوم كه پدر چه چيز مهمي به من ميخواهد بگويد و چه خطايي از من سر زده، در گوشهاي خلوت به من ميگفت ميخواهم فقط يك جمله به تو بگويم اما دوست دارم كه اين جمله را مدتها مثل همان ديوان حافظ كه خريدهاي و وقت و بيوقت ميخواني در ذهنت مرور كني و من مشتاق ميشدم كه اين جمله چيست و پدر ميخواهد به من چه بگويد. آن وقت پدرم از جملهاش رونمايي ميكرد و ميگفت تو كارگردان زندگي خودت هستي و همچنان كه يك كارگردان مسئوليت فيلم خود را ميپذيرد و هر آنچه در فيلم او وجود دارد درست است كه دستپخت بازيگران و فيلمبردار و طراح صحنه و موزيسين و صدابردار و تكنسينهاي ديگر است، اما او وقتي درباره فيلم خود سخن ميگويد بار و نقص فيلم خود را بر دوش ديگران نمياندازد، بلكه ميپذيرد كه او اين فيلم را ساخته است. در واقع آن فيلمبردار و صدابردار و طراح صحنه و موزيسين به دعوت او بر سر فيلم ظاهر شدهاند و اگر ضعفي در كار آنها ديده ميشود، در يك سطح بالاتر به كارگردان مربوط ميشود.
مهم است كه ما از كودكي و نوجواني ياد گرفته باشيم كه خودمان را كارگردان زندگي خودمان بدانيم، در آن صورت، چهره زندگي اصيل و واقعي را خواهيم ديد، اصلاً رسيدن به دوره بلوغ يعني همين، يعني اينكه فرد به اين باور برسد كه از حالا ديگر مسئوليت كارهايش با خودش است. اينكه ما معمولاً زندگي را نميبينيم و فقط زندگي را از دست ميدهيم، به خاطر اين است كه خود را كارگردان و مسئول زندگيمان نميدانيم و نقش خود را بسيار منفعل تعريف ميكنيم. انگار كه ما محصور در ژن و خانواده و جامعه و جبرهاي ديگر هستيم و در اين ميان هيچ پرشي و هيچ گذري و هيچ كاري از دست ما برنميآيد. بسياري از افراد را ديدهام و خود نيز گاه در اين قافله بودهام و هستم كه تصور نميكنند اين زندگي آنهاست و هيچ وقت تا آخر زندگي هم نميپذيرند، در حالي كه اگر به آدمها آموزش داده ميشد كه نقش خود در زندگي را فعالانه و نه منفعلانه و فرافكنانه تعريف كنند، ميتوانستند گامهاي بهتري در زندگي خود بردارند.
چقدر زندگي كردهايم؟
اجازه بدهيد دوباره به آن جمله طلايي استيو تولتز برگرديم: «خجالتآور است تماشاي كسي كه آخر عمري خود را موشكافي ميكند و به اين نتيجه ميرسد تنها چيزي كه با خود به گور ميبرد شرم زندگي نكردن است.» واقعيت آن است كه زندگي ما بسيار كوتاهتر از آن چيزي است كه تصور ميكنيم. چند سال پيش وقتي تعداد روزهاي عمرم را حساب ميكردم كاملاً شوكه شدم. فكر ميكردم اگر 365 روز سال را به تعداد سالهاي گذر كرده و احتمالي عمرم ضرب كنم ميليونها روز خواهد شد، اما در كمال شگفتي ديدم اگر مثلاً من 60 سال عمر كنم در كل 22 هزار روز خواهد بود. حالا تصور كنيد كه مثلاً نصف يا بيشتر اين روزها هم سپري شده است. فكر كنيد كه وارد يك ورزشگاه 20 هزار نفري شدهايد. كل عمر شما همان صندليهاي معدود يك ورزشگاه 20 هزار نفري است. چشم بچرخانيد و تكتك صندليها را ببينيد. واقعاً اين طور نيست كه تا چشم كار ميكند شما صندلي ببينيد. ورزشگاه 20 هزار نفري ورزشگاهي است كه شما همه صندليها را كنار هم ميبينيد. اين عمر كوتاه ماست كه روي اين تعداد صندليهاي كم مينشيند و بلند ميشود و فردا نوبت صندلي ديگري است، بنابراين ما زمان چنداني در اختيار نداريم. بايد نگاه كنيم كه چه ظرفيتهايي در من وجود دارد و چقدر ذهن من درگير موضوعات اصيل است. چقدر من درگير بودن و هستن و چقدر درگير داشتن شدهام. يك بار از كسي اين جمله را شنيدم كه من از مرگ نميترسم چون چنان زندگي كردهام كه براي مرگ چيزي باقي نگذاشتهام. آن چيزي كه ما را از نبودن زندگي ميترساند مرگ نيست بلكه زندگي نكردن است. آدمهايي از مرگ ميترسند كه زندگي نكردهاند و هميشه با موضوعاتي فرعي از اصل زندگي خود غافل بودهاند.