کد خبر: 908742
تاریخ انتشار: ۰۴ خرداد ۱۳۹۷ - ۲۱:۳۰
حسين كشتكار
یادش بخیر، ایام کودکی در ماه رمضان حال و هوای خاصی داشتیم. نه تنها برای بزرگ‌تر‌ها که روزه می‌گرفتند بلکه برای ما بچه‌ها هم که هنوز روزه گرفتن برایمان واجب نبود روز‌ها و شب‌های به‌یادماندنی و خاصی بود. از قبل از شروع ماه مبارک خانواده‌ها خود را آماده می‌کردند و اقدام به خرید اقلام غذایی ماه مبارک می‌کردند و آن‌هایی که قصد افطاری دادن هم داشتند علاوه بر مایحتاج خود ملزومات بیشتری تهیه می‌کردند. سحر‌ها با صدای مناجاتی که از رادیو پخش می‌شد بیدار می‌شدیم و همراه بزرگ‌تر‌ها بر سفره می‌نشستیم. تمام ماه رمضان در خانه، سفره صبحانه‌ای پهن نمی‌شد به عوض آن ما بچه‌ها صبحانه را سحر، با همراهی بزرگ‌تر‌ها میل می‌کردیم یا اگر خواب می‌ماندیم، صبح مادر لقمه‌ای نان و پنیر دستمان می‌داد و صبحانه را نوش جان می‌کردیم. ظهر‌ها در مسجد همراه بزرگ‌تر‌ها در نماز جماعت و سخنرانی‌ها شرکت می‌کردیم و در جلسات آموزش قرآن حضور فعال‌تری داشتیم. غروب‌های رمضان از طلوعش باشکوه‌تر بود و جنب و جوش مردم برای حاضر شدن کنار سفره افطار بیشتر می‌شد؛ دم افطار توی خیابان‌ها، عجله برای رسیدن به خانه، تماشای مردم نان به‌دست، شلوغی بازار قناد‌ها و سبزی‌فروش‌ها، ازدحام خریداران جلوی مغازه آش و هلیم‌فروشی. در نظر ما کودکان از همه جذاب‌تر مهمانی‌های این ماه بود. سفره‌های افطاری رنگارنگ، اما ساده و به دور از تجملات امروزی چیده می‌شد. نان سنگک خاش‌خاشی که طرفداران زیادی داشت تا زولبیا و بامیه زعفرانی. از فرنی رنگین و حلوای خرما، آش رشته و هلیم، شله‌زرد زعفرانی که بوی عطر گلاب و زعفرانش نه فقط دل و هوش روزه‌داران بلکه اشتهای هر بیننده‌ای را به جنبش درمی‌آورد. از میان همه، اما یکی از خاطره‌انگیزترین اتفاقات آن ایام حضور بر سر سفره افطاری مادربزرگ بود که بهانه صفا و صمیمیت بیشتر اقوام و بستگان می‌شد. یادم می‌آید بعدازظهر وقتی ما بچه‌ها دور هم جمع می‌شدیم با اینکه تا مغرب ساعت‌ها وقت مانده بود چه نقشه‌ها که برای تصرف خوراکی‌های افطاری نمی‌کشیدیم. حوض کوچکی گوشه حیاط خانه مادربزرگ بود که یکی دو ساعت پیش از افطار، مادربزرگ وقتی هندوانه را داخلش می‌انداخت صدای شلپ شلپ آب، باعث شادی ما می‌شد. کار مادربزرگ همین بود؛ پختن آش رشته و انداختن هندوانه‌ای توی حوض. تا اذان، چقدر برایمان طولانی می‌گذشت؛ طولانی، اما شیرین. یک ربع مانده به اذان سفره پهن می‌شد. بزرگ‌تر‌ها از ما کمک می‌گرفتند و ما بچه‌ها با شوق در چیدن سفره افطار با هم در رقابت بودیم. هر کس چیزی را سر سفره می‌آورد. آوردن بشقاب و قاشق، نان و پنیر و گردو و سبزی، خرما، زولبیا و بامیه کار بچه‌ها بود. اما کاسه‌های چینی گل قرمز با آش و پیازداغ که با کشک غلیظی تزئین شده بود را بزرگ‌تر‌ها بر سر سفره می‌آوردند. سفره‌ها ساده بود و بی‌زرق و برق. دست آخر آن سفره ساده و باصفا با حضور بزرگ‌تر‌ها تکمیل می‌شد. بعضی از بچه‌ها که روزه کله‌گنجشکی گرفته بودند همانطور که با قاشق و بشقاب ور می‌رفتند بی‌صبرانه منتظر وقت افطار بودند. کوچک‌تر‌ها هم اگر دستشان می‌رسید ناخنکی به زولبیا و بامیه می‌زدند. وقتی صدای ربنا بلند می‌شد، مادربزرگ تسبیح به‌دست ذکر می‌گفت. پدربزرگ که همیشه عادت داشت روزه‌اش را با یک دانه خرما و یک استکان آب ولرم که با چند قطره لیموترش مزه‌دار شده بود باز کند با صدای اذان اول از همه بلند، دعای هنگام افطار را می‌خواند و حاضران آهسته زمزمه می‌کردند. بعد ضمن آرزوی قبولی عبادت و روزه‌داری استکانش را سر می‌کشید و به حاضران تعارف می‌کرد تا افطار کنند. همهمه «قبول باشه» حضار بالا می‌گرفت و لیوان‌ها یکی پس از دیگری پر می‌شد و کام تشنگان روزه‌دار را سیراب می‌کرد و ملاقه بی‌هیچ وقفه‌ای توی ظرف آش رشته می‌رفت. ظرف خرما، زولبیا و بامیه دست به دست از این سر به آن سر سفره می‌رفت. بوی طراوت سبزی خوردن با عطر دل‌انگیز موفقیت روزه‌داران در اطاعت و بندگی در فضا می‌پیچید. حالا که بزرگ شده‌ام خوب دریافته‌ام چه آن موقع که‌کودک بودم و‌تکلیفی برای روزه گرفتن نداشتم وچه الان این ماه مبارک حس خوبی به انسان القا می‌کند یک حس متفاوت؛ حس خوب میهمانی خدا.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار