لزوم پرداخت به علوم اجتماعی امروزه بیش از پیش نمایان گردیده است اما در این بین هنوز هستند افرادی که برای این علوم هیچ ارزشی قائل نبوده و آنها را علومی بیکاربرد میدانند. علوم اجتماعی در ایران غریب است و آنطور که شاید و باید جدی گرفته نمیشود حتی خانوادهها قبولی فرزندانشان در این رشتهها را افتخار ندانسته و آن را نوعی ناکامی قلمداد میکنند و به همین جهت افراد با استعداد و باهوش در سالهای اولیه و هنگام انتخاب رشته پایه، تحت تاثیر شرایط ایجاد شده از سوی جامعه از علوم انسانی گریزانند و در انتخاب رشته دانشگاه نیز بیشتر به سوی رشتههای حقوق و مدیریت گرایش داشته و قبولی در رشتههای علوم اجتماعی را در اولویتهای سوم و چهارم خود قرار میدهند. این غربت و به دنبال آن که رنگ شدن حضور علوم اجتماعی در سطوح تصمیم گیری، میتواند موجب مشکلات عدیدهای در آینده گردد. در این راستا جهت تبیین اهمیت علوم اجتماعی در حال و آینده یادداشتی از دکتر رضا داوری اردکانی که در شمارهی 253 هفته نامه پنجره در سال 1394 منتشر گردیده است را مورد بازخوانی قرار میدهیم. متن کامل این یادداشت بدین قرار است:
در مجلسی درباره علم در ایران سخن میگفتم؛ چون به علوم انسانی رسیدم و به صراحت از نیاز مبرم کشور به آنها و لزوم توجه بیشتر در قیاس با علوم دیگر دم زدم، ناگهان وقت به پایان رسید و من که وقت نشناسی را یکی از نشانههای توسعه نیافتگی میدانم بلافاصله پس از تذکر رئیس جلسه به سخنم پایان دادم. بعید نیست که سخن آخر من مطبوع طبع مدیران مجلس نبوده باشد. من هم این را حدس میزدم. منتهی فکر کردم اگر سوءتفاهمی پیش آید با توضیحی که میدهم تا حدی رفع میشود. من نمیخواستم بگویم علوم انسانی از حیث رتبه و شرف از دیگر علوم برترند. حتی پیش از آن گفته بودم که این علوم دیرتر از فیزیک و شیمی پدید آمدهاند و پدید آمدنشان مقارن با ظهور بحرانها در جامعه جدید بوده است.
علوم اجتماعی چنانکه اشاره شد آمدهاند که این بحرانها را بشناسند و زمینههایی فراهم کنند که اگر بحرانها و تعارضهای جهان متجدد به کلی رفع نمیشوند لااقل از شدتشان کاسته شود. علوم اجتماعی وضع موجود را نقد میکنند و به شرح و بیان بعضی مشکلها و تعارضها و آثار آنان میپردازند. نگهبانان و نمایندگان قدرت با توجه به این روشنگریهای دانشمندان علوم اجتماعی و احیاناً با استعانت از آنان است که میتوانند بحرانها را تا حدی تعدیل کنند و راهی هر چند موقت برای عبور از موانع و مشکلات بیابند. در آن مجلس توضیح دادم که علوم انسانی از علوم به اصطلاح دقیقه که آنها را به نام علوم پایه مینامند، دیرتر به وجود آمدهاند زیرا اقتصاد که اولین علم اجتماعی بود علم رشد بورژوازی و پدید آمدن و سازمان یافتن نظام سرمایهداری بود.
وقتی مارکس تعارضهای جامعه سرمایهداری را نشان داد تاریخ تجدد در برابر دو امکان قرار گرفت یا بهتر بگوییم میبایست به دو راه بیندیشد. یکی راهی بود که به نظر مارکس رسیده بود و آن انقلاب بود و راه دیگر راه اصرار بر امکان تحقق رویای تحقق جهان واجد و جامعه صلح و رفاه و کوشش برای غلبه بر مشکلات نظام سرمایهداری مخصوصاً به مدد علوم اجتماعی. طرح هر دو راه، اقتضا میکرد که به جامعه و زندگی نظر تازهای افکنده شود و با توجه به تحولات و پیشآمدها حدود و مراتب امکانهای تغییر و تصرف معین شود. مارکس که از انقلاب میگفت به صرف عمل نمیاندیشید و عملی که او میگفت پراکسیس بود که عملی در آمیخته با خودآگاهی است. میبینیم که طرح مارکس هم میبایست با علم محقق شود؛ اما در عمل وقتی مارکسیستها در روسیه و اروپای شرقی به قدرت رسیدند علوم اجتماعی و انسانی را تعطیل کردند و همه همّشان مصروف توسعه تکنولوژی و سیاست امنیتی شد به نحوی که در جامعه شوروی جز به تکنولوژی و ایدئولوژی و سیاست به چیزی اعتنا نکردند و با این توجه گزینشی و بیاعتنایی به روح و تفکر، نظام بلشویکی از درون تهی و مستعد فروپاشی شد. تمام بار این گناه را به گردن لنین و استالین نباید انداخت. مارکس هم به علوم اجتماعی و انسانی زمان خود اعتقادی نداشت و آنها را در زمره ایدئولوژیهای مدافع سرمایهداری میشمرد. هر نظری در باب رأی مارکس داشته باشیم در اینکه علوم انسانی و اجتماعی از ابتدا تاکنون در عین یاری رساندن به حل مشکلات جامعه جدید به خودآگاهی جهان متجدد کاری نداشته و به ایجاد آن مدد نرسانده و احیاناً مانع آن شدهاند، تردید نمیتوان کرد.
درست است که مردم شوروی تحت فشار امنیتیترین نظام حکومتی قرار گرفتند اما جامعه مدنی در اروپای غربی و امریکا و ژاپن هم چنان که لیبرال دموکراتهای رمانتیک فکر میکنند تحقق نیافت بلکه این جامعه هم از یک انضباط پنهان پیروی میکرد و تحت نظر و کنترل قدرت ناپیدا بود. البته این کنترل، کنترل علم تکنولوژیک بود و نه کنترل سیاست و ایدئولوژی. در این کنترل و نظارت، علوم اجتماعی مقام خاص داشته و هنوز نیز کم و بیش آن مقام را حفظ کردهاند. اگر اکنون جامعه مدنی قدری دستخوش تزلزل شده و علوم اجتماعی وضع بحرانی پیدا کرده و حتی کسانی پیشنهاد کردهاند که نامش هم تغییر کند، قدری از این مشکلات به وضع جهان توسعه نیافته بازمیگردد. کینه توزی و خشونت و تروریسم که جای مبارزه و مجاهده برای استقلال و آزادی رؤیایی را گرفته است، از ناتوانی این سو و بسته شدن افق آن سو حکایت میکند. شاید اگر جهان توسعه نیافته به وضع توسعه یافتگی نزدیک میشد مشکل جهان تا این حد شدید نمیشد.
به هر حال علوم اجتماعی باید به ما بگویند که چرا اروپاییان و آمریکاییان در سیاست و حتی در نظر اجتماعی و تاریخی طرح جامعه جهانی مرفه را کنار گذاشتند و مزایای جهان جدید را به خود اختصاص دادند (و این شأن منفی وضع پست مدرن است) آیا طرح جامعه جهانی رفاه غیرعملی بود یا لختی (اینرسی) قدرت در غرب مردم آسیا و افریقا و امریکای لاتین را به حساب نیاورد و آنها را مشمول اصول حقوق بشر ندانست. این به حساب نیاوردن ظاهراً به نفع قدرتهای غربی بود بخصوص که با آن استعمار به آسانی توجیه میشد اما طرح مدرنیته اگر میبایست اجرا شود میبایست کل جامعه بشری را در برگیرد.
پیداست که این طرح دشواریهای بسیار داشت ولی این دشواریها با گزینشی که در تاریخ اروپای جدید صورت گرفت، تشدید شد. دانشمندان علوم اجتماعی اروپا و امریکا به وضع جهان توسعهنیافته چنانکه باید اعتنا نکردند و ندانستند که تعلق به دموکراسی با حمایت از حکومتهای مستبد و فاسد آسیا و افریقا و امریکای لاتین نمیسازد. تعارض دموکراسی غرب با پیشآمد جنگ بینالمللی اول کم و بیش آشکار شد اما پس از جنگ جهانی دوم و در زمانی که کشورهای آسیایی و افریقایی و امریکای لاتین طالب استقلال و حکومت ملی به صورتی که پس از انقلاب فرانسه در اروپا پدید آمده بود، شدند و مبارزه و جهدشان با دخالتهای قدرتهای غربی و اعمال نفوذ آنان در هم شکسته شد، رؤیای استقلال ملی هم بر باد رفت.
روز 28 مرداد 1332 برای ما روز بدی بود و همواره بد خواهد ماند اما این روز صرفاً برای ما بد نبود. 28 مرداد 1332 روز پایان سودای حکومت ملی در جهان جویای توسعه علمی اجتماعی و اقتصادی است. این رؤیا را قدرتهایی بر باد دادند که خود را پرچمدار دموکراسی و حقوق بشر و عدالت میدانستند و خوابزدگان ملتفت نشدند که غرب مغرور، دموکراسیش را به کسی عاریه نمیدهد. اگر مردمی دموکراسی و حکومت ملی میخواهند، خود باید بتوانند آن را بنا کنند.
حکومت ملی و دموکراسی تقلیدی، سست بنیاد است. بخشی از بحران علوم اجتماعی معاصر به رابطه جهان توسعهیافته با جهان توسعهنیافته بازمیگردد. این جهان اگر علوم انسانی و اجتماعی داشت (یکی از مصادیق علوم انسانی به نظر من فلسفه سیاسی است که مدتی در اروپا فراموش شد اما دوباره صورتهایی از آن در آثار بعضی فیلسوفان معاصر پیدا شده است) و شکستی را که به جان آزموده بود از خودآگاهیش جان میگرفت میتوانست و در عین حال که وضع خود را در مییابد غفلت غرب را هم به غربیها تذکر دهد. اگر این توقع زیاد باشد جهان توسعهنیافته حداقل باید نقصها و نیازها و اولویتهایش را بشناسد.
جهان توسعهیافته و در حال توسعه برای اینکه بتوانند امکانهای خود را در راه توسعه با هماهنگی به کار گیرد باید طرحی از آینده در نظر داشته باشد که آن را به مدد علوم اجتماعی محقق سازد. به این جهت نیاز این جهان به علوم اجتماعی بیشتر است زیرا آهنگ و هماهنگی این جهان را علوم اجتماعی باید دریابد و با پژوهشهای این علوم است که زمینه بهرهبرداری از امکانها و منجمله از علوم دیگر فراهم میشود. پس مراد از تقدم علوم انسانی این است که این علوم شرط بهرهبرداری و حتی برخورداری بیشتر و بهتر از علوم دیگرند زیرا جهان توسعهنیافته بدون برنامه کاری از پیش نمیبرد و کار برنامهریزی را سیاستمداران به کمک دانشمندان و پژوهندگان علوم اجتماعی باید انجام دهند یا قسمت عمده این کار به عهده آنان است.
اگر جهان توسعهنیافته اکنون از دانشمندان و مهندسان خود چنانکه باید نمیتواند استفاده کند، لااقل به حکم اخلاق باید بپرسد که این ناتوانی از کجاست و چگونه باید رفع شود؟ هر دانشمندی به این پرسش نمیتواند پاسخ دهد زیرا پرسش، تاریخی و اجتماعی است و در علوم انسانی و اجتماعی باید به آن پاسخ داده شود.
وقتی یک کشور نتواند از دانش و دانشمندانش چنانکه باید بهرهمند شود با مهمان گاشتن و تبجیل و تعظیم صوری و لفظی دانش و دانشمند مشکلی گشوده نمیشود. برای تعظیم علم باید آن را محقق کرد و در طلب جهان علم و فضای مناسب رشد و بسط آن بود. علم جدید علم ساختن و پرداختن است و این ساختن و پرداختن که به دست سیاستمداران و مهندسان و اقتصاددانان و ... صورت میگیرد موقوف به قرار گرفتن هر علم در جای خویش است. علم و بخصوص علم جدید مجموعهای از حقایق انتزاعی نیست که در همه جا یکسان مورد استفاده قرار گیرد. بلکه هر کشوری بر حسب امکانها و استعدادها و نیازهایی که دارد میتواند از فواید علم برخوردار شود.
دانشمندان هر رشته علمی معمولاً به پژوهشهای خاص علم خود میپردازند و به اینکه علمشان در کشور و در جهان چه موقع و مقامی دارد کمتر اعتنا میکنند و اگر اعتنا کنند فرصت و مجال تأمل و تحقیق در آن را ندارند.
پس کسانی باید باشند که بیندیشند که علم در زندگیشان چه شأن و اثری دارد و تأثیرش از چه طریق و با چه شرایطی است؟ مهندسی و پزشکی در زندگی عمومی ضروریترین و مفیدترین و مؤثرترین علومند و پس از آنها علومی که به علوم پایه معروفند (قاعدتاً مراد از پایه باید پایه و بنیاد تکنولوژی باشد و این قول با همه مقبولیتی که دارد ناظر به ظاهر تاریخ علم و تکنولوژی است) قرار میگیرند. چنانکه جهان در اوایل دوران تجدد با این علوم دگرگون شده است.
در آن زمان علوم انسانی وجود نداشته یا تازه در مرحله نشو و نما بوده است و تازه اکنون هم که وجود دارد مردم و حتی بسیاری از درسخواندگان و بعضی از دانشمندان، کشور را به آن نیازمند نمیدانند. اگر علم در جهان توسعهنیافته مظلوم است، علوم اجتماعی مظلوم مضاعفند.
سخن این بود که جهان با علم دگرگون شده است. در اینکه طرح دگرگونی جهان از کجا آمده است بحث نمیکنیم ولی توجه داشته باشیم که هندسه تحلیلی دکارت و فیزیک گالیله و نیوتون نه صرف مباحث انتزاعی علمی بلکه متضمن طرح ساختن و پرداختن جهان بود.
مشکل این است که چون در تجربه غربی کارسازی علوم ریاضی و فیزیک و مکانیک و شیمی مسلم بود جهان در حال توسعه نیز چنین پنداشت که به صرف اقتباس این علوم میتواند راهی را که غرب رفته است بپیماید غافل از اینکه آن علوم در جای خود و تا حدودی در تناسب با فرهنگ جهان جدید پدید آمده و رشد کرده بودند. جهان متجدد غربی علم را با نظر به افق جدیدی که پیش رویش گشوده شده بود و بر حسب توانایی و نیاز و استعداد بشر جدید پدید آورده بود اما جهان توسعهنیافته علم آماده و آموختنی را بیآنکه زمینه رشد و بسط و کارسازیاش فراهم باشد فراگرفت و آن را برای طی مراحل پیشرفت و توسعه کافی دانست و شاید فکر میکرد که آموختن این علوم مقصود بالذات است.
جهان متجدد نگاهش به طبیعت مکانیکی بود اما امور انسانی را مکانیکی نمیدانست. جهان توسعهنیافته از تجدد تلقی مکانیکی را دید و عالم انسانی را هم یک امر مکانیک دانست و گمان کرد که به صرف فراگرفتن علوم و فنون جدید به همه آنچه غرب دارد خواهد رسید. حتی توجه نکرد که اگر این علوم کافی بود کشورهای جهان توسعهیافته و از جمله ژاپن این همه به فلسفه و علوم انسانی و اجتماعی توجه و اهتمام نمیکردند و کارهای سیاست و مدیریت و سازماندهی را به عهده کسانی نمیگذاشتند که در این علوم پرورده شدهاند. ماتریالیسم و ناتورالیسم جهان توسعهنیافته و متجددمآب در قیاس با ماتریالیسم جهان متجدد بسی خامتر و زمختتر است و به این جهت از عهده ورود در مرحله تحقیق علوم انسانی و اجتماعی به خصوص در هنگامی که جهان دچار بحران است به آسانی برنمیآید.