با اینکه همه ما با واژه مرگ آشنا هستیم و در اطراف خود شاهد فوت دوست و همکار و فامیل میباشیم، اما کمتر به این فکر میکنیم که شاید یک روزی مرگ سراغ ما و عزیزانمان نیز بیاید، به همین دلیل وقتی در عمل با این واقعیت گریزناپذیر روبهرو میشویم، به دلیل عدم آمادگی ذهنی، از هم فرو میپاشیم و چه بسا تا مرحله جنون و افسردگی شدید نیز پیش برویم، در حالی که اگر کمی جدی به پدیده مرگ فکر کنیم و درباره آن مطالعه کافی داشته باشیم، به این درک خواهیم رسید که مرگ هم بخشی از زندگی است.
هر خانوادهای از پدر، مادر، فرزندان و گاه اعضایی از خویشاوندان دیگر همچون پدربزرگ و مادربزرگ و گاه حتی عمو، عمه و خالهای که همراه خانواده زندگی میکنند، تشکیل شده است. بدونشک سالها بودن در کنار یکدیگر و زندگی را با هم ادامه دادن، حسی عمیق از علاقه و وابستگی را بین این اعضا به وجود میآورد. آنها هر صبح یکدیگر را میبینند و شبها، با هم دور یک سفره مینشینند و در غمها و شادیها، همراه و همدوش هم هستند. باید بپذیریم که زندگی مقتضیاتی دارد و یکی از مقتضیات آن، مرگ است. زندگی بدون مرگ مفهومی ندارد. در صورتی که میزان وابستگی بالا باشد و یکی از اعضا فوت شود، تعادل روانی خانواده به هم خواهد خورد. بازسازی این تعادل روانی با دشواری بیشتری همراه است، اما به هر حال باید برای آن چارهای اندیشید و فکری کرد.
وقتی یکی از عزیزان خانوادهای فوت میکند برای کنار آمدن با این قضیه، چه کارهایی را انجام میدهند و اساساً آیا میتوانند با آن کنار بیایند یا نه؟ روانشناسان، این مراحل را به چهار قسمت تقسیم کردهاند که به طور معمول در مورد اکثر مردم، میتوان انتظار رخ دادنشان را داشت. در مرحله اول شوک و ناباوری سراغمان میآید. در ابتدا قصد باور چنین ضایعهای را نداریم. بیشتر عکسالعملهای جانگداز در همین مرحله اتفاق میافتد؛ ضجهها، نالهها و شوکهای روانی. در مرحله دوم فرد کم کم به خود میآید. او در این مرحله، درگیر احساساتی از این قبیل است که چرا چنین ضایعهای باید برای او اتفاق بیفتد. در این مرحله، فرد آرزو میکند کهای کاش همه چیز یک خواب باشد. در مرحله سوم وقتی فرد به این نتیجه رسید که اینها همهاش واقعیت دارد، با اتفاقی که رخ داده کنار میآید، اما این کنار آمدن گاهی در قالب افسردگی و گوشهگیری است، نه در قالب روانی سالم. در مرحله چهارم باورمان میشود زندگی و جهان بزرگتر از آن است که منتظر فرد سوگدیده بماند. آفتاب هر روز صبح طلوع میکند و زندگی کماکان ادامه دارد. اینچنین است که سرانجام، زور زندگی به غصههای فرد داغدار میچربد و او را آماده بازگشت به خود میکند.
یکی از روانشناسان برجسته جهان را در روزهای جنگ جهانی دوم، اسیر و به اردوگاههای کار اجباری بردند. در آنجا، پدر، مادر، برادر و همسرش را از دست داد و خودش نیز مورد سختترین شکنجهها قرار گرفت. در چنین وضعیتی، او از خود پرسید که چرا اساساً باید به زندگیاش ادامه بدهد؟ سؤالهایی از این دست، باعث شد تا مغز او، به سراغ پرسشهایی رفته و در نهایت، این پاسخها منجر به تشکیل و تأسیس مکتب درمانی در روانشناسی شد؛ مکتبی که در جهان امروز بسیار مورد استفاده قرار میگیرد. او به این نتیجه رسید که اساس رنجهای زندگی، بسیار بیشتر از شادیها و خوشیهای آن هستند، این رنجها را نمیتوان از زندگی پاک کرد، چراکه زندگی با آنها معنا پیدا میکند، پس حالا که نمیشود برای این رنجها کاری کرد، چه بهتر که در تحمل آنها، معنایی پیدا کنیم. تحمل رنج برای یک مادر، به معنای فداکاری جهت رشد و بالنده شدن فرزندانش است. تحمل رنج برای یک دانشمند، به معنای بهرهمند شدن همنوعان او از نتایج تحقیقاتش است. مرگ عزیزان نیز رنجی عظیم است. این رنج، دیر یا زود بر انسان تحمیل خواهد شد. پس چه بهتر حالا که این رنجها از راه خواهند رسید و بر ما تحمیل خواهند شد، معنایی برای آنها پیدا کنیم. مرگ عزیزان میتواند حتی عدهای را به دام خودکشی بیندازد. دکتر فرانکل از بیماران خود میپرسید: «چرا خودکشی نمیکنید؟» و آنها در پاسخ، به دلبستگیهای خود اشاره میکردند.
مرگ عزیزان در لیست مواردی است که بالاترین فشار روانی را به انسان وارد میکند. پژوهشگری در یکی از پژوهشهای خود، تصمیم گرفت که میزان استرس وارده بر اثر مرگ عزیزان را مورد سنجش قرار دهد. او این میزان را در مورد مرگ همسر، بسیار نزدیک به بیشترین عدد ممکن دانست و در مقابل آن، اشاره کرد که ازدواج، تنها نیمی از این استرس را به شخص وارد میکند. اما نباید تصور کرد که تنها مرگ همسر در رتبههای بالا قرار دارد. مرگ یک عزیز عضو خانواده نیز از درجه استرس وارده بالایی برخوردار است به طوری که بعد از مرگ همسر، میتوان آن را در رتبههای بعدی قرار داد.
مرگ عزیزان میتواند تأثیرات مختلفی بر سازوکارهای فیزیولوژیکی بدن نیز داشته باشد. پژوهشگران در تحقیقی تازه به این نتیجه رسیدهاند که خطر وقوع سکته قلبی در میان کسانی که عزیزان خود را از دست دادهاند، یک ماه بعد از بروز ضایعه، بیشتر از روز بعد از آن است.
چرا چنین اتفاقی میافتد، آن هم در حالی که همگان تصور میکنند که روز بعد از بروز ضایعه، این احتمال باید بیشتر باشد؟ این پژوهشگران میگویند که در یک ماه بعد از بروز ضایعه، بیخوابی، بیاشتهایی و اضطراب در داغدیدگان، به اوج خود میرسد و همین امر منجر به بروز سکته قلبی در آنها میشود. تحقیقات به عمل آمده نشان میدهد که خطر بروز سکته قلبی در روزها و ماههای نخست بعد از ضایعه سوگ عزیزان، ۲۱ برابر بیشتر از روزهای عادی است.
با وجود تمام آنچه گفته شد فراموش نکنیم که در زندگی رازهای بسیاری هست که گاه، برای هیچ کدامشان نمیتوانیم توضیح و تفسیری قانعکننده برای خودمان داشته باشیم. مرگ نیز از جمله این رازهاست. البته آموزههای دینی در این زمینه روشن است و همه میدانیم که بعد از مرگ باید منتظر چه رخدادهایی باشیم، اما وقتی که به خود مرگ فکر میکنیم، دچار حیرت میشویم. برای کسانی که اعتقادی به جهان پس از مرگ ندارند، مرگ یک کابوس تمامعیار است. آنها با مرگ نیست و نابود میشوند و هضم چنین اتفاقی برایشان بسیار دردناک و دشوار است، اما انسان مذهبی، معتقد است که خداوندی، جهان ما و ما را خلق کرده است و پس از مرگ، به سوی او باز خواهیم گشت. پس از نظر او مرگی وجود ندارد و در واقع فوت شدن عزیزان، عبور آنها از جهانی به جهان دیگر است. انسان مذهبی، خودش را با خصائل اخلاقی پرورش داده و در سایه آنها آموخته که باید صبور باشد و به آنچه اختیاری در آن ندارد رضایت دهد. در چنین مواردی، باید دل به قضای الهی سپرد و مطمئن بود که خداوند، مراقب همه چیز هست.
انسان مذهبی در سایه باورهای دینی خود، به آرامش عمیقی میرسد. از منظر انسانهای مذهبی، مرگ پایان جهان نیست و آغاز یک زندگی تازه است؛ زندگانی که در آن، دیگر آدم با محدودیتهای این دنیایی رو به رو نیست و آزادانه به زندگی خودش ادامه میدهد. در واقع باورهای مذهبی، نه تنها موجب ایجاد آرامشی عمیق در انسانها میشوند که رازهایی، چون مرگ را هم برای انسان معنادار میکنند.