چند وقت پیش این مطلب کوتاه را که در ادامه میآید به صورت سؤال و جواب درباره مرگ نوشتم. در این نوشته به دنبال آن بودم که با توجه به پیشینه و آموزههای دینی و عرفانی که در فرهنگ اسلامی ما وجود دارد به ریشه ترس از مرگ اشارهای داشته باشم. این فرض را در خود گرفتم که این گفتوگو میان دو نفر روی میدهد. فرد اول که میتواند دوست یا آشنای فرد دوم باشد، در دیداری و گفتوگویی نزد او اظهار به ترس از مرگ میکند و آن فرد دوم که آگاهتر است میکوشد ریشه این ترس را به او گوشزد کند:
- شبها نمیتونم بخوابم.
- چرا؟
- میترسم بیدار نشم.
- از چی میترسی؟
- تو از مرگ نمیترسی؟
- حالم خوب باشه نه، وقتی حالم خوبه مثل اون کسی میشم که گفت: مرگ اگر مرد است گو نزد من آید / تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ. چند سال پیش شایع کرده بودند دنیا فلان روز تموم میشه. یکی از همکارهای خانم اول صبح با چشمهای متورم و قرمز اومد سر میز من، زد زیر گریه گفت: من میترسم. داشت میلرزید. مونده بودم چی بگم. اصلاً چرا اومده بود سراغ من. یکهو اون آیه به ذهنم رسید که میگه: آدمی چشنده مرگه. بهش گفتم: خانم امکان داره شما یه چیزی رو بتونید بچشید و اون چیزی که چشیدید بزرگتر از شما باشه؟ گفت: نه. گفتم: یه آیه توی قرآن هست میگه مرگ لقمه شماست و شما این لقمه رو میچشی. مرگ یه مزه است، یه طَعمه. شما بزرگتر از اونی هستی که طُعمه مرگ بشی. مطمئن باش این لقمه بزرگتر از شما نیست که اگه بود گلوگیر میشد و اصلاً جان نمیدادید. همین که آدم جان میده یعنی تونسته مرگ رو بچشه. پس تویی که مرگ رو میچشی نه مرگ تو رو. در واقع همه داستان سر اینکه یه صیاد خودش رو صید میبینه و میترسه.
- اگه من صیادم چطور صید مرگ میشم؟
- خب این تصویریه که ذهنت داره میسازه.
- به نظر من اینها یه مشت لفظ و حرفه، ترس من سر جاشه. چی کار کنم وقتی از مرگ میترسم.
- من یه بچه کوچک دارم. یه وقتایی که میره روی بلندی، آغوشم رو براش باز میکنم بهش میگم بپر. اون همیشه بین خودش و آغوش من فاصلهای میبینه و میترسه، اما من این فاصله رو نمیبینم اون فاصله واقعی نیست، چون قلب هر دو ما یکی است، پس فاصلهای که اون میبینه واقعیت نداره. بهش میگم نترس بابا بپر، میگیرمت، ولی اون همچنان مردد است که بپره یا نپره. چشمش به اون فاصله است، اما درست اون لحظهای که تصمیم میگیره پدری که جلوش وایستاده رو ببینه و گوشش رو بده به «نترس بابا، چیزی نمیشه، بپر» توی یه لحظه طلایی تصمیم میگیره بپره و میپره.
ممکنه اون لحظه برای من و تو هیچی نباشه ولی برای اون یه مرگه، شک نکن برای اون یه مرگه، چون میخواد دل بکَنه، چون زیر پاش میخواد خالی بشه، ولی اون اعتماد میکنه به من و میپره.
-، چون میدونه که تو میگیریش.
- بله و میپره. اگه بدونی یکی هست که تو رو میگیره دیگه نمیترسی.
- ولی نگاه من بیشتر به اینکه مرگ زیر پام رو خالی میکنه.
-، چون همچنان خودت رو یه صید میبینی. هر وقت خودت رو صید ندیدی صدای شفافی رو میشنوی که میگه: لا تخف / نترس، نترس پسر، من اینجام، بپر.
اگر سوارکار فرض کند اسب است وحشت پیاده شدن خواهد داشت
بیایید در خودمان به ریشهیابی علل ترس از مرگ بپردازیم. مولانا به عنوان یک عارف الهی در کتاب خود «فیه مافیه» ریشه این نگرانی و ترس را اینگونه به ما گوشزد میکند: «تو را غیر این غذای خواب و خور، غذای دیگر است که: اَبِیتُ عِنْدَ رَبِّی یطْعِمُنِی وَ یسْقِینِی. در این عالم آن غذا را فراموش کردهای و به این مشغول شدهای و شب و روز تن را میپروری. آخر این تن اسب توست و این عالم آخور اوست و غذای اسب غذای سوار نباشد، او را به سر خود خواب و خوری است و تنعمی، اما سبب آنکه حیوانی و بهیمی بر تو غالب شده است، تو بر سر اسب در آخور اسبان ماندهای و در صف شاهان و امیران عالم بقا مقام نداری. دلت آنجاست، اما، چون تن غالب است، حکم تن گرفتهای و اسیر او ماندهای.» کسی را تصور کنید که بین خود و اسب خود فاصله و فرقی نمیگذارد. سوارکاری را مجسم کنید که سوار اسب خود شده، اما احساس میکند که اسب، خود اوست، بنابراین آیا دور از انتظار خواهد بود که سوارکار از پیاده شدن بترسد؟ مسلماً سوارکار از اسب پیاده نخواهد شد، چون اسب را جان خود میداند. بسیاری از ما ممکن است به خاطر تعلقات و وابستگیهایی که داریم آرام آرام این تصور در ما شکل بگیرد که ما همین تن و ذهن هستیم. ممکن است که از سر تعارف هم بگوییم ما واجد روح الهی هستیم، اما خودمان به این حرف خودمان باور نداشته باشیم.
آیا من قائم به تن هستم؟
مولانا در جای دیگری از «فیه ما فیه» میگوید: «حجّاج بنگ خورده و سر بر در نهاده، بانگ میزد که در را مجنبانید تا سرم نیفتد. پنداشته بود که سرش از تنش جداست و به واسطه در قائم است. احوال ما و خلق همچنین است. پندارند که به بدن تعلق دارند یا قائم به بدنند.»
او در این حکایت نمونهای از اوهام حجاج بن یوسف حاکم ستمگر را بازنمایی میکند و میگوید: حجاج به خاطر اینکه ماده مخدر مصرف کرده بود و در توهم فرو رفته بود، میگفت: در را باز نکنید، چون سر من روی این در است و اگر در باز شود سر من میافتد. مولانا میگوید: حجاج توهم زده تصور میکرد سر او قائم به در است و در صورتی که در باز شود سرش از تن او جدا خواهد شد و در ادامه میگوید: در حقیقت بسیاری از مردمان بدون آنکه بنگ و ماده مخدری را مصرف کرده باشند تحت تأثیر اوهام ذهنی و تصورات ناصواب خود اینگونه میپندارند که آنها قائم به تن هستند، بنابراین اگر تن فرو بریزد آنها نیز از دست خواهند رفت پس طبیعی است که آنها از آمدن مرگ دلخوش نباشند، چون میدانند که اگر مرگ بیاید تن آنها فرو خواهد ریخت و چه کسی است که خود را تن بپندارد و از اینکه مرگ موجودیت او را هدف قرار خواهد داد، خرسند باشد.
راز مقاومت در برابر گذر زمان چیست؟
راز اینکه متأسفانه بسیاری از افراد در برابر گذر زمان مقاومت ذهنی یا حتی بیرونی دارند در همین پندار ناصوابی است که در ذهن آنها شکل گرفته و آنها را آزار میدهد. حتماً افراد زیادی را دیدهاید که مثلاً از اینکه برف پیری بر سر آنها باریدن گرفته و موهایشان را سفید کرده خرسند نیستند و هر هفته و هر ماه موهای خود را رنگ میکنند که آن برف پیری برخیزد، اما برف پیری چند روز بعد دوباره میبارد و این مصاف تمام نشدنی است و فرد را گرفتار میکند یا میبینید که آقایان و خانمهایی میروند و زیر پوست خود مواد ضد چروک تزریق میکنند و پوست خود را میکِشند و صاف میکنند. چرا؟ ممکن است در آغاز اینگونه به نظر برسد که آنها میخواهند زیباتر شوند، اما در واقع درد اصلی آنها مرگ است. آنها میخواهند مرگ خود را به تعویق بیندازند. آنها میخواهند با این کار همچنان جوان به نظر برسند، چون به تجربه میدانند که معمولاً فاصله جوانها با مرگ زیاد است و حالا حالاها دست مرگ به جوانها نمیرسد.
اگر ما از این منظر به داستان نگاه کنیم میبینیم ریشه بسیاری از رفتارهای غلط ما در واقع در ترس ما از مرگ نهفته شده است. افرادی که حرص زیادی در زندگی میزنند و دائماً در حال خریدن و انباشت هستند افرادی که مثلاً در آشفته بازار کنونی کشور مدام در حال خرید ارز و طلا و ملک هستند از چه میترسند؟ ظاهر قضیه این است که آنها میخواهند ارزش داراییهای خود را با این کار حفظ کنند، اما در حقیقت این وهمی بیش نیست، چون حتی اگر با منطق اقتصادی نگاه کنیم تورمی که آنها رقم میزنند فردا دامنگیر خودشان خواهد بود، با این حال چرا آنها دست به این رفتار میزنند، چون آنها در لایههای عمیقتر وجودشان از مرگ میترسند. اجازه بدهید حلقهها را یکی پس از دیگری کنار بزنیم تا به مرگ برسیم. فردی را تصور کنید که فکر میکند فردا قحطی خواهد شد. این فرد با این تصور چه خواهد کرد. او به بازار خواهد رفت و هرچه برنج و روغن و گوشت در بازار هست خواهد خرید و انبار خواهد کرد. چرا؟ به خاطر اینکه پیشفرض او این است که ممکن است فردا قحطی شود. چرا او از قحطی میترسد؟ برای اینکه پیش فرض او این است که اگر قحطی بیاید او گرسنه خواهد ماند. آیا او از گرسنگی به خاطر خود گرسنگی میترسد؟ نه او از گرسنگی میترسد، چون تحلیل او این است که اگر مدت زیادی گرسنه بماند خواهد مُرد. البته او درست فکر میکند، با این تذکر که تمام ساحت وجودی خود را در تن خلاصه کرده است، بنابراین پیامها و پالسها و نگرانیهای او تماماً از دستوردهندهای به نام تن و ذهن معطوف به تن برمیخیزد.
ترس از مرگ یا ترس از تنهایی؟
چرا ما از مرگ میترسیم؟ در واقع ما از عبور میترسیم. در واقع ما از زمین گذاشتن چیزهایی که با خود برداشتهایم میترسیم و، چون میدانیم که مرگ اجازه نمیدهد که ما آن چیزهایی که با خود برداشتهایم را به آن سوی مرگ ببریم، دچار وحشت میشویم. منظورم از برداشتن فقط آن چیزهایی نیست که در مشت و لای انگشتان ما جمع میشود، منظورم همه آن خواهشها و انتظارات و تصوراتی است که ذهن ما برداشته است. حالتی را تصور کنید که در آن مرگ اجازه میداد ما هر چیزی که دوست داشتیم با خودمان به آن سو ببریم. یعنی همه تعلقاتی که به جان ما بسته شده است را با خودمان به دنیای بعد از مرگ میبردیم، در این صورت احتمالاً ما از مرگ وحشتی نداشتیم یا وحشت ما کمتر میشد. مثلاً میگفتیم من در صورتی حاضر به مرگ هستم که تن من هم در این سفر با من باشد، یا در صورتی آماده مرگ میشوم که فهرستی از این آدمها هم با من در این سفر همراه باشند، یا به من تضمین دهند که میتوانم همچنان به فلان غذا یا دارایی دسترسی داشته باشم. پس این موضوع نشان میدهد که ترس از مرگ به خاطر مرگ نیست، ترس از تنهایی و از دست دادن تعلقات است. حقیقتاً ممکن است ریشه ترس از مرگ برای بسیاری در ترس از تنهایی باشد. چرا؟ به خاطر اینکه فرد هرگز در تنهایی و خلوت با خودِ حقیقیاش روبهرو نشده و همیشه طفره رفته است. اینکه بسیاری از ما به شکل بیمارگونه - و نه متعادل- میخواهیم همواره در گشت و گذار و خرید و کار و محاسبه و تکاپو و سفر باشیم به خاطر این است که از تنهایی میترسیم و دچار وحشت میشویم، از اینکه با خودمان روبهرو شویم میترسیم، بنابراین به محض اینکه چند ساعتی در خانه میمانیم دلمان میگیرد، چون رابطه خوبی با خودمان نداریم و از چشمه بیمنتهای درون تغذیه نمیشویم، بنابراین احساس میکنیم که در خانه کسی ما را خفه میکند، پس بلند میشویم و بیرون میزنیم و سعی میکنیم به صورت موقت و به شکل تخدیری تنهایی خودمان را با گشتن و خریدن و بگو بخند و بازی و سرگرمی از یاد ببریم. در واقع مرگ به صورت یک جا میخواهد همه هویتهای کاذبی که در ما گرد آمده را از ما بگیرد. این ریشه ترس ماست. ما دچار وحشت میشویم، چون تصورمان این است که خود ما میخواهد از خود ما گرفته شود. خب این تصور واقعاً هم ترس دارد، اما آنچه ترس ندارد این است که بدانیم آنچه قرار است از ما گرفته شود خود ما نیست، بلکه یک هویت اعتباری و عاریتی به نام تن و خواهشها و نیازهای وابسته به آن است.
اما اگر کسی در خود هویت کاذبی گرد نیاورده باشد آیا از مرگ خواهد ترسید؟ اگر کسی اهل بخشش و پرهیز باشد از آمدن مرگ خواهد ترسید؟ به تعبیر قرآن متقین یا اهل پرهیز، آنها که بار خود را سنگین نمیکنند و از دنیا به اندازه نیاز خود برمیدارند و سخاوتمندانه آنچه دارند را در اختیار دیگران قرار میدهند، خوفی و حزنی بر آنها سیطره نمییابد و وقتی میگوییم متقین و اهل پرهیز و انفاق نمیترسند این شامل ترس از مرگ هم میشود. بنابراین داستان ترس از مرگ داستان ترس از دست دادن تعلقات است. حقیقتاً میشود این ادعا را مطرح کرد که مرگ بهترین دوست ماست، چون مثل یک آینه صادق، خود ما را، ترسها و خواهشها و تعلقات ما را به ما نشان میدهد تا ما در فرصتی که هست از پوسته آن هویتهای کاذب بیرون آییم.