کد خبر: 919512
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۰۹ مرداد ۱۳۹۷ - ۲۲:۰۲
گفت‌و‌گوی «جوان» با جانبازی که ماسک شیمیایی‌اش را به یک مجروح می‌دهد
باید بگویم شهید کاوه خیلی فعال بود و هر روز صبح‌ها در هوای سرد به صورت ناآشنا تمام مقر‌ها و گردان‌ها و تدارکات لشکر را سرکشی می‌کرد. حرفی که همیشه از شهید کاوه در ذهن دارم این بود که خیلی به رزمنده‌ها در خصوص رعایت نظم توصیه می‌کرد
شکوفه زمانی
هر کدام از رزمندگان دفاع مقدس، آن‌ها که بهترین سال‌های عمرشان را در جبهه‌ها گذراندند یا با مجروحیت‌های مختلف دست به گریبان بودند، خاطراتی دارند که شنیدنشان بخش پرمخاطره‌ای از تاریخ معاصر کشورمان را ترسیم می‌کند. در واقع این خاطرات باید مکتوب شوند و برای آیندگان به یادگار بمانند. رزمنده جانباز رمضان‌علی رضایی، همرزم شهید کاوه در لشکر ویژه شهدا بود که طی ۲۸ ماه حضور در جبهه‌ها، بار‌ها مجروح شد و یکبار نیز تا مرز اسارت پیش رفت. این جانباز دفاع مقدس که به خاطر دادن ماسک خود به یک مجروح، اکنون با مجروحیت‌های شیمیایی دست به گریبان است، ناگفته‌های بسیاری از همرزمان شهیدش دارد که در گفت‌و‌گو با ما بخش‌هایی از آن را بیان کرده است.

برای خیلی از رزمنده‌های جنگ، حضور در صحنه انقلاب مقدمه حضور در جبهه‌ها بود، رزمندگی شما هم چنین خط سیری را داشت؟
من متولد سال ۴۴ هستم و زمان انقلاب ۱۳ ساله بودم. اما چون خانواده‌ای مذهبی داشتیم، به قدر خودمان فعالیت می‌کردم. عمویم در شهرمان بجنورد استاد قرآن بود و همه او را می‌شناختند. یک بار همراه ایشان در نیسان سایپای قدیمی‌اش می‌رفتیم که طرفداران رژیم شاه جلوی ما را گرفتند و به عمویم گفتند باید «جاوید شاه» بگویی وگرنه نیسانت را له می‌کنیم. خودت را هم می‌کشیم. عمو قبول نکرد. عصبانی شدند و می‌خواستند او به زور با خودشان ببرند که انقلابی‌ها سر رسیدند و عمویم را نجات دادند. این خاطره هیچ وقت از یادم نمی‌رود.
چه زمانی به جبهه رفتید؟ گویا شما رزمنده لشکر ویژه شهدا بودید که عمده رزمنده‌هایش از استان خراسان بودند؟
ما در خراسان شمالی زندگی می‌کردیم. البته آن موقع خراسان یک استان بود و این تقسیم‌بندی‌های کنونی وجود نداشت. من در یک مقطع به عنوان سرباز اعزام شدم، اما به دلیل بیماری یک سال معاف شدم و به خانه برگشتم. بعد از بهبودی، چون احساس مسئولیت می‌کردم، دوباره سر خدمتم برگشتم و از اسفندماه ۱۳۶۴ سرباز لشکر ویژه شهدا به فرماندهی شهید کاوه شدم. (البته آن موقع هنوز تیپ بود و بعد‌ها به لشکر تبدیل شد) اغلب مأموریت‌های این لشکر در محیط کوهستانی شمالغرب کشور بود، لذا یک دوره چهار ماهه تکاوری را در چالوس پشت سرگذاشتیم و وارد لشکر ویژه شهدا شدیم. چون حافظه خیلی خوبی داشتم، من را به تعاون لشکر فرستادند تا در جمع‌آوری و ساماندهی شهدا کمک کنم. پلاک رزمنده‌ها را ما تهیه می‌کردیم و موقع تحویل قیافه خیلی از آن‌ها یادم می‌ماند. همین باعث می‌شد بعد‌ها در شناسایی شهدایی که پلاک نداشتند، تا حدی موفق باشم. یک روز من را در قرارگاه رمضان برای شناسایی یکی از شهدا دعوت کردند. در بین تمام شهدایی که در قرارگاه وجود داشت صورت یکی‌شان سوخته بود. بخشی از ریش‌هایش باقی مانده بود که بور بود. از ریش‌هایش او را شناختم. بعد‌ها که پلاک و کارت شناسایی شهید پیدا شد، حدس بنده درست از آب درآمد. این شهید متعلق به شهر سبزوار بود.
نام شهید کاوه به عنوان یکی از فرماندهان لشکر خط‌شکن بخشی از فرهنگ دفاع مقدس شده است؛ چه خاطراتی از ایشان دارید؟
کاوه در عملیات کربلای ۲ شهید شد. در همان عملیات من هم مجروح شدم. زمانی که خبر شهادتش را شنیدم، ۸۰۰ متر با ایشان فاصله داشتم. دیدم که برادران پاسدار به طرف محل استقرار کاوه می‌دوند. ایشان در تاریخ ۱۱ شهریورماه ۶۵ در جریان عملیات کربلای ۲ روی قله ۲۵۱۹ حاج عمران به شهادت رسید. فرماندهی بود که دوشادوش نیروهایش به خط مقدم می‌آمد. شهید کاوه همیشه با لباس خاکی این طرف و آن طرف می‌رفت و به امور لشکر رسیدگی می‌کرد. گاهی بدون اینکه متوجه شویم در کنارمان در پادگان به نماز جماعت می‌ایستاد. در آشپزخانه‌های گردان که غذا می‌خوردیم، می‌دیدم که شهید کاوه یا رو‌به‌رویمان است یا در کنارمان یا پشت سرمان، اینطور نبود که بگوید من فرمانده لشکرم و برای خودش جایگاه خاصی قائل باشد. خاکی و افتاده همراه دیگر رزمندگان حضور می‌یافت.
از شهید کاوه به عنوان یک فرمانده فعال و همیشه در صحنه یاد می‌شود.
بله، باید بگویم شهید کاوه خیلی فعال بود و هر روز صبح‌ها در هوای سرد به صورت ناآشنا تمام مقر‌ها و گردان‌ها و تدارکات لشکر را سرکشی می‌کرد تا از نزدیک کیفیت کار‌ها و رسیدگی به رزمندگان را بررسی کند. بیشتر سخنرانی برنامه صبحگاهی را خودش به عهده می‌گرفت. حرفی که همیشه از شهید کاوه در ذهن دارم این بود که خیلی به رزمنده‌ها در خصوص رعایت نظم توصیه می‌کرد. یادم است می‌گفت: «درست است که شما‌ها با خاک و مواد منفجره سر و کار دارید، ولی وقتی وارد شهر می‌شوید باید لباس‌ها و پوتین‌هایتان تمیز و آنکادر کرده باشد. باید قدم‌هایی که برمی‌دارید استوار باشد تا هر شهروندی قامت شما را می‌بیند متوجه ابهت یک رزمنده ایرانی بشود.» شهید کاوه همراه کادر فرماندهی لشکر همیشه در عملیات جلوتر از باقی رزمنده‌ها در حرکت بودند.
به حضور در عملیات کربلای ۲ و مجروحیتتان اشاره کردید؛ از خاطرات این عملیات بگویید.
در این عملیات هم مجروح شدم و هم تا آستانه اسارت پیش رفتم. در شب اول عملیات مقر فرماندهی دشمن به تصرف نیرو‌های خودی درآمد و در جناح چپ، به علت عدم دستیابی کامل به هدف‌ها، رزمندگان عقب‌نشینی کردند. در شب دوم بار دیگر نیرو‌ها از محور چپ دست به حمله زدند. اما موفقیتی به دست نیامد و عملیات با تصرف نیمی از هدف‌ها به پایان رسید. همان شب اول عملیات روی یکی از قله‌ها بودم که دیدم دو سرباز عراقی به طرف من می‌آیند. تنها بودم و به نظرم غیر از این دو عراقی، سربازان دشمن در منطقه پخش شده بودند و سعی می‌کردند رزمندگان باقی مانده در منطقه را به اسارت دربیاورند. آن دو عراقی من را دیده بودند و می‌خواستند زنده دستگیرم کنند. موقعی که نزدیک‌تر شدند یکی خم شد تا بند پوتین‌هایش را ببندد، از فرصت استفاده کردم و لگدی به صورتش زدم و اسلحه‌اش را برداشتم. آنقدر هول کرده بودم که به جای زدن عراقی‌ها، اسلحه را از بالای بلندی به دره پرت کردم. دومین عراقی هنوز مسلح بود. به همین خاطر پا به فرار گذاشتم. پایین دره در یک نهری حدود ۵۰ الی ۶۰ نفر از بچه‌های ارتشی زخمی و شهید شده و داخل جوی آب افتاده بودند. همین حین گلوله‌ای به کف دستم خورد که هنوز آثار جراحتش روی دستم نمایان است. آن شب تا ساعت چهار صبح مجبور شدم همانجا بمانم تا اینکه برادران گنابادی برای کمک آمدند و من و شهدا و مجروحین را به خط خودی منتقل کردند.
چه مدت در جبهه‌ها حضور داشتید؟ چند درصد جانبازی دارید؟
با توجه به مدارکی که دارم به مدت ۲۸ ماه و ۲۶ روز در جبهه حضور داشتم. من در سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ که در جنوب شلمچه بود شیمیایی شدم. موقعی که از عملیات برمی‌گشتیم گفتند شیمیایی زدند، همگی از ماسک استفاده کردیم. در راه چشمم به برادری افتاد که حالش خیلی بد بود و ماسک نداشت، با دیدن این وضعیت ماسک خودم را به او دادم و خودم یک چفیه جلوی دهانم بستم. اما کار از کار گذشت و مواد شیمیایی را استنشاق کردم. سرفه‌ها را به جان خریدم تا شرمنده وجدانم نباشم. اثرات گاز شیمیایی موجب شد بعد‌ها فرزند دومم که دختر است با مشکلات تنفسی روبه‌رو شود. من موقعی که مجروح شدم، جوان بودم و دنبال درصد و این چیز‌ها نرفتم، حالا که فشار زندگی باعث شده برای تعیین درصد جانبازی اقدام کنم، متأسفانه قبول نمی‌کنند و درصد کمی برایم درنظر گرفته‌اند.
شما در عملیات‌های متعددی حضور داشتید و قاعدتاً شهدای زیادی را دیده‌اید. لحظه شهادت کدام رزمنده در ذهنتان ماندگار شده است؟
در عملیات نصر ۳ قرار بود یک مجروح را با آمبولانس به بیمارستان منتقل کنیم. در راه آنقدر خمپاره روی سرمان ریختند که مجبور شدیم در جای امنی توقف کنیم تا اوضاع آرا‌م‌تر بشود. مجروح وضعیت وخیمی داشت و جلوی چشم ما ذره ذره آب می‌شد. از دیدن اوضاع او دلم خون می‌شد، اما چاره‌ای نبود و باید کمی صبر می‌کردیم. عاقبت راه افتادیم و به بیمارستان صحرایی رسیدیم، ولی آنجا هم وضع بدی داشت. تا دکتر بخواهد برسد و به این مجروح رسیدگی کند، بنده خدا جلوی چشم ما بر اثر شدت خونریزی به شهادت رسید. من شاهد عروج این رزمنده بودم در حالی که هیچ کاری از دستم برای نجاتش برنمی‌آمد.
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
reza rezaei
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۴:۵۰ - ۱۳۹۸/۰۳/۱۱
0
0
باافتخار میتونم بگم من پسربزرگ و فرزندچهارم این جانبازم
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار