«بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید / در این عشق چو مردید همه روح پذیرید / بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید / کز این خاک برآیید سماوات بگیرید / بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید / که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید / یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان / چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید / بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا / بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید / بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید / چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید / خموشید خموشید خموشی دم مرگست / هم از زندگیست اینک ز. خاموش نفیرید.»
مولانا در این ابیات شورانگیز که با «بمیرید بمیرید» آغاز میشود میخواهد با ما چه بگوید و اصولاً این دعوت به مرگ چیست؟ چرا ما باید بمیریم و در چه بمیریم. مولانا اول ما را دعوت به مردن میکند و بعد جایگاه این مردن را هم روشن میکند: مردن بر عشق و بعد آثار این مردن بر عشق را هم بیان میکند: در این عشق چو مردید همه روح پذیرید. این یعنی بیعشق در واقع انسان از روح انسانی خالی مانده است و حیات او بیعشق تباه است. اما منظور مولانا از اینکه میگوید: «بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید /، چون زین ابر برآیید همه بدر منیرید» چیست؟ میگوید تو بدر منیر هستی. تو ماه هستی، اما روی ماه تو زیر ابر مانده است. این کدام ابر است؟ یا وقتی میگوید «یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان / چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید» مراد از زندان و حفره کردن زندان چیست؟
ارتباط غزل مولانا با من و شما چیست؟
آیا اینها صرفاً یکسری تعارف و حرفهای زیباست؟ یک وقتی برخورد ما با این حرفها مثل برخوردهای مجریهای تلویزیون است که برای افتتاح برنامهای یا در میان برنامهای برای اینکه برنامه پر شود و حرفی هم زده شده باشند غزلی از مولانا هم میخوانیم. اگر از این برخوردهای قالبی عبور کنیم این یک سؤال جدی خواهد بود که چرا من باید بمیرم و این مردن چیست و چرا من در عشق بمیرم. این زندان که من باید آن را حفره کنم چیست؟
من وقتی این حرفها را میخوانم جا دارد از خودم بپرسم ارتباط من با این حرفها چیست؟ یا چه ربطی بین این حرفها و من وجود دارد؟ اصلاً فرض که مولانا با همین حرفها تحول روحی خود را نشان داده خب که چه؟ فرض کنید یکی به من میگوید یک غذای خوشمزهای را میخورد و من هم مدام به او میگویم به به! چه غذای خوشمزهای میخوری، در حالی که خودم گرسنه هستم. فرض کنید ما تا پایان عمر مثنوی معنوی یا فیه مافیه یا غزلیات شمس را بخوانیم یا دیوان حافظ را ورق بزنیم و هی بگوییم به به! به به! که چه؟
انگار یکی دارد به شما میگوید راه رهایی شما این است که از این زندان بیرون بیایید و شما هم مرتب به او میگویید به به! چقدر خوب و آهنگین و زیبا میگویی از این زندان بیرون برو، در حالی که همچنان در زندان ماندهاید. او داد میزند که از این زندان بیرون شو و تو به آهنگ و وزن و قافیه این داد زدن بیشتر توجه داری تا محتوای هشداردهنده آن و همین محتوای هشداردهنده را تبدیل به آواز میکنی و با آواز و موسیقی میخوانی: «یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان / چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید.»
قاب گرفتن نسخه پزشک به چه دردی میخورد؟
ایراد بسیاری از ما در مواجهه با بزرگان و مکتوبات آنها این است که فکر میکنیم تنها وظیفه و مسئولیت ما این است که آنها را زیبا بخوانیم و تحسین و آفرین هم یادمان نرود. فرض کنید شما میروید پیش یک پزشک و پزشک به شما میگوید این نسخه و این داروی شماست و شما هم به جای اینکه بروید داروخانه و آن نسخه را بپیچید شروع میکنید با حروفی که پزشک روی نسخهتان نوشته دم گرفتن و آواز خواندن. یا نسخهتان را در تیراژهای بالا چاپ میکنید یا قاب میگیرید و به در و دیوار میزنید یا از نسخهای که پزشک به شما داده به عنوان یک پژوهش تطبیقی بهره میبرید که آیا پزشکان دیگر هم چنین نسخههایی داشتهاند یا نه، اما هیچ کدام از اینها حال شما را خوب نمیکند، چون قرار بر این بوده که شما این نسخه را بپیچید تا حالتان خوب شود.
بزرگان ما، چون جان زیبایی داشتهاند کلام آنها از وقار و استحکام و زیبایی هم برخوردار بوده است. انگار که دستخط پزشکی زیباست و شما چنان مفتون زیبایی دستخط میشوید که یادتان میرود قرار است این نسخه و دستخط به یک دارو بدل شود. اینکه مولانا زیبا سخن میگوید یا بالاتر از آن اینکه قرآن کریم زیباست، نباید باعث شود که ارتباط ما با این متون به یک ارتباط سطحی بدل شود.
فرض کنید قرآن به ما میگوید: «لم تقولون ما لا تفعلون / چرا چیزی را که عمل نمیکنید بر زبان میآورید» یا میفرماید: «لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون / هرگز به نیکی نمیرسید مگر آن که از آنچه دوست دارید بگذرید.»
خب اولین و مهمترین کارکرد این آیات برای من این است که به جان من بنشیند و اساساً برای این نازل شده که قبل از هر جایی به جان من بنشیند و جان خسته مرا مداوا کند.
در واقع وقتی من قرآن کریم را باز میکنم باید متوجه باشم که رفتهام نزد یک پزشک عالیرتبه، نه اینکه صرفاً قرار است داستان حضرت موسی و فرعون را بخوانم، گرچه اگر خوب توجه کنم خواهم دید که داستان موسی و فرعون هم داستان من است، به تعبیر مولانا: «موسی و فرعون در هستی توست / باید این دو خصم را در خویش جست.»
از ترسهای موهوم و ذهنی خویش دست برداریم
مولانا در این ابیات ما را دعوت میکند که از ترسهای موهوم و ذهنی خویش دست برداریم. ما را دعوت میکند که از زندان قالبهای ذهنی دست بشوییم و، چون میداند ذهن ما را میترساند و به ما اجازه نمیدهد که این زندان را حفره کنیم، پیشاپیش خیال ما را راحت میکند. اگر خوب دقت کنید هر موقع که شما میخواهید از منیت خود دست بردارید ذهن، شما را میترساند. میخواهید به کسی کمک کنید و میتوانید این کمک را کنید، اما ذهن شما را میترساند و میگوید نکند فردا خودت نیازمند شوی، مولانا در واقع به ما میگوید همان جا که ذهن تو را میترساند تیشهات را دقیقاً در همان نقطه فرود بیاور و کمک کن، این مردن که مولانا ما را به آن دعوت میکند دست شستن از تقلاها و حرکتهای ذهنی است. شما نگاه کنید وقتی میخواهید به کسی کمک کنید یا کسی را ببخشید یا نگرانی برای خودتان و دیگران تولید نکنید، ذهن چطور به تقلا و جنب و جوش میافتد تا شما را از آن اتفاق درونی بازدارد. میگوید همان جا تیشه را بر آن حرکتهای ذهن فرود بیاور. وقتی میخواهی راست بگویی چطور ذهن، سالوس ورزی میکند. نترس همان جا تیشهات را فرود بیاور و هر اندازه که متوجه حرکتهای ذهن باشی میتوانی به سمت مردن در پیشگاه عشق آمادهتر شوی؛ مردنی برای دوباره زنده شدن.