در روزهایی که بر ما گذشت، دکتر انور خامهای فعال دیرین سیاسی - فرهنگی دوران معاصر در ۱۰۲ سالگی در بیمارستانی در کرج درگذشت. او تنها بازمانده گروه ۵۳ نفر و راوی صادق وقایع سده اخیر بود. خامهای به اتفاق خلیل ملکی، جلال آلاحمد، ابراهیم گلستان و... در زمره کسانی بود که از حزب توده انشعاب کرد و در برنامهای مفصل، مورد تکفیر رادیو مسکو قرار گرفت! گفتوشنودی که پیش رو دارید، حاوی خاطرات او از دستگیری و شش سال حضور در شکنجهگاه و زندان رضاخانی است. امید آنکه علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
حضرتعالی به عنوان آخرین عضو گروه ۵۳ نفر قطعاً خاطرات جالب و فراوانی از آن دوران به یاد دارید. به عنوان نخستین سؤال بفرمایید چگونه دستگیر شدید و در مراحل بعدی بر شما چه گذشت؟
مقدمتاً خوب است اشاره کنم که وقتی این خاطرات را نقل میکنم، برخی از من میپرسند: یادآوری و بازخوانی این خاطرات چه فایدهای دارد؟ پاسخ من به آنها این است که دست کم دو فایده بر این کار مترتب است. یکی آنکه خواننده به اوضاع سیاسی - اجتماعی آن روز و نحوه بازداشتها و بازجوییها و زندانها پی خواهد برد و دوم اینکه با قصه آن ۵۳ نفر معروف و زندانیان سیاسی آن دوره آشنا خواهد شد. آنچه بر من گذشته است، کم و بیش همانی است که بر آن ۵۳ نفر گذشت.
داستان از این قرار بود که چند روز قبل از اینکه بازداشت شوم، دوستان به من خبر دادند که بهتر است هر چه زودتر دست و پایم را جمع کنم و در جایی مخفی شوم، چون مأموران امنیتی در پی من هستند. ظاهراً یکی از افراد به نام عباس آذری دستگیر شده بود و بعید نبود به سراغ دوستان و همراهان او - که یکی از آنها من بودم- بیایند، اما هیچ یک از دوستان به من هشدار ندادند که موضوع کاملاً جدی است و فقط از احتمال وقوع چنین امری با من صحبت کردند. کسی به من نگفت که سه تن از مهمترین اعضای تشکیلات یعنی دکتر ارانی، دکتر بهرامی و ضیاءالموتی را دستگیر کردهاند و در حال حاضر تحت بازجویی هستند. واقعیت این است که کسی خبر هم نداشت و من و دوستانم تقریباً از همه چیز و همه جا بیخبر بودیم و تصور میکردیم فقط به آذری مظنون شده و به خاطر سوابقش، دستگیرش کردهاند.
با شنیدن این خبر چه کردید؟
اولین کاری که کردم این بود که کتابها و نوشتههای خود را جمع کردم و به منزل حکمی بردم و از او خواستم آنها را با کتابها و مدارک خودش در جایی مخفی کند. انصافاً او هم از این کار، ذرهای فروگذار نکرد و این کار را به نحو احسن انجام داد و آن اسناد و کتابها هرگز به دست نیروهای امنیتی نیفتادند. ما با شنیدن این خبر، جلسات خود را تعطیل کردیم. فضا بسیار سنگین و محیط بسیار تیره بود. هیچ خبری از رفقای تشکیلاتی نداشتیم. حتی من از اعزازی هم - که منزلش نزدیک منزل ما بود- خبر نداشتم. چند روزی به این بهانه که دارم برای امتحانات آماده میشوم، به دانشکده نرفتم. بماند که حوصله رفتن به سر کلاس را هم نداشتم و بیشتر وقتم را در کتابخانه ملی یا کتابخانه مجلس میگذراندم.
کی بازداشت شدید؟
به دلیل اینکه به دانشکده نمیرفتم و آنها برای دستگیریام به آنجا مراجعه کرده بودند. ابتدا نتوانستند دستگیرم کنند تا وقتی که از کامبخش یا فرد دیگری، نشانی خانهام را پیدا کردند و به سراغم آمدند و در نتیجه من یک روز دیرتر از بقیه بازداشت شدم.
کجا؟
صبح روز چهارشنبه ۲۲ اردیبهشت سال ۱۳۱۶، طبق معمول به کتابخانه ملی رفتم. ظهر موقعی که پیاده تا میدان سپه میرفتم که سوار اتوبوس شوم، از جلوی اداره سیاسی شهربانی عبور میکردم که کمی ایستادم و آن ساختمان دو طبقه را برانداز کردم. در حالی که نمیدانستم در همان ساعات و لحظات، عدهای از دوستانم در آنجا تحت بازجویی و شکنجه هستند! خانهام در کوچه آصف در خیابان ری، نبش کوچه حاجیمقدم بود. سر کوچه دردار از اتوبوس پیاده شدم و به طرف خانه به راه افتادم. وقتی به خانه رسیدم و در زدم، متوجه شدم سه نفر نبش کوچه روبهرو ایستادهاند. فهمیدم کار از کار گذشته است و دیگر راه فراری ندارم. یکی از آنها جلو آمد و پرسید: «شما انورخامهای هستید؟» گفتم: «بله» گفت: «ما مأمور شهربانی هستیم و مأموریت داریم کتابهای شما را وارسی کنیم.» گفتم: «بفرمایید». مادرم وقتی چشمش به آنها افتاد، وحشت کرد و پرسید: «چه کار دارند؟» گفتم: «آقایان از شهربانی آمدهاند و میخواهند کتابهایم را ببینند.» آنها را به اتاقم راهنمایی کردم. یکی از آنها که قد بلندی داشت و بعدها فهمیدم از بازجوهای اداره سیاسی است، با لحنی مؤدبانه گفت: «ما خیلی عجله نداریم، شما بفرمایید ناهارتان را میل کنید!» من هم خودم را از تک و تا نینداختم و گفتم: «پس بفرمایید ناهار!» این بار با لحنی جدی و خشک گفت: «شما بفرمایید، همین جا خوب است!» فهمیدم منظورش چیست و دیگر حرفی نزدم. مادرم آبگوشت پخته بود که من بر هر غذای دیگری ترجیح میدادم، اما آن روز انگار چیزی گلویم را گرفته بود و هر چه سعی میکردم لقمه را فرو بدهم، نمیشد و با آنکه بهشدت گرسنه بودم، نتوانستم غذا بخورم. دلهره و اضطراب اشتهایم را پاک کور کرده بود. دلهره، ترس نیست و بسیاری از آدمهای شجاع و بیباک هم دچار دلهره و اضطراب میشوند.
بین کسانی که میشناختید، آیا کسی هم بود که دچار این حالت نشود؟
در بین تمام آن ۵۳ نفر و زندانیان سیاسیای که در عمرم دیدهام، کسی را به بیباکی خلیل ملکی ندیدهام. او در زندان کارهایی میکرد که واقعاً از دست کس دیگری برنمیآمد و جرئتش را نداشت. با این همه او هم میگفت: روزی که مأموران شهربانی رفتند که او را بازداشت کنند، چنان دستپاچه شده بود که نمیتوانست فنجان چای را درست در دستش نگه دارد و زنش به او نهیب زده بود: دست و پایت را جمع کن!
مأموران امنیتی توانستند سند و مدرکی از میان کتابهای شما پیدا کنند؟
چیزی که نشان بدهد تمایلات مارکسیستی دارم و به این گروهها وابسته هستم خیر، چون قبلاً همه را پاکسازی کرده بودم. فقط یک مشت کتاب درسی و تاریخی بود و کتابهایی به زبان فرانسه و زبانهای دیگر. آنها، چون زبان نمیدانستند، همان کتابها را به عنوان کتابهای مضرّه کنار گذاشتند که با خودشان بردند.
نام آن مأموری که بعد فهمیدید بازجوست، یادتان مانده است؟
بله، بعدها فهمیدم اسمش اشتهاردی است. به هر حال مادرم برای ما چای آورد و من چای را که خوردم، احساس آرامش بیشتری کردم و دلهرهام کمتر شد. هرگز به یاد ندارم در عمرم دچار چنان دلهرهای شده باشم. حتی بعدها که مرا بارها بازداشت کردند و حتی رفتارهای بسیار خشنتری هم با من داشتند، دچار آن دلهره نشدم.
اسامی بقیه مأموران را به یاد دارید؟
بله، به ترتیب خواهم گفت. به هر حال موقعی که تفتیش کتابها تمام شد، اشتهاردی گفت: باید همراه آنها بروم که در حضورم کتابها را صورتمجلس کنند و بعد به منزل برمیگردم. از آنجا که کتابها را در کارتنهایی گذاشته و لاک و مهر کرده بودند لذا نیازی به صورتمجلس نبود و من از حرفش متوجه شدم قرار است مرا به زندان بیندازند، اما به روی خودم نیاوردم و فقط به مادرم گفتم که برایم رختخواب بفرستد.
نحوه دستگیری چگونه بود؟ به شما دستبند زدند و با ماشینهای مخصوص شهربانی بردند؟
ابداً. آن روزها مأموران امنیتی جوری رفتار نمیکردند که در و همسایه و اهالی محل متوجه شوند. نه به من دستبند زدند و نه رفتار خشنی با من کردند. ماشین خاصی هم نداشتند. حتی تاکسی هم سوار نشدیم و مثل مردم عادی سر خیابان منتظر ماندیم تا اتوبوس آمد. اتوبوسهای آن موقع مثل مینیبوسهای حالا بود، منتها خیلی زهواردررفتهتر. مردم به آنها میگفتند: ابوطیاره! در اتوبوس با هم حرفی نزدیم. یکی از مأموران صورتی پف کرده، هیکلی چاق و سر طاسی داشت و درست شبیه خمره بود! بعدها فهمیدم اسم او عباس کدخدازاده است معروف به عباس کدخدا و پادوی اداره سیاسی شهربانی بود. در میدان سپه پیاده شدیم. من خواستم پول اتوبوس را حساب کنم که اشتهاردی نگذاشت!
کرایهها چقدر بود؟
نفری ده شاهی! اشتهاردی برای خودش و من یک قرآن به راننده داد. دو تا مأمور دیگر هم خودشان کرایههایشان را دادند. پیاده به طرف اداره سیاسی شهربانی راه افتادیم و اشتهاردی مرا به طبقه دوم راهنمایی کرد. در آنجا آدم چهارشانه قد بلندی که صورتی ککمکی داشت (نصرالله اسفندیاری) منتظر ما بود. بعدها فهمیدم که او بعد از جوانشیر، مهمترین بازجو و شکنجهگر اداره سیاسی است. اسفندیاری یک ورقه بازجویی را جلوی من گذاشت. سؤال میکرد و من با دستخط خودم جواب مینوشتم. پرسید: دکتر ارانی را از کجا میشناسی؟ و من نوشتم: معلم فیزیک کلاس ششم دبیرستانم بود و بعد از آن، دیگر او را ندیدم. کل بازجویی من در جلسه اول بیشتر از یک صفحه نشد. وقتی نوشتم ورقه را داد به دست اشتهاردی و گفت: «ببرش بده دست خیاط برایش یک دست لباس بدوزه!»
منظورش چه بود؟
منظورش از خیاط، رحیم الموتی از اعضای ۵۳ نفره بود که قبل از من بازداشت و زندانی شده بود. اشتهاردی مرا با ماشین به شهربانی برد و تحویل زندان داد.
اولین زندان برای شما چه حال و هوایی داشت؟
لحظه به لحظهاش یادم هست. درِ زندان که پشت سرم بسته شد، پاسبانی مرا به اتاق رئیس زندان سرگرد سرتیپزاده کارگشا برد تا از او دستور بگیرد. این سرگرد آدم فوقالعاده وقیحی بود که من از دست او رنجها کشیدم. همین که چشمش به من افتاد، پوزخندی زد و گفت: «آقا چه کاره باشن؟» با لحن خشکی جواب دادم: «دانشجو.» به طعنه گفت: «پس مشکلی نداری، چون ما اینجا براتون دانشگاه درست کردیم!» البته من هم رفتارهای زننده او را بیپاسخ نگذاشتم و ۱۰ سال بعد تلافی کردم.
چطور؟
سال ۱۳۲۶ یا ۱۳۲۷ بود و در کلوب ایران، به مناسبت سالروز تأسیس روزنامه «ایران» جشن گرفته بودم. سرتیپزاده حالا رئیس آگاهی شده بود. جهانگیر تفضلی و یکی دو نفر دیگر از روزنامهنویسها داشتند با او و رئیس شهربانی صحبت میکردند. تفضلی مرا معرفی کرد و گفت: «ایشان سالها در زندان رضاشاه بودهاند، لابد شما ایشان را میشناسید.» در آن ایام زندانی سیاسی بودن، نوعی افتخار محسوب میشد. سرتیپزاده با لحنی مؤدبانه گفت: «بله، خدمتشان ارادت دارم!» من گفتم: «به همچنین! اگر اجازه بدهید خاطره جالبی از ایشان دارم که نقل کنم؟» همه اشتیاق نشان دادند و قضیه بازداشتم و دانشگاه را تعریف کردم، اما سرتیپزاده خودش را نباخت و گفت: «حالا هم ملاحظه میفرمایید که به چه مقامات عالیهای رسیدهاید!»
از زندان میگفتید؟
بله، مرا به اتاق دیگری بردند و بازجویی بدنی کردند و وسایلی از قبیل: کراوات، کمربند، پول و ساعت را از من گرفتند. بعد هم در داخل زندان را باز کردند و مرا تحویل سرنگهبان دادند. او هم اسم مرا نوشت و دستور داد مرا در اتاق شماره ۱۰ بند یک زندانی کنند. سلول کوچکی بود که تنها حسنی که داشت، یک پنجره رو به حیاط بود. اولین کاری که کردم، رفتم روی تخت فلزی کنار سلول ایستادم و از پنجره حیاط را تماشا کردم. جلوی سلولم دو ردیف پنجره بندهای ۲ و ۴ وجود داشت. پشت یکی از پنجرههای بند ۴، قیافه افسرده بزرگ علوی را با ریش نتراشیده دیدم که به میلهها چسبیده بود. همین که مرا دید، با انگشت دو بار به طرف من اشاره کرد که: تو را هم گرفتند؟ سرش را به حالت تأسف تکان داد که یعنی وضع خیلی خراب است!
کس دیگری را هم در زندان شناختید؟
در حیاط زندان دو نفر کنار باغچه قدم میزدند. یکیشان با لهجه عربی حرف میزد که بعدها فهمیدم عبدالرحیم عبدالرحمن است که بیشتر از یک سال در زندان بلاتکلیف مانده بود. یکی هم پیرمرد کوتاهقد سفیدمویی بود که بعد فهمیدم الغدیر آزاد، روزنامهنویس و عضو جبهه ملی بود که شش سالی در زندان بلاتکلیف بود.
کی بازجویی شدید؟
فردای آن روز هنگام ظهر بعد از اینکه ناهاری را که از منزل برایم آورده بودند خوردم، احضارم کردند. مرا با اتومبیل به اداره سیاسی برگرداندند و در اتاقی در طبقه همکف، سه نفر بازپرس دورم را گرفتند. بازپرس و شکنجهگر اصلی، نصرالله اسفندیاری بود. دومی رئیس یکی از ادارات شهربانی بود که موقتاً به اداره سیاسی آمده بود. سومی هم یکی از بازپرسهای اداره سیاسی بود که اگر اشتباه نکنم، اسمش فرزامی بود. این بار از همان لحظه اول، شکنجه شروع شد. اسفندیاری فریاد زد: «بنشین و همه چیز را بنویس، البته ما همه چیز را میدانیم!» گفتم: «من که هر چه را که پرسیدید، دیروز به شما گفتم.» صدایش را بالاتر برد و فریاد زد: «پدرسوخته! خودت را به کوچه علی چپ نزن، پدری از تو درمیآوریم که رَبّ و رُبّات را از یاد ببری!» بعد هم بارانی از سیلی و کتک و مشت و لگد و فحش بود که بر سر و رویم باریدن گرفت! بیشتر هم اسفندیاری میزد و وقتی خسته میشد، دو نفر دیگر شروع میکردند و هر سه به نوبت، با فریادهایشان میخواستند به من حالی کنند که همه چیز را میدانند و اگر من راستش را بگویم، نجات پیدا میکنم و اگر دروغ بگویم، آنقدر مرا میزنند تا بمیرم! آن روز از ساعت ۲ بعد از ظهر تا ساعت ۵، مرا زیر کتک و مشت و لگد گرفتند. فقط هر نیم ساعت یک بار، چند دقیقهای دست از این کار برمیداشتند و نصیحتم میکردند و حرفهایی میزدند که برای گول زدن قاچاقچیها و دزدها خوب بود. بالاخره خسته شدند. من هم دیگر قدرت فکر کردن را از دست داده بودم. بالاخره اسفندیاری بدن کوفته مرا به زور کشید و از پلهها بالا برد. در آنجا دکترارانی پشت میزی نشسته بود و داشت مینوشت. قیافه گرفته و موهای آشفتهای داشت. یک بازجوی شیک کراوات زده بالای سرش ایستاده بود؛ جوانشیر و مهمترین بازپرس و شکنجهگر اداره سیاسی.
دکتر ارانی با شما چه برخوردی کرد؟
سرش را بلند کرد و نگاهی به من انداخت. غم و ناامیدی در چشمهایش موج میزد. با همان نگاه فهمیدم اوضاع خیلی وخیم است. بعد هم گفت: «بیخود مقاومت نکن، همه چیز لو رفته است، من هم ناچار شدم اعتراف کنم!» حرفی باقی نمانده بود. آنچه را که باید گفته باشد، با همین یک جمله گفت و من هم آنچه را که باید بفهمم، فهمیدم. شاید اگر کس دیگری جای من بود با دکتر یکی به دو میکرد، ولی من اساساً اهل سؤال و جواب کردن با کسی آن هم در موردی که موضوع تا این حد واضح هست، نیستم. احساس میکردم دیگر توان مقاومت ندارم! هرگز ادعا نکردهام که قهرمان یا آدم فوقالعاده مقاومی هستم. شاید اگر بهجای کتک و فحش و توهین مثل یک بازپرس واقعی با من رفتار کرده بودند، لازم نبود اینقدر مرا شکنجه کنند، اما وقتی کار به توهین و کتک رسید، سعی کردم حرف نزنم! وقتی هم که دکتر ارانی را- که رهبر ما و همیشه برایم الگوی مبارزه و پایداری بود- به آن حال و روز دیدم، مقاومت من هم تمام شد!
و نوشتید؟
در ابتدا نه. اسفندیاری مرا دوباره کشانکشان به همان اتاق اول برد و پشت میز نشاند و ورقه بازجویی را مقابلم گذاشت و خواست که تمام سوابق خودم را از آشنایی با دکتر ارانی تا سازمان کمونیستی بنویسم. بهقدری بدنم کوفته بود و سرم درد میکرد که قادر به انجام این کار نبودم. دهانم مثل زهرمار تلخ شده بود. خودشان فهمیدند حال و روز درستی ندارم و برایم چای آوردند. چای را که خوردم، کمی رمق پیدا کردم و نوشتم که با خواندن مجله دنیا شروع کردم. بعد از دیدارهایم با دکتر ارانی در منزلش و جلساتی که با سایر دانشجویان داشتیم، آوردن کتاب از فرانسه و ترجمه بعضی از قسمتهای آن نوشتم، اما از ارتباطم با سایر اعضای گروه چیزی ننوشتم، چون به نظرم اینها اسرار مهمی بودند. من تصور میکردم که امثال کامبخش، الموتی، صادقپور، رسایی و... عضو یک حزب کمونیستی زیرزمینی هستند که دارند خودشان را برای مبارزه مسلحانه آماده میکنند، اما گروه دکتر ارانی، یک بخش دانشجویی از تشکیلات است که از نظر رژیم، آنقدرها خطرناک نیست. البته بعدها بود که فهمیدم چیزی را که به اسم حزب کمونیست به ما معرفی کرده بودند، چقدر پوشالی بوده و تنها بخش ارزشمند ۵۳ نفر، اتفاقاً همان بخش دانشجویی و روشنفکری آن بوده است!
باز هم بازجویی شدید؟
خیر و این دوره اتفاقاً خیلی سختتر گذشت، چون دائماً انتظار اضطرابآلودی داشتم که احضارم خواهند کرد، ولی این کار را نکردند. وقتی مطمئن شدم ظاهراً بازجویی تمام شده است، آن وقت آثار سوء گیر افتادن در یک سلول کوچک شروع شد. انتظاری کشنده و شمارشی کشندهتر. ابتدا با انگشتان دستهایم روزهای زندانی بودنم را میشمردم. بعد که دیگر کافی نبود، روی دیوار خط میکشیدم. بعد هفتهها را شمردم و وقتی حساب هفتهها هم از دستم در رفت، نسبت به گذشت زمان و آینده بیتوجه شدم!
با این روحیه وقتتان را چگونه سپری میکردید؟
اگر ۱۲ ساعت را به حساب خواب و چرت زدن و دراز کشیدن بگذاریم، باز ۱۲ ساعت باقی میماند که واقعاً نمیدانستم چه باید بکنم؟ در زندانهای عمومی، باز میشود با یک نفر حرف زد یا کاری انجام داد، ولی در زندان انفرادی، هیچ وسیلهای برای پر کردن اوقات نیست. در آنجا حتی کتاب خواندن هم ممنوع بود، چه رسد به نوشتن. سعی میکردم وقت غذا خوردن را تا جایی که میشود کش بدهم. سیگاریها بخشی از وقت خود را با سیگار کشیدن پر میکردند، اما من سیگاری نبودم. کنار پنجره رفتن و به بیرون نگاه کردن و تلاش برای ایجاد ارتباط با زندانیهایی - که در حیاط مشغول هواخوری بودند- یکی از سرگرمیهای اصلیام شد. خیلی از زندانیها مثل من، مشتری دائمی پنجره سلولها بودند. بزرگ علوی دائماً با انگشتانش میپرسید: چند روز دیگر باید اینجا بمانیم؟ خلیل آذر هم زیاد پشت پنجره میآمد. من بیشتر صدایش را از دور میشنیدم تا اینکه چهرهاش را ببینم. یک مرد سیهچرده هم زیاد پشت پنجره میآمد. بعدها فهمیدم اسمش محمد پژوه است. از شعارهایی که میداد، احساس میکردم آذری او را لو داده است و شک میکردم نکند او همه ما را او لو داده است! بعدها فهمیدم که هم پژوه و هم دیگران را کامبخش لو داده است.
کمکم به زندان عادت کردم. بعد یاد گرفتم از سوراخ بالای در با زندانی سلول روبهرویی حرف بزنم. فاصله ما، بیشتر از دو متر نبود و هر وقت چشم نگهبان را دور میدیدیم، با هم حرف میزدیم. بعدها فهمیدم اسمش محمود بقراطی است. او به من گفت که اسم زندانی دست راست فلکی است و به جرم جاسوسی برای شوروی زندانی شده است. جوان خوشقیافه و بسیار خوشبینی بود، اما سه ماه بعد محکوم و تیرباران شد. مثل اینکه خودش به جاسوسی اعتراف کرده بود. دو نفر دیگر هم با او رابطه داشتند که به حبسهای کمتر از ۱۰ سال محکوم شدند و بعدها در زندان قصر، با من در یک بند بودند. یک روس قد بلند هم در بند ما بود که هر وقت سرتیپزاده رئیس زندان میآمد، جلوی او را میگرفت و به زبان خودش چیزهایی میپرسید. ظاهراً از روسیه فرار کرده و به ایران آمده بود و او را در مرز دستگیر کرده و به زندان آورده بودند. او اولین کسی بود که اعتصاب غذا کرد. من تا آن روز چیزی درباره اعتصاب غذا در زندان نشنیده و در جایی نخوانده بودم. به خاطر همان اعتصاب غذا هم او را از بند ما بردند. نمیدانم او را به زندان دیگری فرستادند، اعدامش کردند یا آزاد شد؟ از زندانی دیگری خاطرهای به یادم نمیآید. البته غیر از زندانیها، افراد دیگری هم بودند که با آنها ارتباط برقرار کردم. یکی از آنها، عزیز نظافتچی بود. معمولاً جارو و نظافت بندها را به عهده یک زندانی عادی - که قاتل یا دزد بود- میسپردند. تقسیم غذا هم همینطور.
ظاهراً جاسوسهای خوبی هم بودند؟
همینطور است. اینها، چون روزی سه چهار مرتبه برای تمیز کردن اتاق و غذا و چای دادن به اتاق زندانی میآمدند، زندانی- که تحت محرومیت و فشار زیادی بود- به آنها اعتماد میکرد. اینها هم حسابی از زندانی حرف میکشیدند و میبردند تحویل مأموران امنیتی میدادند. نکته تأسفبرانگیز این است که اینها در برابر این خوشخدمتی، چیزی جز همان نظافتچی بودن و خوردن ته ماندههای غذای زندانیها، پاداش دیگری نصیبشان نمیشد! البته بین آنها آدمهای باشرف و پاکدامنی مثل عزتالله مهاجر و سید خداداد هم بودند، اما اکثراً آدمهای بسیار رذل و کثیفی بودند. یکی از آنها یک دزد سابقهدار اراکی به اسم عزیز نظافتچی بود که گاه و بیگاه در سلول مرا باز میکرد و به من امیدواری و دلداری میداد، ولی من هیچوقت به او اعتماد نکردم.
به نگهبانها هم نمیشد اعتماد کرد؟
رفتار آنها بهتر بود. روزهای اول سخت میگرفتند، ولی کمکم رفتارشان دوستانهتر میشد. البته بین آنها، عدهای هم مقرراتی و خشک بودند، ولی بیشترشان پیش ما میآمدند و دلسوزی میکردند و به ما امیدواری میدادند. گاهی هم با ما درددل میکردند و از بدبختیهایشان میگفتند. یک روز یکی از آنها از زنش برایم گفت که به او خیانت کرده است. یکی به اسم علی میرزایی سوزاک گرفته بود و دائماً از این و آن میپرسید: چه کند تا معالجه شود؟ بعضیها به او نسخه میدادند: با فاحشهها مراوده کن تا خوب شوی! در نتیجه آن آدم مفلوک هم سوزاک گرفت هم سفلیس! آدمهای بسیار نادان، بدبخت و مفلوکی بودند. بعضی وقتها که مجبور میشدند سختگیری کنند یا گزارش بدهند، از سر بدجنسی نبود. بدبخت و فقیر بودند و کافی بود کمی پول کف دستشان بگذارید تا عرش خدا را سیر کنند! یکی دو تا از آنها، حتی بعد از آزادی از زندان هم هر وقت مرا جایی میدیدند التماس دعا داشتند! این نکته را هم بگویم که در آن شرایط زندان انفرادی، حتی یکی دو دقیقه حرف زدن با همین آدمها هم نعمت بزرگی بود. البته اگر رئیس زندان میفهمید اینها با ما حرف زدهاند، برایشان مسئولیت داشت. ما به همین نگهبانها هم خوشبین نبودیم و آنها را دشمن خود میدانستیم.
نهایتاً به چند سال زندان محکوم و چند بار بازجویی شدید؟
یک بار دیگر هم مرا به اداره سیاسی خواستند و این بار، خیلی معقولتر و آرامتر رفتار کردند. دیگر از فحش، شکنجه و کتک خبری نبود. فقط پرونده سایرین را جلویم گذاشتند و اعترافاتشان را به من نشان دادند که خیلی مفصلتر از اعترافات من بود و جایی برای حرفهای من نگذاشته بودند. وقتی این اعترافات و ارتباطم با آنها را تأیید کردم، پروندهام تکمیل شد و مرا به زندان برگرداندند تا شش سال زندان انفرادی را تحمل کنم. از آن پس دیگر هیچوقت اداره سیاسی و شکنجهگرها را ندیدم.
برخی از زندانیان سیاسی در میان خاطرات دردناکی که از آن سالها تعریف میکنند، خاطرات شیرینی را هم بیان میکنند. شما خاطره شیرینی از آن سالها ندارید؟
دردناکترین و در عین حال بهترین خاطره من از سالهای زندان و درد و شکنجه، خاطره پنج زن فداکار، جانباز و از خود گذشته است که بییاوری آنها، جان به در بردن از آن همه زجر ممکن نبود. یکی مادرم بود که هر روز شیره جانش را در دست میگرفت و راه طولانی خانه تا زندان را پیاده طی میکرد و هزاران توهین و رنج را به جان میخرید تا غذا و امکانات ضروری را به دست من برساند. دیگری خواهر نازنینم بود که به خاطر من از همه چیز خود گذشت و زندگی زناشوییاش تا مرزهای از هم گسیختگی پیش رفت، اما هرگز برادر بیکس خود را تنها نگذاشت. دیگر خاله سالخورده و دختران جوانش بودند که سالهای سال افتان و خیزان بیابان بین تهران و زندان قصر را پیاده طی میکردند تا با دیدارشان به من دلگرمی بدهند. افسوس که هرگز نتوانستم محبتهای این پنج زن دلاور را آنگونه که شایستهشان بود جبران کنم و جز سپاسگزاری و حقشناسی چیزی ندارم که نثار آنان کنم.