رضا در تدارک پیادهروی اربعین بود. میخواست با دوستان و هممحلهایهایش امسال به زیارت اربعین برود. قرار مدارهایشان را هم برای این کار گذاشته بودند، اما گویی تقدیر چیز دیگری برایش رقم زده بود و امام حسین (ع) را قبل از اربعین زیارت کرد. برای موسی شعیبی که خود متولد سال ۴۹ است روایت از تک پسر خانواده که حالا دیگر پیش آنها نیست، کار راحتی نبود، اما به رسم ارادت به شهیدان و احترام به روزنامه ما چند دقیقهای همکلاممان شد تا از فرزند شهیدش بگوید.
آقای شعیبی! شما خوزستانیها دوران جنگ تحمیلی را از نزدیک درک کردید. موضوع جهاد و شهادت برای شما آشناست. روزهای قبل و بعد از شهادت فرزندتان چگونه گذشت؟
ما اهوازی هستیم. جنگ را با خون و جانمان لمس کردهایم. من از همان دوران جوانی با مفهوم جهاد و شهادت آشنا شدم. در سالهای حماسه، جهاد و دفاع مقدس بسیاری از همشهریها و دوستانمان را در خاک و خون دیدم. فرزندانم یعنی دو دختر و رضا که تک پسرم بود درهمین حال و هوا بزرگ شده و رشد کردهاند. رضا متولد ۲۵ اسفند ۱۳۷۸ بود. تازه چهارماه از خدمت سربازیاش را گذرانده بود. رضا عاشق اهل بیت (ع) بود و ارادت خاصی به امام حسین (ع) داشت. همیشه در مراسمهای مذهبی شرکت میکرد. اهل کارخیر بود. هر جا هر کاری از دستش برمیآمد برای مردم انجام میداد. من در جریان برنامه رژه آن روز بودم. حتی میدانستم که رضا شهید هم میشود. روز جمعه رضا گفت: بابا میخواهم فردا به رژه بروم. همه کارهایش را انجام داد. خیلی خوشحال بود. به دلیل عفونت انگشتهای پایش که عمل کرده بود مرخصی استعلاجی داشت، اما به رغم آن تصمیم به حضور در رژه گرفت و بیخیال مرخصی شد. گفت: من میروم و از همان جا میخواهم به شلمچه بروم. خداحافظی کرد و رفت. بعد شنیدم در پادگان هم با دوستانش عکس یادگاری گرفتهاست. شب از پادگان زنگ زد و گفت: بابا فردا رژه داریم، میتوانید مرا از تلویزیون ببینید که چطور رژه میروم. به بچهها هم بگویید مرا از میان نیروهایی که رژه میروند پیدا کنند. سپس ادامه داد من برایت افتخار میآفرینم و تا مدتها عکس من در گوشیها و رسانهها خواهد بود. همینطور هم شد. بعد از شهادتش دوستانش میگفتند پیکرش غرق به خون روی زمین افتاده بود و دستهایش همچنان به نشانه احترام نظامی کنار پیشانیاش بود.
چگونه از شهادتش با خبر شدید؟
با اینکه در جریان حادثه آن روز بودم، اما از رضا خبری نداشتم تا اینکه ساعت حدود یک ظهر بود که یکی از بستگانم با من تماس گرفت وگفت نام رضا در لیست شهداست. من گفتم نه اسمی که منتشر شده «رضا شفیعی» است اسم پسرم «رضا شعیبی» است، اشتباه میکنید این شهید رضای ما نیست. خواهرش که صدای من را شنید گفت: بابا اتیکت روی پیراهن سربازی داداش به نام «رضا شفیعی» نوشته شده بود. من که پیراهنش را میشستم این را دیدم که فامیلی رضا را اشتباهی درج کرده بودند. من فکر میکنم داداش شهید شده است. همانجا از حال رفتم. کمی بعد که حالم بهتر شد خودم را به پادگانی که رضا آنجا خدمت میکرد، رساندم. سراغش را گرفتم گفتند مجروح شده است، هنوز خبر قطعی شهادت را نداشتند یا به من نگفتند. من تمام بیمارستانهای شهر را گشتم تا اینکه داییاش با من تماس گرفت و خبر شهادت رضا را داد و گفت: پیکر رضا در سردخانه است. خودش هم پیکر پسر شهیدم را دیده بود.
با همراهان ایشان صحبت کردید که آن واقعه چگونه رخ داد؟
بله، چند سرباز که نزدیک و همراه ایشان بودند، مجروح شده بودند. آنها گفتند که وقتی صدای شلیک گلوله آمد، ابتدا تصور کردیم که گلوله مشقی میزنند، بعد از لحظاتی دیدیم که تیر به ما اصابت کرد و به زمین افتادیم، متوجه شدیم که حمله تروریستی است.
مادرش حال خوشی ندارد، صبح زود بیدار و به عکسهای رضا خیره میشود. عکس رضا را در آغوش میگیرد و میگوید میخواهم به بهشت آباد سر مزار شهیدم بروم. رضا درکنار قطعه شهدای اربعین حله به خاک سپرده شده است.
پاسخ شما به تروریستها که جوانان پاکی، چون فرزند شما را به شهادت رساندند چیست؟
کید و خشم دشمنان اسلام نسبت به ما تمامی ندارد، هر روز گروهی را علم میکنند. زمانی منافقین بودند، بعد طالبان را درست کردند، الان هم داعش را بهوجود آوردند. اینها هم ریشهکن شوند باز گروههای جدید تروریستی و تکفیری دیگری را تشکیل خواهند داد که مانع گسترش اسلام واقعی شوند. این جنگ جبهه حق و باطل همیشه است، اما حقیقت این است که باطل از بین رفتنی است و حق ماندگار خواهد شد.