زينب محمودي عالمي
30 سال از پايان دفاع مقدس ميگذرد اما هنوز خاطرات بكري از آن روزها دست نخورده باقي مانده كه بايد چون گنجينهاي ارزشمند به نسلهاي آينده انتقال يابد. علياكبر ابراهيمي يكي از يادگاران جنگ تحميلي است كه خاطرات شيريني از حضور در جبهه در سن 15 سالگي دارد. روايتهاي ابراهيمي را در گفتوگو با «جوان» پيش رو داريد.
دستكاري شناسنامه
من كشاورززادهام و سال 1347 در يكي از روستاهاي بهشهر مازندران به دنيا آمدم. سال 1363 در سن 15 سالگي به عنوان بسيجي به جبهه اعزام شدم. حضورم در جبهه اتفاقات جالب و خاصي دارد. وقتي تصميم گرفتم به جبهه بروم با توجه به سن كمي كه داشتم قبول نميكردند. ميگفتند هم سنت پايين و هم قدت كوتاه است. من و دوستم اسلامي با هم بوديم. خدا رحمت كند اسلامي را كه بعدها در شلمچه به شهادت رسيد. به ايشان گفتم تنها راه اين است كه شناسنامهمان را تغيير بدهيم. با هم به داخل شهر و مغازهاي كه فتوكپي ميگرفت، رفتيم. يك مداد برداشتم و كپي شناسنامهام را دستكاري كردم. عدد 47 را تبديل به 46 كردم و دوباره به محل اعزام مراجعه كرديم.
سعي داشتيم زمان را مديريت كنيم. چون مسئولان اعزام ساعت 2 تعطيل ميشدند، ساعت يك و 45 دقيقه رفتيم كه مسئول ثبت نام دقت نكند. از قضا همان فردي كه صبح ما را برگرداند مداركم را ديد و راحت پذيرشمان كرد. گفت فلان تاريخ برويد منطقه جنگي و خودتان را معرفي كنيد.
درسهاي جبهه
در اولين اعزام به كردستان رفتم. سال 63 در دو مرحله، شش ماه در جبهه حضور داشتم. آنجا درسهاي زيادي براي نوجواني مثل من بود كه بايد ياد ميگرفتم؛ شيوه رفتاري، ايثار، فداكاري و روابط بين رزمندگان درسها در خود داشت. ميگفتند جبهه دانشگاه است و واقعاً دانشگاه بود. نهايت ايثار را در جبهه ديدم. گاهي اوقات موضوع جنگ و جبهه را به صورت موردي براي فرزندانم تعريف ميكنم. لحظه لحظه جنگ و جبهه برايم خاطرهها دارد. حالا كه سالها از آن دوران گذشته، بيشترين توجهم به درس ايثار و از خود گذشتگي و رفاقتهايي است كه بعد از جنگ كمتر ديدم. بارها اتفاق ميافتاد ميخواستيم براي انجام عمليات به كمين و گشت برويم. هيچ كس از زير كار درنميرفت. افراد داوطلبانه دوست داشتند شركت كنند. غالباً چون سنم كمتر از بقيه رزمندهها بود نميگذاشتند بروم و بچههاي ديگر داوطلب ميشدند. آنجا بيشتر اداي تكليف مهم بود و تنها چيزي كه ما را در جنگ پيروز كرد همين باور و اعتقاد مذهبي بود.
سلاح ايمان
زماني كه مريوان بودم ما را تا نقطه صفر مرزي فرستادند، تجهيزات و سلاحي كه در اختيار ما بود براي جنگيدن كافي نبود. در ظاهر امر، تمام امكاناتي كه در آن محل بود براي يك ساعت مقاومت و جنگيدن بود. مثلاً اسلحه خود من فقط يك گلوله داشت. اما آنچه باعث ميشد از كمبودها نترسيم، سلاح ايمان بود كه در بچههاي جنگ وجود داشت. رزمندهها با كمترين امكانات در كردستان از مرزها دفاع ميكردند و همگي به داشتههاي خودمان افتخار ميكرديم.
تبلور عِرق به وطن
يادم است سال 63 يك شب يك متر و نيم برف باريد. تمام راههاي ارتباطي بسته شد. آذوقه روزانه كه به پايگاههاي مختلف ميآوردند قطع شد. براي 48 ساعت فقط نان خشك كپكزده داشتيم. از همين نانها داخل آبجوش ميريختيم و مثل آبگوشت ميخورديم. در واقع نان و آبجوش ميخورديم. در آن شرايط اين آبگوشت آبجوش بهترين غذا بود. همان روزها يكي از شهدا كه احتمالاً اهل گيلان بود تركش خمپاره به شكمش اصابت كرد. خودم را بالاي سرش رساندم. فقط فرياد ميزد «جبهه را رها نكنيد. تو را خدا خسته نشويد. جبهه را حفظ كنيد.» بحثي كه وجود دارد اين است كه آن شهيد در آخرين لحظه به فكر حفظ خاك وطن بود. اما جالب است الان كساني كه به جبهه نرفتند، ادعاي وطنپرستي دارند. شهدا تبلور عِرق به وطن در جبهههاي جنگ بودند. كسي كه در حال جان دادن است و ميگويد كشور را حفظ كنيد نمونه كاملي از وطندوستي و غيرت و حميت را به نمايش ميگذارد.