آنچه پیش رو دارید، خاطرات جناب حاجمحمدرضا اعتمادیان از یاران دیرین نهضت و انقلاب اسلامی، در فاصله دو دیدار وی با رهبر کبیر انقلاب در نجف و نوفل لوشاتوست. مناسبت آن نیز علاوه بر چهلمین سالروز پیروزی انقلاب اسلامی، سالروز تبعید رهبر کبیر انقلاب به این دو نقطه است. امید میبریم که انتشار این گفت و شنود پرنکته، علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
بهتر است شنیدن خاطرات جنابعالی را از این نقطه آغاز کنیم که در دوران تبعید حضرت امام به نجف، آیا توانستید به ملاقات ایشان بروید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. بله، بنده توفیق داشتم سه، چهار بار به دیدار ایشان نائل شوم.
با توجه به تضییقات رژیم، چگونه این کار را انجام میدادید؟
آن روزها برای عراق خیلی سخت ویزا میدادند. من از اتاق بازرگانی نامه گرفتم و به بهانه تجارت، ویزا گرفتم. البته آن روزها در هند، فعالیت تجاری انجام میدادم و این کارم را آسانتر میکرد. آخرین بار در تیر ماه سال ۱۳۵۷ به عراق و دیدار امام رفتم. در این سفر نامهای از شهید مطهری همراه خود بردم. البته ایشان نامه را طوری نوشته بودند که اگر در فرودگاه یا گمرک متوجه شدند، برایم مشکلی به وجود نیاید. در نجف به دفتر امام رفتم و وقت ملاقات خواستم و گفتم برای امام از آیتالله مطهری نامه آوردهام. آنها برایم وقت ملاقات گذاشتند و من به محضر امام رسیدم و نامه را تقدیم کردم. امام پس از احوالپرسی، از اوضاع ایران پرسیدند و مطالبی را عرض کردم. هنگام نماز هم به ایشان اقتدا کردم.
از آن سفر خاطره خاصی دارید؟
قبل از اینکه به سفر بروم، شهید دکتر پاکنژاد از من خواسته بود اگر برایم امکان دارد، به اداره ثبت احوال بروم و اشکالی را که در شناسنامه فرزندش هست، برطرف کنم. چند بار مراجعه کردم، ولی در آنجا کسی کارم را انجام نداد. روزی که قرار بود فردایش به نجف بروم، بلیتم را با خودم بردم و به مأمور ثبت احوال نشان دادم و گفتم: «ببین! دارم میروم زیارت. اگر کارم را راه بیندازی قول میدهم در آنجا تو را دعا کنم». او سریع پرسید: «آیتالله خمینی را هم میبینی؟» در حالی که از این حرف خیلی تعجب کرده بودم، گفتم: «انشاءالله!» اشک در چشمانش دوید و گفت: «قول میدهی سلام مرا به ایشان برسانی؟» وقتی قول دادم، بلند شد و در ظرف چند دقیقه کارم را راه انداخت. مردم واقعاً از رژیم پهلوی دل خوشی نداشتند و در دلشان، در خدمت امام و نهضت امام بودند.
با این ارتباطاتی که با امام و مبارزان داخل کشور داشتید، چگونه با ساواک کنار میآمدید؟
آنها کاملاً به من شک داشتند و مرا تحت نظر گرفته بودند. چند باری به سراغم آمدند و از من پرسیدند مقلد چه کسی هستی؟ گفتم من خودم میتوانم مسائلم را بفهمم و لازم نیست از کسی تقلید کنم! گاهی هم کسانی مراجعه میکردند و میگفتند وجوهاتت را به ما بده! من هم میگفتم من اصلاً پول زیادی درنمیآورم که وجوهات بپردازم! هر بار هم اصرار داشتند من عکس شاه را به دیوار دفتر کارم بزنم. برای اینکه برای این مشکل چارهای پیدا کنم، با یکی از متدینین که او هم زیر بار این دستور نرفته بود، مشورت کردم. ایشان گفت: پرچم کوچکی روی میزت بگذار و وقتی مأموران ساواک دوباره اصرار میکنند که عکس شاه را به دیوار بزنم، پرچم را به آنها نشان بدهم و بگویم من در اینجا چیزی را دارم که حتی شاه هم خدمتگزار آن است! راه چاره خوبی بود و همان را امتحان کردم.
یکی از فرازهای مهم انقلاب اسلامی، مراسم بزرگداشت چهلم شهدای تبریز بود. با توجه به اینکه در آن مقطع در یزد حضور داشتید، از ماجراهای آن روز و پیامدهایش چه خاطراتی دارید؟
همانطور که میدانید قیام ۲۹ بهمن سال ۱۳۵۶ در تبریز، فصل تازهای را در انقلاب اسلامی گشود و در آن حادثه، عده زیادی به شهادت رسیدند و مجروح شدند. شهرهای زیادی، از جمله یزد تصمیم گرفتند مراسم چهلم شهدای تبریز را برگزار و علیه اقدامات رژیم تظاهرات کنند. آن روز من توانستم برای فیلمبرداری از مراسم، با خودم دوربین ببرم. ابتدا به من اجازه فیلمبرداری ندادند، ولی به هر زحمتی که بود بالاخره توانستم فیلمبرداری کنم.
آن تجمع به دستور شهید آیتالله صدوقی صورت گرفت؟
بله، ایشان اعلامیه دادند و مردم را برای برگزاری چهلم شهدای تبریز، به مسجد حظیره دعوت کردند. این مسجد، در واقع پایگاه انقلاب در یزد بود. ژاندارمری یزد به اندازه یک دیوار با مسجد فاصله داشت و ادارات دیگر هم عمدتاً به این مسجد نزدیک بودند. پیشبینی میشد جمعیت زیادی در آنجا تجمع کنند، به همین دلیل تمام خیابان را سیمکشی و بلندگو نصب کرده بودند. شهید صدوقی اصرار داشت بلندگوها طوری نصب شوند که صدا به گوش مأموران ژاندارمری برسد، چون ایشان معتقد بود بیش از ۱۰ درصد از نیروهای انتظامی و نظامی به رژیم شاه وفادار نیستند و به خاطر معاش و تأمین زندگی، با دستگاه همکاری میکنند. به همین علت اگر در جریان امور قرار بگیرند و مطلع شوند که رژیم چه بلایی سر مملکت آورده است، با او همکاری نخواهند کرد.
نقش شهید پاکنژاد در آن روز چه بود؟
ایشان از ادارهکنندگان اصلی همه حرکتها در یزد بود و برای برگزاری این مراسم هم تلاش زیادی کرد.
شما کجا بودید و چه میکردید؟
من بیرون مسجد روی درختی نشسته بودم و از مراسم فیلم میگرفتم. در اثنای سخنرانی، مأموران به مردم حمله و عدهای را شهید و زخمی کردند. یادم هست شهر حالت جنگی به خود گرفت. مردم برای درگیری نیامده بودند، بلکه فقط میخواستند برای شهدای تبریز مراسم بزرگداشت بگیرند. کافی بود نظامیان کمی صبوری به خرج بدهند تا مردم خود به خود تا نیم ساعت بعد از اتمام جلسه پراکنده شوند. اصلاً نیازی به آن کشتار نبود.
چه تعداد شهید شدند و پیامدهای این واقعه چه بود؟
کمتر از ۱۰ نفر شهید شدند، اما تعداد زخمیها معلوم نشد، چون مردم عده زیادی از زخمیها را به خانههایشان برده بودند که گیر مأموران نیفتند. پزشکان در منازل به مداوای زخمیها میپرداختند. این حادثه به نفع انقلاب تمام شد، چون نهتنها مردم یزد، بلکه مردم استان علیه رژیم بسیج شدند.
از شهدای آن روز نامی را به خاطر دارید؟
در آن روز انسانهای بیگناهی در یزد شهید شدند. یکی از آنها هممحلهای خود ما بود. یکی دیگر پارچهبافی به اسم دهقانپور بود که اصلاً از سیاست سر درنمیآورد و نمیدانست ایست و حکومت نظامی یعنی چه! به او ایست داده بودند و او که معنی آن را نمیدانست، به راهش ادامه داده بود و به او شلیک کرده بودند! با اوج گرفتن درگیریها، به خانه برگشتم و به شهید پاکنژاد تلفن زدم. ایشان گفت: من و آیتالله صدوقی و رئیس شهربانی داریم مذاکره میکنیم که به شکلی این ماجرا را خاتمه بدهیم و جلوی کشتار بیشتر را بگیریم. نیم ساعتی در خانه ماندم و بعد دیدم طاقت نمیآورم و به خیابان رفتم و دیدم همه مغازهها بستهاند و مردم پنهان شدهاند و مأموران در شهر گشت میزنند.
اشارهای هم به فعالان اصلی یزد داشته باشید.
غیر از شهید پاکنژاد- که نقش بسیار برجستهای داشت- آقای شیخ محمدعلی صدوقی، آقای حسینیان، آقای دستمالچیان، دکتر رمضانی و یکی دو نفر دیگر، همواره کنار آیتالله صدوقی بودند و از انقلابیون فعال یزد به حساب میآمدند. البته، چون در تهران زندگی میکردم، همه فعالان سیاسی یزد را نمیشناسم.
شما در اکثر صحنههای مهم انقلاب حضور داشتهاید. آیا در ۱۷ شهریور هم در صحنه بودید؟
بله، در روز ۱۶ شهریور سال ۱۳۵۶، روحانیت مبارز تهران راهپیمایی عظیمی را در تهران برگزار کرد. شعارها ابتدا رنگ و بوی مذهبی داشت، ولی ناگهان تبدیل به شعار «مرگ بر شاه» شد و مردم با هیجان و شور خاصی به صحنه آمدند. به اعتقاد من رژیم که پیشبینی چنین گردهمایی عظیمی را نمیکرد، از همان جا تصمیم گرفت از مردم انتقام بگیرد. من خانوادهام را به مشهد فرستاده بودم و قصد داشتم بعد از این راهپیمایی خودم هم به مشهد بروم، چون برای چند روز آینده برنامهای اعلام نشده بود. جمعیت که به میدان آزادی رسید، ناگهان عدهای شعار «فردا صبح میدان ژاله» را سر دادند. بنده تا حدودی در هدایت جریانات نقش داشتم و اگر قرار بود فردا راهپیمایی یا تجمعی انجام شود، قطعاً در جریان قرار میگرفتم. به هر حال وقتی این شعار داده شد، مردم تکرار کردند و پس از مدتی هم پراکنده شدند، اما من تردید داشتم که انقلابیون و روحانیون این برنامهریزی را کرده باشند. در حالی که ذهنم سخت مشغول این مسئله بود، شب با هواپیما به مشهد رفتم. بعد از خواندن نماز صبح، موقعی که از حرم برمیگشتم، به راننده تاکسی گفتم رادیو را روشن کند تا ببینم اخبار چه میگوید. در آنجا بود که شنیدم در تهران حکومت نظامی اعلام شده است. یاد شعار دیروز افتادم و متوجه شدم که قطعاً عده زیادی از مردم خبر حکومت نظامی را- که نیمه شب اعلام شده بود- نخواهند شنید. بهرغم اظهار ناراحتی خانواده، سریع خود را به فرودگاه رساندم و با پرواز ساعت ۷ صبح، به تهران برگشتم. قبل از آن هم به برادرم در تهران تلفن زدم که از شنیدن خبر حکومت نظامی بهشدت نگران هستم و از او خواستم به فرودگاه بیاید تا از آنجا با هم به میدان ژاله برویم. ساعت حدود ۹ صبح بود که ایشان آمد و با هم به طرف میدان ژاله به راه افتادیم. همه خیابانهای منتهی به میدان ژاله را بسته بودند و اجازه ورود نمیدادند. حدود ساعت ۱۱، خبر کشتار میدان ژاله به ما رسید. من به میدان فوزیه (امام حسین) برگشتم و به منزل شهید درخشان تلفن زدم که خانه نبود. بعد به منزل شهید صادق اسلامی تلفن زدم و ایشان گفت: مردم را از زمین و آسمان به گلوله بستهاند! فهمیدم تردید و حدسم درست بود و رژیم با این ترفند، میخواست ۱۵ خرداد دیگری را رقم بزند و مانع ادامه نهضت شود، غافل از اینکه این بار مردم کاملاً آگاه و هوشیار شده بودند و برای هر جور فداکاریای، آمادگی کامل داشتند. فاجعه ۱۷ شهریور پایههای رژیم را لرزاند و مردم را در اطاعت از امام و ایستادگی در برابر رژیم مقاومتر کرد.
از خاطراتتان از قیام مردم قزوین برایمان بگویید. این واقعه چگونه اتفاق افتاد؟
در دی سال ۱۳۵۷، فرماندار نظامی قزوین سرتیپ معتمد برای اینکه از مردم قزوین زهر چشم بگیرد، دست به کشتار وسیعی زد و با تانک، بیش از ۴۰۰ خودرو را از بین برد و خانه بسیاری از انقلابیون را به آتش کشید. حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ علیاصغر مروارید امام جماعت مسجد مهدی سهراه تهرانویلا، در جلسهای مشورتی اعلام کرد بهتر است به قزوین برویم و تظاهرات به راه بیندازیم و مردم را که از سبعیت رژیم روحیه خود را باخته بودند، دوباره به صحنه بکشیم! یکی از دوستان به نام حاجبابا فقهی هم گفت: تعداد زیادی از زخمیها در خانههای مردم هستند و به پزشک و دارو نیاز دارند و جرئت هم نمیکنند از خانههایشان بیرون بیایند. ما از تهران یک گروه پزشک و پرستار- که دکتر شیبانی معرفی کرده بود- به قزوین فرستادیم تا به داد این مردم برسند. آنها همان شب برگشتند و گفتند مردم ما را نمیشناسند و به ما اعتماد نمیکنند و از ترس اینکه نکند ما مأمور رژیم باشیم، میگویند در خانه زخمی ندارند! ما که حدود ۳۰ نفر بودیم، برای به راه انداختن تظاهرات و جلب اعتماد مردم به این پزشکان و پرستاران، با چند ماشین به قزوین رفتیم و در میدان نزدیک بازار، پلاکاردهایی را که در تهران تهیه کرده بودیم، نصب کردیم و شعار اللهاکبر و لاالهالاالله دادیم. ما کارمان را ساعت ۹ صبح شروع کردیم و حدود ساعت ۱۰، جمعیت ما به ۱۰۰ نفر رسید. تصمیم گرفتیم به طرف امامزاده حسین در چهار کیلومتری آنجا برویم. در میانه راه، بهتدریج جمعیت زیاد شد و به حدود ۵۰۰ نفر رسید. شعارها هم بهتدریج عوض و تبدیل به «اللهاکبر، خمینی رهبر» و «نهضت ما حسینیه/ رهبر ما خمینیه» شد. تا به امامزاده برسیم، جمعیت کثیری پشت سر ما تشکیل شده بود. مأموران هم که غافلگیر شده بودند، تنها کاری که توانستند بکنند این بود که در اطراف ایستادند و فقط نگاه میکردند! در امامزاده حسین، آقای مروارید سخنرانی پرشوری را ایراد و به رژیم و جنایات آن حمله کرد. مردم هم با تکبیر سخنانش را تأیید میکردند. با این کار ما روحیه مردم قزوین تقویت شد و به گروه پزشکی ما هم اعتماد کردند.
چگونه از قصد امام برای عزیمت به پاریس مطلع شدید؟
نیمههای شب سیزدهم مهر بود که دکتر شیبانی تلفن زد و پرسید: «از عراق خبر داری؟ امام ویزای کویت گرفتند و قصد داشتند از عراق به کویت بروند، اما آن کشور ایشان را راه نداده است. ببین به کجاها میتوانی خبر بدهی و از چه کسانی میتوانی کمک بگیری». تنها جایی که به ذهنم رسید تلفن بزنم منزل شهید آیتالله صدوقی بود. همسر ایشان گفت: آقا جایی رفتهاند. گفتم به محض اینکه برگشتند، بگویید با من تماس بگیرند. حدود ساعت ۵ صبح بود که شهید صدوقی تلفن زد و گفت: «خودم از موضوع خبر دارم، میدانم ایشان قصد دارند به پاریس بروند». ما از حضور امام در یک کشور غیراسلامی نگران و ناراحت بودیم، غافل از اینکه این از الطاف الهی است و در فرانسه خبرگزاریها و رادیو تلویزیونهای سراسر دنیا حضور خواهند داشت و پیام امام را به احسن وجه به همه دنیا خواهند رساند. بیتردید این هم از معجزات انقلاب ما بود.
شهید آیتالله صدوقی با فاصلهای از این رویداد، به پاریس رفتند. در آن سفر شما هم همراهیشان کردید؟
شهید صدوقی به ما که بسیار اشتیاق داشتیم زودتر به فرانسه برویم، گفتند صبر کنیم تا کاملاً مشخص شود امام در فرانسه خواهند ماند، به همین دلیل حدود یک ماه بعد بود که به من دستور دادند گذرنامهها و بلیتها را تهیه کنم.
در آن سفر چه کسانی شما را همراهی کردند؟
حاج شیخ محمدعلی صدوقی، دکتر ولیشاهی و آقای محمود دستمالچیان. بلیت را هم به مقصد لندن تهیه کردیم تا سوءظن کمتری را برانگیزیم. حتی قصد داشتیم یکی دو روزی هم در لندن بمانیم و از آنجا به پاریس برویم. نگرانی اصلی ما این بود که مأموران مانع مسافرت آیتالله صدوقی شوند، چون ایشان از مدتها قبل ممنوعالخروج بود. در فرودگاه گذرنامههای همه ما را سریع آماده کردند، اما گذرنامه شهید صدوقی را طول کشید تا آوردند و در این فاصله غیر از خود ایشان، همگی بهشدت نگران بودیم. تمام مدت تلاش میکردیم حساسیت مأموران برانگیخته نشود. هنگام عبور از درهای داخلی فرودگاه پلیسی جلو آمد و از شهید صدوقی سؤال کرد کجا تشریف میبرید؟ و ایشان هم بدون کوچکترین ترسی گفت: اگر قسمت شود، به زیارت حضرت امام میرویم! من پشت سر ایشان بودم و ناگهان احساس کردم تمام بدنم یخ کرد. مأمور از شنیدن این جواب بهشدت یکه خورد، ولی سعی کرد حفظ ظاهر کند و گفت: از قول من هم خدمت ایشان سلام برسانید! در هواپیما وقتی به شهید صدوقی گفتم آقا! این چه کاری بود که کردید؟ ما که از ترس قبض روح شدیم! ایشان با همان لهجه شیرین یزدیشان گفتند مگر خدمت امام نمیرویم؟ ما که جای دیگری کاری نداریم!
از نخستین خاطراتتان هنگام ورود به پاریس و احساسی که داشتید، برایمان بگویید.
در فرودگاه پاریس، مرحوم حاجاحمدآقا و آقاسیدحسین فرزند حاجآقا مصطفی به استقبال ما آمدند و همراه آنها، به نوفللوشاتو رفتیم. امام در طول مدتی که در نوفللوشاتو بودند، هرگز قصد اقامت نکردند، به همین دلیل نمازشان را شکسته میخواندند. از آنجا که بیش از یک ماه از اقامت ایشان میگذشت و لذا دیگر نمیتوانستند نمازشان را شکسته بخوانند، به اندازه لازم از محل اقامت خود دور میشدند و برمیگشتند تا نمازشان را همچنان شکسته بخوانند. وقتی ما رسیدیم، اذان مغرب را داده بود، اما امام هنوز برنگشته بودند. ما از شهید صدوقی درخواست کردیم امام جماعت شوند، اما ایشان ترجیح میداد نماز با امامت امام خوانده شود. چون مدتی گذشت و کمی دیر شد، برای اینکه فضیلت نماز از بین نرود، ایشان گفت: من نماز مغرب را میخوانم. نماز که تمام شد شنیدیم امام برگشتهاند و شهید صدوقی به دیدار ایشان رفتند. ما از شهید صدوقی خواستیم اجازه بدهند ما هم در این جلسه دیدار حضور داشته باشیم که لطف کردند و اجازه دادند. صحنه دیدار این دو دوست دیرین بهقدری صمیمی و گرم بود که ما که کنار اتاق ایستاده بودیم، نمیتوانستیم جلوی گریه خود را بگیریم. امام از ایشان درباره اوضاع ایران سؤال کردند و شهید صدوقی پاسخ دادند همه مردم مطیع امر ایشان هستند و دولت اختیاری ندارد و فقط سر و صدای بیهوده میکند! بعد درباره اعتصابات بحث شد. امام فرمودند: «اعتصابات کمر دولت را میشکند، ولی مردم را به زحمت میاندازد». نهایتاً قرار شد اعتصابات تا یکی دو روز دیگر ادامه پیدا کند و این مطلب اعلام شد.
از افراد شاخصی که در نوفللوشاتو دیدید یادی کنید.
شهید آیتالله مطهری، آیتالله انواری، صادق قطبزاده، ابوالحسن بنیصدر و ابراهیم یزدی. نکته جالبی که توجهم را جلب کرد، اعلامیههایی بود که به فارسی، عربی و انگلیسی به در و دیوار زده و از قول امام نوشته بودند که من سخنگو ندارم! موضوع را از دوستان سؤال کردم و گفتند ظاهراً دکتر یزدی که در مصاحبههای امام عهدهدار ترجمه بود، بهتدریج داشت اینطور جا میانداخت که سخنگوی امام است و امام نگران شده بودند نکند او از خودش مطالبی را بگوید.
در پاریس که بودید، با دیگر فعالان برای پیشبرد امور انقلاب هماهنگی کردید؟
بله، با حاج احمد آقا و کسانی که در آنجا مسئول پیاده کردن نوارهای سخنرانی و پیامهای امام و چاپ و تکثیر آنها بودند، صحبت و اعلام همکاری کردیم. قرار شد هنگامی که به ایران برگشتم، شب به منزلم تلفن بزنند و من پیامها را ضبط کنم. من هم با تلفن منزل و هم با تلفن محل کارم، پیامها را میگرفتم. در آن برهه، حدود ۱۲ مکان را تعیین کرده بودیم که اطلاعیهها را از طریق تلفن میگرفتند و بعد همگی با هم چک میکردند و تطبیق میدادند که ابهامی وجود نداشته باشد. سپس متنها به سرعت تایپ و تکثیر میشد. سپس آنها را در نایلونهای سیاه بستهبندی میکردیم و شبانه به بازار میرساندیم و بین ۱۰ تا ۵۰ نسخه، بین افراد تقسیم میشد تا فردا صبح از طرق مختلف در سراسر ایران پخش شود. این کارها بهقدری سریع و منظم انجام میشد که معمولاً فاصله بین گرفتن اطلاعیه از تلفن و تایپ و تکثیر و بستهبندی آنها بیش از ۸، ۹ ساعت طول نمیکشید. این پیامها در شهرهای مختلف توسط روحانیون و افراد معتمد امام، از جمله در اصفهان مرحوم آیتالله خادمی، در یزد شهید آیتالله صدوقی، در تهران من و آقای توکلیبینا و چند نفر دیگر از طریق دوستانی که در شرکت مخابرات داشتیم و با وجود خدمات بسیار ارزندهای که به انقلاب کردند، هیچوقت شناخته نشدند، تلفنی دریافت و منتقل میشدند. گاهی خود حاجاحمدآقا و گاهی هم دیگران پیامها را از پاریس میخواندند و در ایران، مراکزی که این پیامها برایشان ارسال میشد، همزمان پیامها را ضبط میکردند. گاهی هم خود سخنرانیهای امام را پشت تلفن میگذاشتند و ضبط و سپس به صورت متن یا نوار تکثیر میکردیم و در ظرف کمتر از ۲۴ ساعت پخش میشد.
از روزهای همهگیر شدن انقلاب، چه تصویری در ذهن دارید؟
بهتدریج انقلاب در ماههای دی و بهمن چهرهای هیجانی و خودجوش پیدا کرد. مردم با کوچکترین اشارهای، به خیابانها میریختند و شعار میدادند و به رژیم اعتراض میکردند. رهبران انقلاب هم با اعلامیه و اطلاعیه، تصمیمات و برنامههای امام را به اطلاع مردم میرساندند. وحدت و همدلی مردم، مهمترین عامل به ثمر رسیدن انقلاب بود و مشکلات مختلفی هم که پیش میآیند، جز با همان وحدت و همدلی قابل حل و رفع نیستند. اگر عامل مردمی در انقلاب وجود نداشت و قرار بود کارها به شکل دستور از بالا و تشکیلات رسمی پیش برود، هزینههای سنگینی صرف میشد و امکان نداشت کار به ثمر برسد. در آن روزها کسی به خود فکر نمیکرد و همه یکدل و همصدا به سوی یک هدف حرکت میکردیم و هیچکس از بذل هیچ چیزی دریغ نداشت.
از این یکدلی و ایثار چه خاطرهای دارید؟
آن روزها راهپیماییها بسیار طولانی بود و مخصوصاً کودکان و زنانی که در آن راهپیماییها شرکت میکردند، نیاز به پشتیبانی داشتند. منزل داماد ما آقای دستمالچیان، در سهراه شهرآرا و نزدیکی میدان آزادی بود. ما آنجا را برای تدارک خوراکی برای راهپیمایان در نظر گرفته بودیم. کمکها از نواحی مختلف به دست ما میرسید و مردم با دل و جان کمک میکردند. ما در آنجا ساندویچ نان و پنیر یا ساندویچ تخممرغ و بستههای کوچک آجیل درست میکردیم و افرادی از صبح تا شب، بدون کمترین اجر و مزدی این کارها را انجام میدادند. در دیگهای بزرگی تخممرغ میجوشاندیم و با خیار و گوجه، ساندویچ درست میکردیم. بعد آنها را در نایلونهایی بستهبندی و در مسیر میدان آزادی تا میدان انقلاب به وسیله چند وانت پخش میکردیم. یک کار خودجوش و مردمی که همه با نهایت صمیمیت و صفا و رضایت، در آن مشارکت میکردند.
از همان ابتدای اوجگیری انقلاب، عدهای درصدد تفرقهافکنی در خطوط منسجم مردم بودند. از این موارد چه خاطرهای دارید؟
یک موردش وقتی بود که از پاریس اطلاعیهای به دستم رسید که در آن نوشته شده بود اگر فردا در راهپیمایی، کسی عکس مراجع را پاره یا به آنان بیاحترامی کند، فعل حرام مرتکب شده است، ولی اگر کسی عکس من (امام) را پاره یا به من بیاحترامی کرد، برخورد با او فعل حرام است! من این اطلاعیه را نزد آقای مروارید بردم. ایشان پرسید مطمئن هستید این اعلامیه از امام است؟ بخش اول آن قابل درک است، ولی بخش دوم آن را چگونه میشود تحمل کرد؟ اطلاعیه را تکثیر کردیم و فردا برای پخش بین راهپیمایان بردیم. در نزدیکی میدان آزادی دیدیم از تمام تیرهای چراغ برق و مخابرات و ساختمان بلندی در آن نزدیکی عکسهای آیتالله شریعتمداری را آویزان کردهاند، در حالی که قرار نبود کنار امام کس دیگری به عنوان رهبر مطرح شود. همه مراجع بزرگ از جمله آیتالله گلپایگانی، آیتالله خوانساری، آیتالله مرعشی نجفی و... با انقلاب و امام همراهی میکردند. آن وقت بود که متوجه شدیم قرار است عدهای با پاره کردن عکس یک مرجع و بیاحترامی به او، بین مردم درگیری ایجاد کنند. در طول نهضت از این تحرکات زیاد وجود داشت که با هوشمندی امام و یاران ایشان مدیریت و توطئهها در نطفه خفه میشد.
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما گذاشتید.