حجتالاسلام والمسلمین احمد عابدی، استاد حوزه علمیه در یادداشتی که با موضوع «نسبت عرفان و تصوف» به نگارش درآورده است، کوشیده تا به صورت مختصر تفاوت دو مقوله عرفان و تصوف و تأثیرات اختلاط این دو در نظام آموزشی را بررسی کند. ایشان نوشتهاند: «بعضی عرفان و تصوف را یک چیز تصور کردهاند. متأسفانه در برخی از دانشگاههای کشور نیز وقتی مثلاً دو واحد درس کلیات عرفان میخواهند بگویند، همان تصوف را تدریس میکنند! حتی بعضی از کتابهای تدریس در دانشگاه، با عنوان «مقدمهای بر عرفان»، در واقع «مقدمهای بر تصوف» است! این نشان میدهد که عرفان و تصوف را یک چیز دانستهاند یا حتی برخی از آنهایی که مخالف هستند، باز میبینیم که عرفان و تصوف را یک چیز گرفتهاند؛ مثل مرحوم آقا میرزا جواد تهرانی در کتاب «عارف و صوفی چه میگویند؟» عارف و صوفی را در یک سیاق قرار داده و هر دو را یک جور کوبیده و میگوید این دو یک چیزند! متأسفانه در بین فرقههای متعدد دراویش، من در هیچ فرقهای ندیدم که عرفان و تصوف را جدا کرده باشند. یعنی معمولاً بین اینها خلط وجود دارد. همیشه صوفی ادعا میکند که من یک عارف هستم!
البته دقت شود شواهدی مانند اینکه مثلاً ابنسینا در فلان کتاب، تصوف به کار برده و مرادش عرفان است، هیچ وقت دلیل بر یکی بودن آنها نمیشود؛ به دلیل اینکه در چهار/پنج قرن اول اسلام، عرفان و تصوف یک چیز بوده است؛ یعنی کسانی، چون جنید بغدادی یا بایزید بسطامی یا منصور حلاج را هم میتوان عارف نامید و هم صوفی. (البته در این روند ما به افرادی مانند سفیان ثوری برمیخوریم که باید تحقیق کرد آیا میشود آنها را عارف نامید یا باید به آنها صوفی گفت؟!)، اما از قرن ششم به بعد، عارف و صوفی دو چیز شد. استاد شهید مطهری هم در کتاب خود، از قرن ششم به بعد اینها را تفکیک میکند.
میگوید که از قرن ششم میبینیم صوفی یک طبقه اجتماعی شده است؛ برخلاف عارف که هیچ وقت خودش را جدا از مردم نمیداند. مثلاً اگر به عارف بگویی چه کسی عارف است؟ هر کسی به ذهنش میآید، غیر از خودش! مانند موسی کلیمالله (ع) که وقتی کسی به او گفت: یک نفر را معرفی کن که راه خدا را به من نشان دهد، موسی (ع) هر کسی به ذهنش آمد، جز خودش.
در حالی که یک صوفی، خودش را یک طبقه اجتماعی میداند و میگوید ما فرقهای داریم، ما چنین و چنان هستیم. وقتی نخستین جمله صفحه اولِ اولین کتاب فرقه نقشبندیه را که نگاه کنی، این است: «بدایاتُنا، نهایات آخرینا»؛ نقطه آغاز ما، نقطه پایانی برای دیگران است! این، یعنی به هر حال ما با دیگران متفاوت هستیم و از دیگران ممتاز میباشیم. این تفکر صوفیانه است. در حالی که عارف اینگونه نیست. ابنسینا در آخرِ «اشارات» میگوید که اگر کسی به مُخیلهاش خطور کند که من عارف هستم، عارف نیست.
امام خمینی (ره) و ملاصدرا در این باره تعبیرهایی دارند که گاه میگویند «جَهَله صوفیه» یا «محققین صوفیه». مراد از «جهله صوفیه»، همین فرقههای صوفیانه و درویشی است؛ کسی است که به هر حال درس نخوانده، فقیه نیست، عارف نیست، عرفان نظری نخوانده و… لازم است اشاره شود که بحثهای فقه، هم در عرفان دخالت دارند؛ مثلاً مرحوم آیتالله قاضی ـ. استاد عرفان علامه طباطبایی و آیتالله بهجت ـ. غیر مجتهد را به عنوان شاگرد نمیپذیرفتند.
این نشان میدهد که فقه هم در عرفان دخالت دارد. حضرت امام خمینی، همیشه از جهله صوفیه مذمت میکنند و وقتی هم میگویند «محققین صوفیه»، افرادی، چون محی الدین مراد هستند، پس ببینید، هیچ وقت ملاصدرا صوفی را به یک معنای عام آن که هم عارف است و هم صوفی، به کار نمیبرد.
نقل از خبرگزاری مهر