ثریا اسفندیاری بختیاری در طول مدت حیات، دو بار به نوشتن خاطرات خویش اقدام کرد. بار نخست در زمان حیات محمدرضا پهلوی که البته بیشتر به نوعی شبیه تعارف بود تا بیان واقعیاتی که شاهد آن بوده است. بار دوم درسالیان پایانی حیات به فکر خاطرهنویسی افتاد که مفاد این دومین، واقعیتر به نظر میآید. آنچه در پی میآید، خوانشی تحلیلی است از روایت همسر دوم محمدرضا پهلوی از فرار خود و شوهرش از ایران، متعاقبِِ شکست مرحله اول کودتا در ۲۵ مرداد ۱۳۳۲. از منظر نگارنده، نکاتی که ثریا در این بخش مورد اشاره قرار داده، میتواند آیینهای تمامنما از خصال و ویژگیهای شخصیتی شاه مخلوع به شمار آید. در معرفی راوی نیز باید گفت: ثریا اسفندیاری در دوازدهم فوریه سال ۱۹۵۲ میلادی، با محمدرضا پهلوی ازدواج کرد. شاه چند سال قبل، از فوزیه همسر اولش و خواهر ملک فاروق مصری جدا شده بود. شاه از ثریا فرزندی نداشت تا میراثدار تاج و تختش باشد. در سال ۱۹۵۸ میلادی، محمدرضا و ثریا پس از تلاشهای زیاد برای بچهدار شدن، از هم جدا شدند. اگرچه او پس از طلاق از شاه ایران عنوان ملکه ایران را از دست داد، ولی همچنان شاه او را شاهزاده صدا میکرد.
در انتظار گشایشی از تهران!
در روزهای انحلال مجلس، بارقه امیدی در ذهن و ضمیر محمدرضا پهلوی افتاد که بلکه بتواند محمد مصدق را از نخستوزیری عزل کند. این تصمیم، اما مخاطرات خویش را داشت، چه اینکه واکنش عمومی نسبت به این تصمیم مشخص نبود و محمدرضا پهلوی که به لحاظ روحی تاب رهبری چنین عملیاتی را در تهران نداشت، به رامسر رفت و در آنجا منتظر نتیجه کار منصوبان خویش نشست، نتیجهای که چندان باب میل او نبود: «پس از رد و بدل کردن پیغامهای متعدد، بالاخره با زاهدی اینطور قرار گذاشته شد که فرمان عزل مصدق از نخستوزیری و فرمان انتصاب زاهدی به امضای شاه برسد و زاهدی بعد از دریافت این دو فرمان اقداماتش را علیه مصدق آغاز کند. برای همه ما مسلم بود که قسمت عمدهای از ارتش تحت فرماندهی ریاحی، که به مصدق وفادار بود، از حکومت مصدق پشتیبانی میکند، اما زاهدی تصمیم داشت قبل از اقدام تدافعی ریاحی، غافلگیرانه، حساسترین نقاط تهران را اشغال کند. من و شاه، یک روز پیش از موعد مقرر شروع عملیات به کلاردشت، در نزدیکی رامسر، پرواز کردیم. ما ظاهراً کماکان تعطیلات تابستانی را میگذراندیم و برای آنکه جای کمترین سوءظنی باقی نماند، چند تن از دوستان و ملازمان همیشگی را که روحشان از اصل قضیه بیخبر بود با خود به کلاردشت بردیم، اما سرنوشت این بود که حتی یک لحظه هم نتوانیم با آسودگی سر کنیم. تنها وسیله ارتباطی ما و دنیای خارج یک رادیو بود که با آن میتوانستیم صدای رایو تهران و همچنین پیامهای رمز فرستنده مخصوصی را که به همین منظور در سعدآباد نصب شده بود، بشنویم. سیزدهم ماه آگوست، بهدنبال اولین پیام فرستنده سعدآباد، مبنی بر اینکه مصدق در کمدی رفراندوم انحلال مجلس با اکثریت ۹۹ درصد برنده شده است و دیگر مجلسی وجود ندارد، نصیری طبق قرار قبلی، برای ابلاغ فرمانهای عزل و نصب راهی تهران شد، اما بهطور ناگهانی فرستنده سعدآباد در سکوت مرگباری فرورفت و ما دو شبانهروز تمام از وقایع تهران بهکلی بیخبر ماندیم».
بازی را باختیم، باید فوراً از اینجا برویم!
در روزگاری که شاه مخلوع در رامسر در انتظار چند و، چون سرنوشت محمد مصدق نشسته بود، وسایل ارتباط جمعی به وفور امروز نبود، از این رو دو شبانهروز جان به لب شد تا بتواند خبری از تهران دریافت کند. خبر این بود که مصدق تیمسار نعمتالله نصیری حامل حکم عزل خویش را دستگیر کرده و به همین دلیل نیز فضلالله زاهدی خویش را مخفی ساخته است. در چنین حال و احوالی، راهی جز فرار برای شاه نماند، راهی که راوی خاطرات آن را اینگونه توصیف کرده است: «بیخبری از تهران آنچنان اعصابشکن بود که در این مدت نتوانستیم حتی لحظهای چشم برهم گذاریم. در اولین ساعات بامدادی ۱۶ آگوست (۲۵ مرداد) بالاخره خستگی بیهوشکنندهای بر من غلبه کرد. حدود ساعت ۴ صبح از خواب پریدم. شاه بالای سرم بود و به رغم تلاشی که برای حفظ ظاهر میکرد، بلافاصله پی بردم فاجعهای اتفاق افتاده است. شاه گفت: ثریا، طرفداران مصدق، نصیری و زاهدی را دستگیر کردهاند، بازی را باختیم، باید فوراً از اینجا برویم! این تغییر ناگهانی و پیشبینی نشده در برنامه بهکلی ما را غافلگیر کرد. ما حتی یک چمدان هم با خود به کلاردشت نیاورده بودیم. لوازم کاملاً ضروری را در یک کیف دستی جا دادم و با عجله خود را به هواپیمای یک موتوره تفریحی، که با آن از رامسر به کلاردشت پرواز کرده بودیم، رساندیم. نمیدانم آن ساعات صبحگاهی را که هیجانانگیزترین دوره زندگی من بود چطور توصیف کنم. این قماری بود که ما همه چیزمان را بر سر آن نهاده بودیم. هنوز هم پس از سالها وقتی یاد آن روز میافتم، غرق در حیرت میشوم که در چنین لحظاتی نیروی تحمل انسانی تا چه حد بیپایان و شگفتانگیز است. به عقیده من، در خطیرترین شرایط طبیعیترین و عادیترین عکسالعمل انسانی جز این نیست که تمامی حواسش را روی نخستین واقعیت موجود و ملموس متمرکز میکند و در آن صبحگاه هم سؤال من از محمدرضا فقط این بود: آیا با این هواپیما میتوانیم خود را تا عراق برسانیم؟ جواب داد: نه، فکر نمیکنم، باید به فرودگاه رامسر برگردیم و سوار بیچکرافت بشویم. گفتم البته اگر هنوز آنجا باشد. شاه شانهاش را بالا انداخت و تکرار کرد: بله. اگر هنوز آنجا باشد. در تمام مدت پرواز به رامسر، مطمئن نبودیم تلهای در کار نباشد یا ایادی مصدق بیچکرافت را از کار نینداخته یا حتی آن را له و لورده نکرده باشند. وقتی به رامسر رسیدیم دیدیم اوضاع خوشبختانه عادی و آرام است و توانستیم با خلبان خاتم و دو آجودان بهطرف عراق پرواز کنیم».
دیگر همه چیز تمام شده!
شاه پس از دریافت خبر شکست مرحله اول کودتا به شهادت راوی خاطرات، به کلی خود را باخت و همه چیز را تمام شده فرض کرد. او به اتفاق عدهای بس معدود از ملازمان، برای فرار به سوی عراق پرواز کرد. ثریا از حالات او در این ساعات و دلداریهای مصنوعی خود به وی، روایتی خواندنی به دست داده است: «در طول پرواز، ملازمان ما وضع روحی بسیار بدی داشتند. شاه حتی گفت: دیگر همه چیز تمام شده. گرچه در شرایطی که ما گرفتار بودیم، کوچکترین روزنه امیدی باقی نمانده بود، ولی من با حس ششم مخصوصم، یکبار دیگر آینده را پیشبینی کردم و گفتم غصه نخورید. یک هفته بیشتر طول نمیکشد که به تهران برگردیم. محمدرضا در جواب فقط پوزخندی حزنآلود زد. انگار میخواست بگوید خودت هم حرف خودت را باور نداری! اما واقعیت این است که در لحظات خطیر سرنوشت، زنان شم قویتری از مردان دارند. من یقین داشتم که شاه خیلی زود قافیه را باخته است. حدود ظهر بود که مساجد بغداد نمایان شدند. از برج مراقبت اجازه فرود خواستیم و بیآنکه بخواهیم باعث هرج و مرج شدیم. اگر مثلاً سوار بر قالیچه حضرت سلیمان در آسمان بغداد ظاهر شده بودیم، کمتر باعت تحیر میشدیم. در اصل مأموران فرودگاه آماده استقبال از ملک فیصل بودند که قرار بود هر لحظه از سفری بازگردد. کاملاً طبیعی بود که ظهور هواپیمایی ناشناس در چنین شرایطی حساس باعث ایجاد سوءظن شدید شود. مرتباً بهما دستور میدادند خود را معرفی کنیم، اما شاه ترجیح میداد ناشناس بمانیم. توضیح دادیم موتور هواپیما دچار نقص فنی شده است. بالاخره اجازه دادند در منتهیالیه باند فرودگاه به زمین بنشینیم».
مهمانان ناخوانده در بغداد
همانگونه که همسر شاه در خاطرات خویش اشاره کرده است، در لحظه ورود این مهمانان ناخوانده، مقامات عراقی منتظر بازگشت ملک فیصل از یک سفر بودند. چند و، چون شناختن این فراریان، خود داستانی دارد که ثریا در خاطرات خویش، بدان اشاره کرده است: «به محض فرود هواپیما، چند مأمور سوار بر جیپ خودشان را بهسرعت به کنار هواپیما رساندند، ولی هیچکدام ما را نشناختند. محمدرضا برگی از دفترچه یادداشتش پاره کرد، چند کلمهای روی آن نوشت و به مأموران گفت: لطفاً این پیغام را به اعلیحضرت برسانید! مأموران حیرتزده ما را برانداز کردند و بالاخره تصمیم گرفتند ما را به یکی از اتاقهای انتظار فرودگاه هدایت کنند. چند دقیقه بعد از پشت پنجره دیدیم که ملک فیصل از برابر گارد احترام میگذرد بیآنکه بداند چند متر آن طرفتر، شاه و ملکه کشور همسایه از او تقاضای پناهندگی کردهاند. رئیس فرودگاه که به اتاق ما آمد فوراً ما را شناخت و به طرف تلفن دوید تا قصر سلطنتی را از ورود مهمانان ناخوانده مطلع کند. ملک فیصل بعد از باخبر شدن از موضوع، وزیر امور خارجه را به فرودگاه فرستاد تا ما را به کاخ ابیض، راهنمایی کند. آن بعد از ظهر لعنتی تابستان بغداد با ۴۰ درجه سانتیگراد حرارت هوا در سایه، آنچنان ملتهب بود که ما بهزحمت نفس میکشیدیم. در آن گرما، پس از آن سفر هراسانگیز، قدم گذاشتن در خنکای کاخ ابیض سعادتی بود. حدود ساعت ۵ بعد از ظهر، ملک فیصل ما را برای صرف چای به کاخ اختصاصی دعوت کرد و من، که لباسی جز پیراهن کتانی که در کلاردشت به تن کرده بودم، همراه نداشتم، پرسیدم آیا میتوانم با این سر و وضع به دیدن اعلیحضرت بروم؟ بدون کلاه و دستکش؟ وزیر امور خارجه عراق جواب داد البته علیاحضرتا، اعلیحضرت ملک فیصل دقیقاً میدانند که علیاحضرت از نمایشگاه مد مراجعه نفرمودهاند!»
سفیر ایران در رم، به جای استقبال از شاه، به کنار دریا رفت!
اقامت در رم برای شاه حکم یک برزخ را داشت که مقدمهای برای عذاب یک زندگی غیرسلطنتی به شمار میرفت. او در این روزها با حساب دخل و خرج خود و خانوادهاش بسیار سریع شنل یک پادشاه را از دوش برداشت و خرقه یک کشاورز را بر تن کرد. او سعی داشت به همه اطرافیان بفهماند که دوران سروری گذشته و همه باید به شرایط جدید تن دردهند: «در طول این ماجرا، فرار ما از ایران بهصورت جنجالیترین خبر روز درآمده بود. در فرودگاه رم، نماینده رسمی دولت ایتالیا و صدها خبرنگار و عکاس به استقبال ما آمده بودند، اما هر چه چشم انداختیم از نظام نوری، سفیر ایران که دو سال پیش از این ریاست تشریفات عقدکنان ما را بهعهده داشت، اثری ندیدیم. معلوم شد نوری، برای خوشخدمتی به مصدق، ترجیح داده بر حسب اتفاق به کنار دریا برود. این قبیل قضایا دنباله پیدا کرد. به عنوان مثال، در رم اتومبیلی داشتم که با پول شخصی خودم آن را خریده بودم و در موقع مراجعت از آخرین سفرم به رم، کلید آن را به نظام نوری سپرده بودم، اما حالا از پس دادن کلید اتومبیلم خودداری میکردند و اگر بالاخره توانستم سوار اتومبیل خودم بشوم، فقط به این خاطر بود که یکی از کارمندان سفارتخانه از دست زدن به سرقت به خاطر ملکه کشورش ابایی نداشت.
برای اقامت در رم هتل اکسلسیور را انتخاب کردیم و تمام روز سهشنبه ۱۶ آگوست (۲۷ مرداد) را به استراحت و درکردن خستگی آن سفر پردردسر اختصاص دادیم. شب رادیو خبر داد دکتر فاطمی، وزیر امور خارجه مصدق، طی تظاهراتی در تهران در نطقی تحریکآمیز پیشنهاد کرده است تمام افراد خانواده پهلوی به دار کشیده شوند، رژیم جمهوری جایگزین رژیم سلطنتی شود و کابینهای با شرکت تودهایها تشکیل گردد. در پایان تظاهرات، تودهایها صدها مغازه را غارت کردند و به مدارس و ادارات دولتی حمله کردند و عکسهای شاه را پایین کشیدند و آتش زدند. تودهایها حتی مجسمههای رضاشاه را پایین آورده و مقبره او را به لجن کشیده بودند. با شنیدن این خبرها حتی من امیدوار هم امیدم را از دست دادم و شاه مرا به مشورت طلبید که برای زندگی آیندهمان برنامهای بریزیم. به من گفت: ما باید از این به بعد یک قدری امساک کنیم، چون من پول زیادی ندارم. با این پول شاید فقط بتوانیم یک مزرعه بخریم. پرسیدم تصمیم دارید کجا برویم؟ جواب داد: شاید به امریکا، مادرم و شمس آنجا هستند، امیدوارم برادرانم هم بتوانند از ایران خارج شوند و پیش ما بیایند. پرسیدم پس تصمیمتان این است که همه با هم زندگی کنیم؟ جواب شاه این بود: اینطوری میتوانیم حتیالمقدور صرفهجویی کنیم. بعد از اینکه از او پرسیدم آیا پولی که دارد برای زندگی ما کافی است؟ مداد را برداشت و به دنبال محاسبهای مختصر و کمی تفکر گفت: برای خود ما کافی است، اما افراد خانواده ما بیشتر از ۲۰ نفر هستند، بههمین دلیل است که تصمیم دارم یک مزرعه بخرم. به این ترتیب برادرانم هم میتوانند همت کنند و معاش خانوادهشان را تأمین کنند. من نمیدانم شاه در این نوع زندگی جدیدی که در نظر داشت واقعاً خوشبخت میشد یا نه، ولی به هر صورت، سرنوشت چیزی جز این رقم زده بود».