گاهی با خودم میاندیشم چرا زخمهای روان و درون من خوب نمیشود. چرا مثلاً من سالهاست درگیر بیماری قضاوت هستم و نمیتوانم از محاصره این بیماری بیرون بیایم. چرا من سالهاست درگیر بیماری منفیبافی هستم و وقتی اتفاقی میافتد سریع شروع به فاجعهسازی میکنم. چرا من سالهاست درگیر بیماری «خیالبافی به جای واقعبینی» هستم و ذهن من مثل یک ماشین سناریونویسی، از صبح که از خواب بیدار میشوم تا شب مدام در حال ساختن دیالوگ برای این و آن است. مدام در حال پیشبینی وضعیتهای مختلف است که اکثراً فاجعهبار هستند. اما چرا این بیماریها در من خوب نمیشود؟ شاید بشود دهها پاسخ برای این سؤالها ارائه کرد، اما به نظر میرسد پاسخ مبنایی، ریشهای و اصلی این است: «من بیماری خود را قبول ندارم، نمیخواهم قبول کنم که یک بیمار هستم و بنابراین بیماریها در من همچنان تداوم مییابد.»
بگذارید ببینیم که وقتی من بیماری خود را قبول نمیکنم چه اتفاقی در من میافتد. فرض کنید شما روزی در خیابان راه میروید حواستان به چاله روبهرویی نیست، در یک چاله میافتید و پایتان میشکند، اما شما در برابر شکستن پایتان مقاومت نشان میدهید، یعنی قبول ندارید که پایتان شکسته است. وقتی کسی قبول ندارد که پایش شکسته است مجبور است که با پای شکسته راست راست راه برود تا دیگران درباره او قضاوت بدی نداشته باشند، اما این راه رفتن درد بیشتری را به او تحمیل میکند و عاقبت ممکن است که حتی پای خود را هم از دست بدهد، یعنی کاری که میشد در یک ماه انجام داد و تمام کرد حتی ممکن است به قیمت از بین رفتن پا تمام شود.
گارد آدمها در برابر بیماریهای جسمی بازتر است
در بیماریهای جسمی عموماً آدمها بدون مقاومت به مراکز درمانی مراجعه میکنند. گرچه در حیطه بیماریهای جسمی هم مقاومت وجود دارد و گاه افرادی را میبینم که با ظهور اولین نشانههای بیماری میتوانستند با مراجعه به یک مرکز درمانی به سادگی و با صرف زمان کم زمینههای بهبودی بیماری خود را فراهم کنند، اما از ترس جراحی یا بستری شدن -باز دوباره اینجا هم قضاوت و منفیبافی حرف اول را میزند- مراجعه به مرکز درمانی را به تعویق میاندازند. فرض کنید کسی مدتهاست که با نشانههای بیماری قلبی روبهرو ست. مثلاً میبیند که گاه دست چپ او تیر میکشد یا فیالمثل تپش قلب دارد یا هر نشانهای که ممکن است نشاندهنده بیماری قلبی باشد، اما او از مراجعه به پزشک امتناع میکند و ممکن است همین امتناع در نهایت به قیمت از دست رفتن جان او منجر شود.
اما اغلب آدمها در برابر بیماریهای جسمی خود با گارد بازتری عمل میکنند. مثلاً وقتی پایشان میشکند بهراحتی به مرکز درمانی میروند و اجازه نمیدهند که بیماریشان عمیقتر شود. وقتی دندانشان حساس میشود، سریع میروند دندانپزشکی و اجازه نمیدهند که کار به عصب یا کشیدن دندان برسد، اما واقعیت آن است که گارد ما در برابر بیماریهای اصلی و درونیمان عموماً بسته است و به خاطر همین است که این بیماریها در ما ریشهدارتر میشود، یعنی میبینیم کسی ۴۰ یا ۵۰ سال از عمرش گذشته و همچنان درگیر بیماری مقایسه است، یعنی همچنان خانهاش را با خانه دیگری، ماشینش را با ماشین دیگری، وسایل خانهاش را با وسایل خانه دیگری و فرزندانش را با فرزندان دیگری مقایسه میکند.
اما پرسش این است که چرا این وضعیت در ما شکل میگیرد؟ یک نکته این است: من وقتی به صرافت درمان میافتم که اول از همه خود را بیمار بیابم. اگر من قبول نداشته باشم که پایم شکسته امکان ندارد که به یک مرکز درمانی بروم. کسی به یک متخصص ارتوپدی مراجعه میکند که واقعاً قبول داشته باشد پایش شکسته است یا کسی به دندانپزشک مراجعه میکند که قبول داشته باشد دندانش شکسته یا سوراخ یا حساس شده است. اگر من قبول نداشته باشم بیمار هستم به درمانگر مراجعه نمیکنم و به عبارت درستتر، به درمان خود فکر نمیکنم.
ما بیماریمان را بزک میکنیم
با این اوصاف ریشه طولانی شدن بیماری در من یک علت روشن دارد و آن این است: «من قبول ندارم که بیمار هستم.» مثلاً فرض کنید من درگیر بیماری مقایسه هستم، اما اسم بیماریام را میگذارم «الگو گرفتن از موفقیتهای دیگران» یا هر اسم دیگری. من در اعماق وجود خودم ریشه ندارم و به جای آن که در خودم جمع باشم دائم در داشتههای دیگران پراکنده شدهام و اسمش را هم میگذارم حواسجمعی. وقتی از فرد میپرسی چرا دارد هر روز زندگی خودش را با دیگری مقایسه میکند میگوید اگر حواست به دیگران نباشد در زندگی عقب میمانی. نگاه میکنی میبینی که این فرد کلیت زندگی خود را در یک مسابقه میبیند و همیشه نگران است که مبادا از دیگران عقب بیفتد، بنابراین بیماری خود را با چیزهایی میپوشاند و هیچ وقت متوجه نمیشود تا چه اندازه حال وخیمی دارد. مثلاً نگاه میکند میبیند که دامادشان مدرک دکتری گرفت یا فلان دوستش مدرک دکتریاش را گرفت، بنابراین به صرافت میافتد که برود مدرک دکتریاش را بگیرد و با هزار زحمت و تقلا و جان کندن و ارفاق و تقلب بالاخره موفق میشود مدرک دکتریاش را بگیرد، در حالی که اگر فلانی مدرک دکتری اش را نمیگرفت این فرد به صرافت گرفتن مدرک دکتری نمیافتاد، یعنی گرفتن مدرک دکتری یک خواسته و باور عمیق درونی در این فرد نیست و از مقایسههای بیرونی میآید، بنابراین همین مدرک دکتری پوششی برای یک بیماری میشود و هرچقدر این عناوین و اعتبارها و مدالها سنگین و رنگینتر میشود فرد بیشتر درگیر این توهم میشود که او اتفاقاً یک فرد سالم و الگوست، چون جامعه و اطرافیان نیز با تحسینهایشان هر روز او را منحرفتر میکنند. مثل این است که فرد پایش شکسته و به مرکز درمانی نمیرود، اما میآید روی پای شکسته خود نقاشی میکشد، تتو میکشد و آدمهایی هم دور و بر او جمع شدهاند که هر روز میگویند به به! چه تتوهای زیبایی! چه نقاشیهای شاهکاری روی پایت کشیدهای. خوش به حال تو! و فرد به جای اینکه برود مشکل اصلی خود را حل کند درگیر تحسینهای دیگران میشود. پس راهکار علاج بیماریهای درونی ما این است که اول از همه قبول داشته باشیم این بیماریها در ما هست، یعنی چشم خود را به روی این بیماریها نبندیم. اما چطور میشود به این نقطه رسید؟ زمانی شما میتوانید متوجه بیماریهای خود باشید که هر روز جلوی چشم خودتان باشید. فرض کنید یک وسیلهای در خانه شما خراب شده و نیاز به تعمیر دارد اگر هر روز آن وسیله جلوی چشم شما باشد احتمال اینکه شما متوجه خرابی آن وسیله شوید بالاتر است تا اینکه وسیله را در یک جایی گم و گور کنید. جلوی چشم خودتان باشید و به الگوهای تکرارشونده افکار و عادتهایتان نگاه کنید بدون آن که درگیر تسلسل باطل سرزنش و ملامت و خوددرگیری شوید، در آن صورت اقبال بیشتری برای چارهجویی خواهید داشت.