پشت همه رفتارهای ما نیت ما وجود دارد و ارزش همه رفتارهای ما به واسطه نیتی است که پشت آن رفتار وجود دارد. در واقع بخش مرئی رفتار ما آن چیزی است که به واسطه چشم و گوش میتوان دید و شنید و حس کرد، اما آن بخش نامرئی که روح کالبد رفتار ماست همان نیت است. نیت درونی است که مثل روحی بر کالبد عمل و رفتار دمیده میشود و هر اندازه که نیت شریف و زیبا باشد، عمل و رفتار را نیز شریف و زیبا میکند. از طرف دیگر ازدواج یکی از تصمیمهای بزرگ زندگی یک جوان است، گو اینکه امروز دامنه ازدواج دیگر به سن میانسالی هم رسیده است. نکته اینجاست که اگر من میخواهم به عنوان یک جوان یا یک میانسال ازدواج کنم از خودم بپرسم نیت درونی ازدواج من چیست و چرا میخواهم ازدواج کنم؟ هر اندازه که نیت درونی ازدواج من بالغانه و شفاف باشد، ازدواج مرا نیز از آن شفافیت و بلوغ متأثر خواهد کرد و هر اندازه که ازدواج من خامدستانه و کدر باشد، ازدواج من نیز متأثر از آن خامی و کدورت خواهد بود.
۱- آیا میخواهی گرسنگی عاطفی خود را با دیگری تقسیم کنی؟
بسیاری از ما آدمها اهل خلوت کردن با خودمان نیستیم. این به معنای نفی اهمیت نظرخواهی از دیگران یا نظر خواستن و مشورت کردن با دیگران و کارشناسها نیست. مشورت کردن و نظر خواستن و رجوع به عقل جمعی در جای خود میتواند مفید باشد، اما پیش از اینکه ما به دیگران مراجعه کنیم، اول از همه باید ببینیم که تکلیفمان با خودمان چیست و به تعبیر کوچه و بازار با خودمان چند چند هستیم. پیش از آنکه به ازدواج به صورت جدی فکر کنید، با خودتان خلوت کنید و ببینید برای چه میخواهید یکی دیگر را به صورت جدی وارد زندگیتان کنید. مثلاً اگر من به انگیزههایم برای ازدواج مراجعه کردم و دیدم که میخواهم به یک آرامش سالم برسم، میتوان روی این مؤلفه دست گذاشت و از آن دفاع کرد، اما اگر در خلوت خودم دیدم که من به شدت احساس تنهایی میکنم و میخواهم با حضور یکی دیگر حفره و چاه این احساس تنهایی من پر شود، معلوم میشود که من از دیگری به عنوان پر کردن حفره درونی خودم استفاده میکنم.
آرامش سالم یعنی من اندوخته عاطفی خود را با دیگری تقسیم میکنم. مثل این میماند که من غذایی را تدارک دیدهام که برای دو نفر کافی و مناسب است، بنابراین دست یکی دیگر را هم میگیرم و پای سفره میآورم که با او همغذا شوم. کسی که به بلوغ ادراکی و عاطفی رسیده میتواند کسی را در این بلوغ سهیم و آرامش خود را با دیگری تقسیم کند، اما کسی که به این بلوغ نرسیده چه؟ او مثل کسی است که خودش چیزی برای خوردن ندارد، تازه دست کسی دیگر را هم گرفته و به خانهاش آورده و میخواهد گرسنگی خودش را با او تقسیم کند.
آدمهایی که ازدواج میکنند، چون به شدت احساس تنهایی میکنند در واقع به دنبال آن هستند که گرسنگی عاطفی و درونی خود را با دیگری تقسیم کنند. وقتی من به لحاظ عاطفی و شخصیتی در گرسنگی قرار دارم از وجود دیگری برای پر کردن حفرههای درونی خود استفاده خواهم کرد، اما به آن رابطه چیزی نخواهم داد. وقتی من با انباشتهای از عقدهها و حسهای منفی وارد یک رابطه مهم در ازدواج میشوم معلوم است که آن را مسموم خواهم کرد. وقتی من هنوز فرق یک «مهرورزی سالم» را با «وابستگی بیمارگونه» نمیدانم معلوم است که طرف مقابل را آزار خواهم داد، چون به جای آنکه در کنارش قرار بگیرم میخواهم او را مهار و با حسی بیمارگونه و تملکی او را از آن خود کنم.
چقدر حمایت کردن را در رابطههایم یاد گرفتهام؟
هر رابطهای از جمله رابطه ازدواج، عرصه بده و بستانهاست. وقتی به روابط ما در هر نوعی که باشند نگاه کنید رد پای پررنگ بده و بستانها را میبینید. وارد مغازهای میشوید، پولی میدهید و کالایی را تحویل میگیرید. میروید در یک اداره کار میکنید خدمتی را ارائه و حقوق و مزایایی را دریافت میکنید. این بده و بستانها در رابطه ازدواج هم برقرار هستند وگرنه ازدواج به فروپاشی میرسد. نمیشود کسی وارد رابطه ازدواج شود و فقط مصرفکننده و مکنده عاطفی باشد. نمیشود کسی وارد رابطه ازدواج شود و انتظار حمایت از شریک زندگی خود را داشته باشد و زمانی که شریک زندگی او نیاز به حمایت دارد در او استرس ایجاد کند.
فرض کنید کسی در رابطه ازدواج قرار گرفته است و میخواهد به همسر خود فضایی برای رانندگی بدهد. تصمیم هم گرفته که این کار را انجام دهد. گام اول را هم بر میدارد. گام اول، کنار آمدن با آن حس منفی است که به خاطر فرهنگ مردسالاری در آن مرد شکل گرفته است، یعنی اینکه در حضور خودت فرمان دست همسرت باشد. کنار آمدن با فرهنگی که میگوید فرمان زندگی نباید دست زن باشد و حالا به شکل مجسم و استعاری در برابرش به وجود آمده است. حالا او گام اول را برداشته و قبول کرده است که مثلاً در برابر قضاوت احتمالی مردم مقاومت کند، اما، چون حمایت را در مواقع حساس یاد نگرفته و به او آموزش ندادهاند که چطور در این لحظه باید بر حسهای منفی درون خود غلبه کند و فضایی برای حمایت از همسرش بیافریند، با اولین اشتباه همسرش حالا کُند یا با احتیاط بیشتر عمل کردن او در رانندگی از کوره درمیرود، چون انرژی فراوانی صرف کنار آمدن با آن حس منفی اولیه شده و چیزی برای گامهای بعدی نمانده است.
پس اگر من در زندگی دوره تجردی خود نمیتوانم از کسی به واقع حمایت کنم، بدانم که همین خلق و خو را به متن زندگی مشترک خود خواهم کشاند و رفتارهای هیجانی شبهحمایتی در دوره نامزدی نمیتواند عیار محکم و روشنی برای تداوم حمایتهای من از همسرم در ازدواج باشد. البته منظور از حمایت این نیست که من در هر صحنهای ولو اینکه همسرم کوتاهی کرده و مقصر است از او حمایت کنم، منظور این است که بدانم او از لحاظ عاطفی بزرگترین تکیهگاه زندگی من است.
ازدواج را پروژهای برای تغییرهای بزرگ قرار ندهید
اگر نیت درونی شما از ازدواج پروژهای برای تغییر است، حتماً در تصمیم خود تجدیدنظر کنید. قدیمترها هر کسی که اهل کار و تلاش نبود یا مثلاً اعتیاد داشت یا از یک نقص رفتاری بزرگ رنج میبرد، توصیه میشد که او را زن بدهید تا سر به راه و درمان شود، اما هیچ تحقیق علمی در این باره ثابت نکرده است که ازدواج محلی برای تغییرهای بزرگ در زندگی باشد. پس به ازدواج به چشم پروژهای برای ترک اعتیاد یا عادتهای کهنه شده یا سر به راه شدن نگاه نکنید. هیچ وقت پدر و مادر یک پسر معتاد نمیرود یک دختر معتاد را به عقد او دربیاورد که پسرش بتواند به واسطه آن دختر معتاد، خوب و رو به راه شود، بنابراین آن پدر و مادر از چشم پدر و مادر دختر نیز باید به داستان نگاه کنند که آیا آنها نیز چنین آرزوی مشابهی ندارند؟ آیا آنها حق ندارند پسری با شخصیت سالم وارد زندگی دختر آنها شود و شخصیت دختر آنها در حد یک وسیله برای ترک اعتیاد کاسته نشود؟
تصویرهای ویرانکنندهای که از عشق میدهیم
گاهی تصویرهایی که از عشق در فهم عامه و سریالها و فیلمها و محصولاتی از این دست که متأثر از فهم و باور عامه است ارائه میشود، منجر به سوءتفاهمهای ویرانکنندهای میشود. وقتی تصویر عشق در یک فیلم سینمایی یا سریال این است که قهرمان داستان پایش را در یک کفش کرده است و میگوید: «یا این دختر یا من خودم را میکُشم» و به خاطر همین باور دست به هر خشونتی میزند، وقتی تصویر عشق و خواستگار شدن این است که پسری پاشنه در خانه دختر را از جا درآورد، وقتی همه چیز اغراقگونه و داغ ارائه میشود و با استفاده از جذابیتهای بصری اینطور القا میشود که همه آدمها و هر شرایطی برای رسیدن به آنچه عشق نامیده میشود باید قربانی شود، در ذهن بسیاری از ما عشق، تصویری کج و معوج و جنونآمیزی پیدا میکند و تصور میکنیم که عشق یعنی یک مدت دیگران را جان به لب کنی تا به عشقت برسی و بعد که رسیدی بعد از مدتی، همان عشق دل تو را بزند و روزمرگیها به صورت عشق چنگ بزند، در صورتی که این تصویر ویرانکننده است. این همان کودکی است که برای رسیدن به اسباب بازی دلخواه خود حاضر است از حنجره و چشمهایش مایه بگذارد و زانوهایش را جلوی مغازه اسباببازیفروشی به زمین بکوبد تا بالاخره با ایجاد فشار و در تنگنا قرار دادن پدر و مادر و حتی خلق آبروریزی بالاخره به آن اسباببازی مورد علاقه خود برسد، اما او هم به چند روزی یا چند ساعتی نرسیده اسباببازی را آش و لاش کند و از کار بیندازد.
منطق ویرانکننده «حالا که مال من نیستی، مال هیچ کس نباش»
چند سال پیش مصاحبه دختری را میخواندم که به رویش از طرف خواستگارش اسید پاشیده شده بود و او در این اسیدپاشی صورت و دو چشم خود را از دست داده بود. در مصاحبه آن دختر گفته بود: وقتی خواستگارم از من جواب نه شنید، بعد از چند مدت تعقیب و گریز بالاخره تهدید خود را عملی کرد و محتویات ظرف اسید را روی صورت من پاشید و گفت: حالا که نمیخواهی مال من باشی کاری کردم که مال هیچ کسی نشوی.
مهم است ما ببینیم چه تصویری از خواستن و عشق ارائه میکنیم؟ مهم است ببینیم به جوانها تصویری خیرخواهانه یا نه تملکگرایانه از عشق میدهیم؟ مهم است من پیش از ازدواج یاد گرفته باشم با شنیدن یک جواب ردّ و یک نه ویران نشوم. وقتی به من یاد ندادهاند وقتی نه شنیدم ویران نشوم در آن صورت معلوم است که در چنین پروژه مهمی وقتی از زبان کسی نه را میشنوم ویران خواهم شد، چون احساس بیارزشی، تمام وجود مرا فرا خواهد گرفت. البته ممکن است کسی با احساسات «دیگر ویران کن» جلو برود و طرف مقابل را آزار دهد و دیگری با احساسات «خود ویران کن». در هر صورت جامعه پر از حسهای منفی میشود. اما اگر به من یاد داده باشند و آموخته باشم که با یک نه، من بیارزش نمیشوم و ارزشهای من با یک نه ویران نمیشود در آن صورت میتوانم به خواستگاری بروم و نه بشنوم و اجازه بدهم که هم خودم زندگی کنم و هم با خلق نکردن وابستگی منفی اجازه بدهم که دیگری هم زندگی کند. اگر به آن جوانی که روی صورت آن دختر اسید پاشید یاد داده بودند و آموخته بود که با شنیدن نه! به هم نریزد و ارزشهای خود را در تأیید یا تکذیب دیگران جستوجو نکند در آن صورت آن دختر همچنان به زندگی عادی خود ادامه میداد و آن جوان نیز سالها در زندان عمر خود را تلف نمیکرد.
نکته مهم اینجاست که من پیش از ازدواج بدانم که میتوانم به کسی عشق بورزم و او نیز متقابلاً به من مهر بورزد و من نیز با او وارد رابطه ازدواج شوم، اما او حق دارد که در مواردی با اینکه مرا دوست دارد، اما نظر متفاوتی با من در مسئلهای داشته باشد و من نیز این بلوغ ادراکی را داشته باشم که مخالفت او با نظرم یا نه گفتن به یک درخواست را به حساب بیعاطفگی او یا تسویهحساب بیمهری نگذارم. این موضوع مهمی است که گاهی ما مرزها را گم و تصور میکنیم که اگر کسی مرا دوست دارد پس در همه موارد باید با من موافق و هم داستان و هم نظر باشد وگرنه نشاندهنده سردی او در رابطه است.
اگر آدم دهان هستید، آدم گوش شوید
اگر «آدم دهان» هستید و نه «آدم گوش» یعنی بیشتر دوست دارید که در یک رابطه «سخنران و اظهارنظرکننده» باشید تا «شنونده خوب» پیش از ازدواج. حتماً باید تمرین کنید تا آرام آرام به یک آدم گوش تبدیل شوید، چون به شدت به این خصلت نیاز دارید. زنها به ویژه دوست دارند که در رابطه با آنچه در طول روز تجربه کردهاند با همسران خود سخن بگویند، بنابراین نیاز دارید که خوب گوش بدهید. همچنین آدمهایی که خوداِبرازی ضعیفی دارند یعنی نمیتوانند احساسات و حرفهای خود را به طرف مقابل بیان کنند و همه چیز را در خود میریزند نیاز دارند که پیش از ازدواج به این مهارت دست یابند و راحتتر از احساسات و عواطف و رنجهای خود سخن بگویند و به تدریج رابطه ازدواج را به انباشتهای از عقدههای عاطفی بدل نکنند. در ازدواج اگر هر روز هر آنچه به عنوان پسماند عاطفی ایجاد شده از خانه جارو شود، یک رابطه عالی در انتظار طرفین خواهد بود، اما اگر پسماندهای عاطفی و سوءتفاهمها و سوءبرداشتها و اختلافها به نام عشق یا مصلحت یا هر نام دیگری به زیر فرش جارو شود، بعد از مدتی رابطه عاطفی پر از عقدههای ناگشوده خواهد شد، بنابراین مهم است اگر من آدم دهان نیستم به تدریج به آدم دهان بدل شوم یعنی راحتتر درباره احساسات و پندارها و دیدگاههایم درباره یک مسئله و موضوع حرف بزنم و اگر آدم گوش نیستم و سخن طرف مقابل را خوب گوش نمیدهم، مهم است که تمرین کنم با گوش دادن فعالانه در افق نگاه دیگری قرار بگیرم.