در یک ماجرای عشقی؛ دخترک از پسری که دوستش دارد دائما میپرسد: زود باش جواب بده، میخواهی با من ازدواج کنی؟ پسرک اما معمولا جواب میدهد: هنوز مطمئن نشدهام. دارم فکر میکنم و دخترک دوباره اصرار میکند: راستش را بگو، طفره نرو، حرف دلت را بزن... من که میدانم در دلت چه میگذرد... خجالت نکش، حرف دلت را بزن.
واضح است که پاسخ اصلی از نظر دختر قبول ازدواج است و واضح است که هر پاسخ دیگری غیر از این را به رسمیت نمیشناسد و آن را به طفره رفتن حواله میدهد. این منطق آشنایی برای ماست. شکل ابتداییتر همان منطق نهفته در گزاره دوست داشتنی «هر کسی با ما نیست علیه ماست.» یک «انتخاب اجباری.» تو آزادی که انتخاب کنی و من مجبورت نمیکنم؛ اما واقعا میخواهی گزینه نادرست را انتخاب کنی؟ واقعا؟ مگر میتوانی؟
این همان معاملهای است که دو سر طیف انقلابیون و روشنفکران در تاریخ ایران با پدیدههای مختلف تاریخ ایران داشتهاند. معاملهای که نهایتش به واکنشهایی فوقالعاده حیرتآور به عکسی رسید از دخترکی در راهپیمایی روز قدس که پیراهن جلو باز پوشیده بود؛ گیسوانش را از دو طرف آویزان کرده بود. روی تیشرتش عکس رهبر انقلاب حک شده بود و شلوار لی نهچندان تنگی پوشیده بود و در عین حال پلاکارد «مرگ بر آمریکا» به دستانش بود و با نگاهی مصمم به دوربین زل زده بود.
انقلابیون شبکههای مجازی با بدبینی به او نگاه میکردند که گیسوان رها کجا و مرگ بر آمریکا کجا؟ و روشنفکران نیز تحملش نمیکردند؛ البته با ادبیاتی نامحترمانهتر که چند گرفته که تابلوی ستیز با آمریکا را بالا برده است؟
هر دو اما از یک منطق پیروی میکنند؛ مگر میشود چنین باشی؟ حتما ماجرای دیگری در کار است.
این واکنشها، به تناوب در جامعه ایرانی در حال تکرار است، هر اتفاق اجتماعی، سیاسی و فرهنگی نامعمول با قاب دید یکی از دو طیف به سرعت قابلیت تفسیر به سمتی دیگر پیدا میکند و خیلی زود اصل ماجرا رنگ میبازد. قابهای دید تنگ و تاریکی که جز یک تفسیر معمول در خود نمیپذیرند؛ همان منطق ازدواج دخترکان نوبالغ: «زود باش جواب بده، معلومه که دوستم داری.»
تنها پاسخ درست از پیش مشخص شده است. آدمها پیش از آنکه وارد میدان شوند، جایگاههایشان مشخص شده است. روی صندلی معهود اسمشان نوشته شده، صفبندیها همه از پیش تشکیل شده، خطکشیها انجام شده و مشخص است که شما قرار است چه طور فکر کنید.
این وسط چیزی گم شده است. چیزی که میتوانست موجودیتی به نام «انسان ایرانی» را امروز با همه ویژگیها در ظاهر تناقضآمیزش به رسمیت بشناسد و بخشی از نزاعهای بیهوده بر سر تفسیرها را کاهش دهد: «گفتوگو.»
سادهلوحانه نگاه کردن به مقولهای به نام «گفتوگو»، چاهی است که بعد از چاله منطق نهفته رفتارهای ما ایرانیها؛ کنده شده است. چاره راه اما فعلا برگشتن به کمی عقبتر و نزدیکتر شدن به آدمهایی است که در چارچوبهای ما پیش از این تعیینتکلیف شدهاند و شروع این مسیر بازگشت به میزهای گفتوگوی بلاواسطه با آدمهاست با پیش فرض شک درباره عادات فکری گروهی که به آن وابستهایم. شک درباره اینکه ممکن است اصغر فرهادی؛ فیلمی درباره تحمیل مدرنیته به ایران نساخته باشد و او هم نگران فروریختن باورهای اخلاقی جامعه باشد. تردید درباره اینکه شاید گزارههای اخلاقی ساده فیلمهای مسعود دهنمکی راه نجات جامعه ما باشد و تردید درباره اینکه شاید مرحوم سلحشور؛ مرد مهربانی بود که نگران از دست دادن سینما بود و اینچنین نگرانش کرده بود و سرانجام تردید درباره اینکه نکند محمود دولتآبادی، پیر جامعه روشنفکران ایرانی هم دل در گرو همان شهدایی دارد که سالهاست در فراقشان، حسرت خوردهایم.
آن چاه چیست؟ امکان گفتوگو به راحتی ما را درگیر فریب تساهل خواهد کرد. «سامرست موام» درباره بالزاک مینویسد زندگیاش درست برخلاف چیزهایی بود که مینوشت. بورژواها را به خاطر رذالت و نوکیسهگیشان تحقیر میکرد و در حالی که مادرش از گرسنگی مزمن رنج میبرد دکمه سرآستینش طلا بود. آیا با بالزاک باید تساهل میشد؟ و با او و امثال او سر یک میز نشست.
باز شدن راه گفتوگو از سوی جامعه روشنفکری توقع گزافی است، جزآنکه بخش بزرگی از امکانات حرف زدن در جامعه ایران در تمام این سالها از آنها منع شده است، باورهای کلیشهای ایدئولوژیک در آنها سختتر و مستحکمتر است. راه گفتوگو از سر انقلابیون باز میشود، بیفریب تساهل.