سرويس تاريخ جوان آنلاين: نزدیکی به چهلمین سالروز پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی فرصت مناسبی برای شنیدن خاطرات کسانی است که با سختکوشی و مقاومت خویش، این حماسه دوران را رقم زدند. جناب محمدحسن رجبی دوانی از زندانیان کمیته مشترک ضدخرابکاری در آغاز دهه ۱۳۵۰ در گفتوشنودی که پیشرو دارید، به بیان خاطرات خویش پرداخته است.
زمینههای ورود حضرتعالی به فعالیتهای سیاسی چگونه شکل گرفت؟
بسماللهالرحمنالرحیم. من محمدحسن رجبی دوانی در سال ۱۳۳۵ در خانوادهای مذهبی و روحانی در شهر مقدس قم به دنیا آمدم. دوران کودکیام با آغاز نهضت امام خمینی (ره) مقارن شد. اولین بازتاب این نهضت در حوزهها و در میان روحانیون و بعد در شهر قم بود و لذا در دوران کودکی شاهد آن حوادث بودم و در حد و فهم و دریافت خودم در جریان وقایع قرار گرفتم. به عنوان مثال روزهای پایانی کلاس اول را میگذراندم که واقعه ۱۵ خرداد در قم رخ داد و من شاهد و ناظر تیراندازیها و جو وحشتی که بر قم حاکم شده بود، بودم. البته دو روز قبل از آن هم که روز عاشورا بود، به اتفاق مادرم به صحن مطهر حضرت معصومه (س) رفته و به صحبتهای امام گوش داده بودم. بعد از آن هم که این مسائل منجر به دستگیری و تبعید حضرت امام شد و در شهر کوچک قم بازتاب فراوانی داشت و در منزل، شهر و مدرسه صحبت از قیام حضرت امام بود. از طرفی، چون پدرم مرجع دقیق تاریخ بودند و کتابخانه مفصلی هم داشتند، ما کتابهای مورد نیازمان را از کتابخانه ایشان انتخاب میکردیم و میخواندیم و با آن پیشینه ذهنی، در جریان تحولات سیاسی آن دوران و دوران گذشته قرار میگرفتیم و به این ترتیب با مسائل سیاسی آشنا شدیم، لذا دوران کودکی من در چنین فضایی شکل گرفت.
گویا مرحوم پدرتان (حجتالاسلام علی دوانی) هم دورهای توسط رژیم شاه دستگیر شده بودند. علت دستگیری ایشان چه بود؟
پدرم نویسنده و روحانی بودند و اولین کتاب تاریخ نهضت روحانیون ایران به نام «نهضت دوماهه روحانیون ایران» را در سال ۴۱ نوشتند. روز دوم فروردین سال ۴۲ که مصادف با رحلت حضرت صادق (ع) بود مأموران رژیم به مدرسه فیضیه حمله کردند و به دستگیری طلاب و وعاظ پرداختند و، چون پدرم کتاب «نهضت دو ماهه روحانیون» را نوشته بودند و میدانستند که تحت تعقیب هستند و ساواک مترصد دستگیری ایشان است، همان صبح اول وقت از منزل بیرون رفتند که اگر قرار است دستگیر شوند مأموران به منزل نریزند که موجب وحشت خانواده گردند، بنابراین مأموران ساواک ایشان را در نزدیکی منزل دستگیر کردند و بعد ما در جریان قرار گرفتیم. این دستگیری، چون یک وجهه عمومی داشت، ما در آن واقعه تنها نبودیم. این جریانات ادامه داشت تا آنکه در سال ۵۰ همراه خانواده به تهران مهاجرت کردیم.
علت هجرت خانواده به تهران چه بود؟
دو برادر بزرگتر من بهتدریج که دیپلم گرفتند، وارد دانشگاه شدند و به تهران آمدند. بعد هم من فارغالتحصیل شدم و به تهران آمدم به همین دلیل پدر ما برای اینکه در کنارمان باشد و نظارت کند، به تهران مهاجرت کردند. علاوه بر این پدرم احساس میکردند تهران نسبت به قم محیط بازتری دارد و روابط فرهنگی گستردهای را برای ایشان فراهم میکند، بهویژه که دوستان نزدیکشان هم در تهران اقامت داشتند، از جمله مرحوم شهید مطهری، شهید بهشتی و مرحوم آقای فلسفی.
پس فعالیتهای سیاسی شما در تهران شکل میگیرد؟
بله، سال ۵۰ من حدود ۱۵ سال داشتم و کلاس یازدهم دبیرستان بودم که به تهران آمدیم. آن سال هم مصادف با چند حادثه بود. اول اینکه از چند ماه قبل فعالیت سازمانهای مسلحی، چون فدائیانخلق شروع شده بود و چند ترور هم انجام داده بودند. دو، سه ماه بعد از ورود ما به تهران هم اعضای اصلی سازمان مجاهدینخلق دستگیر شدند که در محافل مذهبی دانشآموزی و دانشجویی بازتاب گستردهای داشت.
چطور؟
این اولین سازمان مسلحی بود که ما با آن مواجه بودیم و در دبیرستان ما بعضیها آن افراد را میشناختند یا با خانوادههایشان مرتبط بودند. بازتاب این دستگیریها خیلی گسترده بود، بهویژه در زمستان آن سال. چون هم اعضای مؤثر سازمان مجاهدین محاکمه و اعدام شدند و هم محاکمه مشهور مهدی رضایی برگزار شد که به دلیل اینکه جوان و تقریباً همسن و سال ما بود، محاکمهاش در بین دانشآموزان بازتاب وسیعی داشت. همچنین آن سال مقارن با برگزاری جشنهای ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی بود که رژیم از سالها قبل تبلیغات فراوانی درباره آن کرده و از سراسر جهان مهمانهای ویژهای را دعوت کرده بود و شیراز و تهران به شهرهای نظامی- امنیتی تبدیل شده و تحت نظارت شدید بودند.
در آن سالها برخوردهای مرزی بین ایران و عراق شدت گرفته بود و دولت عراق برای تحت فشار قرار دادن دولت ایران، ایرانیانی را که اجدادشان سالهای سال در عراق ساکن بودند را در سرمای زمستان در چند نوبت اخراج کرد بدون اینکه اجازه دهد وسیله یا توشهای با خود بردارند. این حرکت با اعتراض امام در عراق مواجه شد و ایشان تهدید کرد اگر به این کار ادامه دهید عراق را ترک میکنم. یکی دو نفر از نمایندگان مجلس سنا بدون توجه به این موضع حضرت امام و با توجه به موضعگیری دولت عراق به امام هتاکی و جسارت کردند که در محافل سیاسی بازتاب بسیار منفیای داشت و مرحوم آقای فلسفی، واعظ شهیر چند روز بعد در سخنرانی مشهوری که در مسجد عزیزالله ایراد کرد و بهطور زنده از رادیو پخش میشد، آشکارا اسم امام را برد و بعد هم بهشدت اعتراض کرد و خواهان تعقیب سناتوری که هتاکی کرده بود، شد. علاوه بر این از یکی دو سال پیش از آن رادیو بغداد برنامههای خود را علیه رژیم شاه شروع کرده بود و مبارزان، مواضع امام و انقلابیون را از طریق این رادیو بیان میکردند. مجری برنامه حجتالاسلام والمسلمین آقای دعایی بود. یکی از سرگرمیهای علاقهمندان به مبارزه، گوش دادن به رادیو بغداد بود و بنده هم گوش میدادم. همچنین یکی دو رادیوی دیگر که بیانیههای مبارزان انقلابی را میخواندند. مهاجرت ما به تهران مقارن با واقعه دیگری هم بود و آن شهرت روز افزون دکتر شریعتی در محافل مذهبی آن سالها بود. در سالی که ما به تهران آمدیم، دکتر شریعتی در سال ۵۰ یا همان حدود از مشهد به تهران آمده و در تهران مستقر شده بود و در بعدازظهرهای جمعه در حسینیه ارشاد درس «تاریخ ادیان» میگفت که بعد قرار بود به بحث «اسلامشناسی» برسد. ما سخت مشتاق شنیدن این بحثها و شرکت در این کلاسها بودیم. شرکت در این محافل آزاد بود و اکثراً هم دانشجویان، کارمندان و تحصیلکردههای جوان در این جلسات شرکت میکردند. صحبتهای ایشان با رویکرد خاصی که به مسائل مذهبی داشت و تفسیر انقلابیای که میکرد، فوقالعاده برای نسل جوان جذاب بود، بهخصوص که از ادبیات انقلابی خاص آن زمان هم استفاده میکرد. در آن سالها بنده نشریه «اسلام، مکتب مبارزه» که نشریه اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشجویان در اروپا بود را میخواندم و در جریان امور قرار میگرفتم. علاوه بر آن کتابهایی هم که دارای مضامین سیاسی بودند و در بین انقلابیون و محافل دانشجویی اشتهار داشتند را مطالعه میکردم و یکی از دغدغههای اصلی من این بود که چرا کشور ما جزو اقمار امریکاست و استقلال سیاسی آن دستخوش چپاول امپریالیسم امریکا شده و چرا جریانهای وابسته مثل بهاییها، صهیونیستها و بهطورعام سکولارها و غیرمذهبیها و ضدمذهبیها آزادی عمل وسیعی دارند، اما مذهبیها زیر فشارهای پنهان و آشکار هستند. این سؤالات مرا به سمت یافتن پاسخ سوق دادند و سعی کردم بر آگاهیهای خودم بیفزایم و بر عناد خود با رژیم تأکید بیشتری داشته باشم.
فعالیتهای سیاسی آشکارتان را به چه شکل در تهران آغاز کردید؟
از سال ۵۰ که به تهران آمدیم بنده با معدودی از دوستان که عمدتاً متعلق به خانوادههای روحانی و بازاری و علاقهمند به این مباحث بودند، شروع به مطالعه اعلامیههای گروههای سیاسی بهویژه سازمان مجاهدین خلق و تکثیر و توزیع آنها کردیم. مجاهدین آن زمان مجاهدین سالهای بعد نبودند و حداقل یک سازمان اسلامی و مذهبی تلقی میشدند و بزرگانی از علمای تهران از آنها حمایت میکردند و این برای ما مایه افتخار بود که مسلمانها در مبارزه علیه رژیم فعال هستند. فعالیتهای ما در حد گرفتن اعلامیهها، خواندن آنها، توزیع بین دانشآموزان و در محافل دیگر و همچنین اعلامیههایی که از عراق میآمد و خواندن کتاب ولایتفقیه و سایر کتب به اصطلاح ممنوعه آن روز و بحث پیرامونشان در مجالسی که داشتیم، بود. ما گرچه به سازمانها و گروههای مسلح احترام میگذاشتیم، اما تشکیلاتی و سازمانی عمل نمیکردیم و در واقع یک کار خودجوش بود.
در خصوص فعالیتهای سیاسیتان با پدر مشورت میکردید؟
خیر، البته ایشان میدانستند که با چه کسانی رفتو آمد داریم، ولی، چون حدس میزدیم که بعدها محدودیتهایی برای ما ایجاد خواهد شد و احتمالاً دستگیر خواهیم شد، لذا نمیخواستیم ایشان در جریان قرار گیرند.
اولین دستگیریتان چگونه اتفاق افتاد؟
اولین و آخرین دستگیری من مربوط به ۲۴ خرداد سال ۵۰ میشود. علت آن هم خواندن و توزیع اعلامیهها و مطالعه کتابهای سیاسی ممنوعه بود. اطلاع داشتم که یکی از دوستانم را ساواک دستگیر کردهاست، بنابراین خانه را کمی آماده کرده بودم که اگر احیاناً دستگیر شدم، کتابهای ممنوعه به دست مأموران نیفتد. آن موقع من سال اول دانشسرا بودم و، چون شاگرد اول بودم، از من دعوت کرده بودند در تصحیح برگهها به استادان کمک کنم. صبحگاه پنجشنبه بود که مأموران به خوابگاه آمدند و مرا با همان لباس خواب دستگیر کردند و مستقیم به کمیته مشترک ضد خرابکاری در تهران آوردند. در واقع همه زندانیها را اول به کمیته مشترک میبردند و بعد از بازجویی و معلوم شدن تکلیف پرونده به زندان قصر میفرستادند. پس از دستگیری هم وقتی مرا به کمیته مشترک بردند در مجموع چهار بار مورد بازجویی قرار گرفتم که هر بار بازجوها را گمراه کردم.
خانواده چطور از دستگیری شما مطلع شدند؟
سه روز بعد از اینکه مأموران برادرم را دستگیر کردند، به منزل ریختند و به خانواده گفتند که مرا هم دستگیر کردند.
در بازجوییهای کمیته مشترک چطور بازجوها را گمراه میکردید؟
هر بار همان حرفهای قبلی را تکرار میکردم، چون درباره بازجویی پس دادن قبلاً چیزهایی خوانده بودم و میدانستم وقتی کتک میخورم نباید حرف اضافی بزنم که آنها متوجه شوند حرفهایی برای گفتن دارم، بنابراین این موضوع برای من شناخته شده بود. از طرفی، چون بازجوهایمان یکی بودند آنجا به من گفتند که برادرت هم اینجاست، منتها من ایشان را ندیده بودم، چون سلولهایمان جدا بودند. ایشان سه ماه در زندان کمیته بود و من یک ماه و هشت روز. پس از آن هم مرا به قرنطینه بردند و یک هفتهای در آنجا نگه داشتند. بعد از هفت روز هم درکه قرنطینه بودیم، ما را به بند ۴ زندان قصر منتقل کردند تا منتظر روز محاکمه در دادگاه نظامی بمانیم. معمولاً کسانی که به دادگاه میرفتند، میگفتند ما کارهای نبودیم و از خودشان سلب مسئولیت میکردند، لذا یکی از دوستان برای من یک دفاعیه نوشت.
چه کسی برای شما دفاعیه نوشت؟
آقای امیر اصلانی که بعدها رئیس کل بانک ملی ایران شد. ایشان در زندان قصر همبندم بود، منتها از من بزرگتر و حدوداً ۳۵ ساله و یکی دو بار هم دستگیر شده بود. آدم خیلی معقولی بود. به زندانیها میگفت: در زندان سر مسائل هیچ و پوچ بحث نکنید و در دادگاه حساسیت آنها را برنینگیزید، چون یکمرتبه شش ماه زندانتان میشود پنج سال. منظورش این بود که جوانی و سادگی نکنید. ایشان خودش برای من یک دفاعیه نوشت که رفتم و در دادگاه خواندم و به ۱۸ ماه زندان محکوم شدم و، چون زیر ۱۷ سال بودم و صغر سن داشتم، طبق قانون آن زمان حکمم به شش ماه تقلیل پیدا کرد و نهایتاً در ۲۴ آذر سال ۵۲ آزاد شدم.
در زندان قصر چه کسانی را میشناختید؟
در زندان قصر تقریباً ۴۰۰- ۳۰۰ نفر زندانی بودند که بعضی از آنها را میشناختم یا اسمشان را شنیده بودم، از جمله برادر بزرگترم محمدآقا، آقای عزتشاهی، خسرو گلسرخی و مهدی تقوایی که، چون من اولین زندانی سیاسی زیر ۱۸ سال بودم که محاکمه شدم همه لطف خاصی در حق بنده داشتند. بعدها چند نفر زیر ۱۸ سال زندانی شدند، ولی تا آن موقع کسی به سن من زندانی نبود.
وضعیت زندانیان در زندان قصر چطور بود؟
بندها اتاقهای بزرگی داشت که در هر یک ۱۰، هشت یا هفت نفر با هم بودند. البته زندانی آنقدر زیاد بود که اتاقها پر شده بودند و تختهای چند طبقهای را در راهروها زده بودند. بعد هم برای اینکه مذهبیها و چپها مزاحم هم نباشند، از هم جدا شدند و در سلولهای جداگانهای بودند، ولی سرسفره همه کنار هم مینشستند. زندان قصر حیاط هم داشت و میشد ورزش کرد و قدم زد. دو روز در هفته ملاقاتی داشتیم و هر بار ۱۰ دقیقه اجازه ملاقات میدادند. روزها که هر کسی برنامه خودش را داشت، اما شبها من و برادرم و یکی از دوستان قدیمی ایشان با هم بودیم.
در آن دوران پدر چند بار به ملاقات شما آمدند؟
در تمام پنج ماهی که من در زندان بودم و حدود دو سالی که برادرم در زندان بودند ایشان گاهی دو بار، ولی حداقل یک بار در هفته میآمدند، حال آنکه من ندیدم که یک روحانی به ملاقات فرزندانش بیاید. چون نگهبانها اسائه ادب میکردند، روحانیون نمیآمدند و مادر، خواهر و برادرهای زندانی را میفرستادند، اما پدر من هفتهای دو بار همراه مادرم میآمدند و نه فقط با ما که با همه زندانیها سلام و علیک و احوالپرسی میکردند و به خانوادهها دلداری و قوت قلب میدادند. اتاق ملاقات جایی بود که آن را با یک راهرو از وسط نصف کرده بودند. یک طرف خانوادهها میایستادند و یک طرف ما بودیم و پاسبانی در آنجا قدم میزد. پدرم، چون با زندانبانها برخورد خوبی داشتند، آنها هم بعضی وقتها ملاحظه میکردند و بین ما نمیایستادند.
علت دستگیری برادرتان چه بود؟
علت دستگیری ایشان هم مثل من بود منتها ایشان آن زمان در دانشگاه بودند. البته بعد از اینکه دو سال محکومیت برادرم در زندان قصر تمام شد، یک سال و نیم ایشان را اضافه نگه داشتند و به زندان اوین بردند، چون ساواک و رژیم بیم داشتند که امثال ایشان به گروههای مسلح بپیوندند، تصمیم داشتند آنها را بیشتر در زندان نگه دارند. هنگامی که ایشان در زندان اوین بودند، با آنکه هنوز ساخت و ساز نشده بود و پدر و مادرم میدانستند که اجازه ملاقات نمیدهند، مرتباً از سر جاده تا زندان اوین در گل و لای میرفتند که ایشان را ببینند.
نگاه پدر به دستگیری و زندانی شدن شما و برادرتان چه بود؟
ما ایشان را در جریان جزئیات قرار نمیدادیم. بعد از دستگیری هم با حضورشان در ملاقاتها و انجام اقداماتی که فکر میکردند برای آزادی ما لازم است، هر کاری که از دستشان برآمد انجام دادند. با این حال بعد از آزادی و پس از انقلاب حتی یک بار هم درباره این موضوع که من راضی نبودم یا این همه برای ملاقات با شما و رهاییتان سختی کشیدم با ما حرفی نزدند.
بعد از آزادی مبارزاتتان را ادامه دادید؟
بعد از آزادی به دلیل اوجگیری فعالیتهای مسلحانه گروهها جو بسیار سنگینی بر جامعه حاکم بود و رژیم سختگیریهای خود را چند برابر کرد. همانطور که اشاره کردم حتی بعد از اتمام محکومیت زندانیهای سیاسی آنها را آزاد نکرد و دستگیریهای گستردهای را هم شروع کرد. من، چون به هر حال سابقه زندان سیاسی داشتم و نگران بودم که اگر مجدداً دستگیر شوم، دیگر راه نجاتی برایم نخواهد بود، آشکارا فعالیت نمیکردم، لذا وارد دانشگاه شدم و به تحصیل ادامه دادم، اما با تحفظ کامل به مطالعات خودم ادامه میدادم. در سال ۵۵ و ۵۶ کمی آزادی نسبی در کشور ایجاد شد و من هم به تبع دانشجویان دیگر وارد فعالیتهای انقلابی با پیروی از خط امام شدم.
از روزهای پر التهاب سال ۵۷ و حضور در تظاهرات خاطرهای دارید؟
اولین راهپیمایی بزرگی که اتفاق افتاد، راهپیمایی تاسوعای سال ۵۷ بود. آن روزها منزل ما در قیطریه بود و از آنجا حرکت کردیم. در زیر پل سید خندان، شاخه شمیران تشکیل شده بود و شهید مطهری و شهید بهشتی جلوی یک جمعیت ۵۰۰- ۴۰۰ هزار نفری حرکت میکردند. پدر هم در آن راهپیمایی بزرگ شرکت کردند و در جمع روحانیون بودند. آن روز من رفتم و از بالای پل نگاه کردم. تا چشم کار میکرد از تمام خیابانهای اطراف سیل جمعیت بود که میآمد تا همگی به سمت میدان آزادی حرکت کنند. آنجا بود که فهمیدم کار رژیم شاه تمام شده است. فقط خدا خدا میکردیم که حضرت امام انقلاب را نیمه تمام نگذارند و مذاکرهای چیزی پیش نیاید، ولی دیدیم که امام الحمدلله کاملاً بر اوضاع مسلط و بر مواضع خود پا بر جا هستند.
در روزهای پرشور انقلاب حال و هوای گروههای سیاسی را چطور میدیدید؟
در روز ۱۹ بهمن سال ۵۷، سه، چهار روز قبل از پیروزی انقلاب، حضرت امام در مدرسه علوی بودند. رفتم که ایشان را ببینم، ولی جمعیت از پیچ شمیران تا خیابان ایران به شکل فشرده حضور داشتند. آنجا دیدم که فدائیانخلق دارند میآیند. ۱۹ بهمن سالگرد واقعه سیاهکل بود و اینها آمده بودند که آن مراسم را برگزار کنند و شعار میدادند زنده باد سیاهکل. آنجا دیدم که ماشینهایی در حال عبور هستند و به مردم خبر میدهند که در نیروی هوایی از شب تا صبح زد و خورد بوده و عده زیادی کشته و مجروح شدهاند و درگیری مسلحانه آغاز شده است. با این حال چریکهای فدایی خلق به این خبر اهمیت ندادند، اما مردم عادی به سمت نیروی هوایی حرکت کردند. در واقع این سازمان متشکل مسلح هنوز در حال و هوای قبل از انقلاب بود و توجه نداشت که از شب تا صبح چه اتفاقی در تهران افتاده است. برای آنها اهداف خودشان مهمتر از حوادثی بود که اتفاق میافتاد و به طور کل نسبت به انقلاب بیگانه بودند.
زندانیان مسلمان پس از پیروزی انقلاب چقدر به آرمانهایشان دست یافتند؟
رژیم از ریشه و بن وابسته به امپریالیسم امریکا و اسرائیل بود. کسانی که دیده بودند رژیم چگونه توانسته بود بر مبارزات فائق آید و آنها را در نطفه خفه کند، خوب میدانست که این انقلاب چه عظمت و قدر و قیمتی دارد، لذا ما که فارغ از الگوهای رایج بودیم و میدانستیم که این الگوها هیچگاه در ایران پیاده نخواهند شد و با حمایتهایی که امریکا از رژیم شاه میکند و رژیم بر تمام ابزارها مسلط است، آگاه بودیم که از طریق مبارزات چریکی به هیچ وجه نمیشود با رژیم شاه در افتاد. میفهمیدیم که این انقلاب چه نعمتالهی عظمایی را نصیب ملت ایران کرده است؛ نعمتی که غیر از رهبری امام (ره) و حمایت مردم محال بود در کشور رخ دهد لذا همه مشکلات را با جان و دل پذیرفتیم. بسیاری از کسانی که بعدها از مسئولان انقلاب شدند همین زندانیهایی بودند که به امید چنان روزی همه سختیها را تحمل کرده بودند، اما یک عده که همچنان در چارچوبهای دگم و مواضع ذهنی خودشان گرفتار بودند، نه تنها انقلاب را تأیید نکردند، بلکه تصور کردند که انقلاب اسلامی، انقلاب مردم ایران را به انحراف کشاند و در واقع خواست امپریالیسم بود. هم چپها و هم عدهای از مذهبیها متأسفانه این تصور را داشتند، اما به دلیل اینکه انقلاب فراگیر بود و امام هم کاریزمای فوقالعاده زیادی داشتند، نمیتوانستند آشکارا با امام مخالفت کنند لذا اطرافیان امام را آماج حمله قرار میدادند و با آشوبآفرینی در کردستان، ترکمنستان و جاهای دیگر سعی کردند این انقلاب نوپا را قبل از اینکه بتواند ریشه بدواند در نطفه خفه کنند، بنابراین آنها نه تنها قلباً و عملاً انقلاب را تأیید نمیکردند، بلکه آن را ساخته و پرداخته امپریالیسم میدانستند و سعی میکردند که نظام را واژگون کنند.
بعد از ۴۰ سال معتقدید تمام آرمانهایی که به دنبالش بودید، محقق شدهاند؟
باید بین حقیقت انقلاب و واقعیت انقلاب وجه تمایزی قائل شویم. حقیقت انقلاب چیزی بود که در کلام امام، شهدا و رزمندگان متجلی شد و هنوز هم متجلی است. طبعاً واقعیت انقلاب جای بحث دارد، همچنان که در حکومت حضرت علی (ع) هم اتفاق افتاد. مگر در حکومت ایشان حتی مسئولانی که خود ایشان گذاشتند، همه مورد تأیید حضرت بودند؟ یا حضرت موفق شدند که جامعه الگوی خود را بنیان گذارند؟ مفهومش این نیست که، چون نشد پس ما اشتباه کردیم. خیر، باید بکوشیم تا به آن آرمان مطلوب برسیم. اما صریحاً عرض میکنم اگر غیر از شیوهای که حضرت امام در پیش گرفتند و غیر از رهبری روحانیت و بهخصوص شخص حضرت امام که افکارشان برخاسته از مکتب اسلام بود گروه دیگری در رأس انقلاب قرار میگرفت و مردم در سیره و رفتار امام کوچکترین شک و شبههای نسبت به وفاداری به اسلام و کشور و استقلال مملکت میدیدند، به هیچ وجهمنالوجوه انقلاب به ثمر نمیرسید و رژیم پهلوی ساقط نمیشد. این را به ضرس قاطع عرض میکنم که هیچ یک از مخالفان و معاندان رژیم چه در سطح گروههای مسلح و چه در سطح رهبران سیاسی معتقد به شیوههای پارلمانتاریستی نبودند و به هیچ وجه در سطح و حدی نبودند که بتوانند حتی یک تظاهرات کوچک علیه رژیم راه بیندازند.
انقلاب موفقیتهای خودش را دارد، ولی مثل بسیاری از انقلابها به برخی از اهداف خود نرسیدیم و باید تلاش کنیم که برسیم. توجه داشته باشیم که انقلاب اسلامی در کمتر از یک سال به ثمر رسید و زمان کافی برای پرورش کادرهای لازم در پروسه انقلاب وجود نداشت و لذا خیلیها از باب مصلحتاندیشی به انقلاب پیوستند و متأسفانه برخی در مصدر کارهای مهم هم قرار گرفتند، از جمله اعضای دولت موقت، ولی فرصتطلبیها را باید از پیکره اصلی انقلاب و مردم وفادار به انقلاب جدا کرد. آن روزها فرصت کادرسازی بسیار کوتاه بود و مهمتر از آن نقش بسیار پررنگ ابرمردهای انقلاب بود که در زمانی که هنوز نیروی کافی برای اداره انقلاب تربیت نکرده بودند تا جبران کمبودها و خلأها را کند، در صبحدم انقلاب به شهادت رسیدند.
بنابراین همه این حوادث دست به دست هم دادند که این انقلاب را به زانو درآورند، اما به دلیل اعتماد مردم به این نظام و قداستی که نظام و رهبری نزد مردم دارند، انقلاب دوام آورد، اما وظیفه ما و شما و همه مسئولان این است که با مردم با اخلاص و صداقت صحبت کنیم، همانگونه که امام چنین بودند. مردم چیزی نمیخواهند جز اینکه مسئولان با آنها با صداقت صحبت کنند، چون آنها با صداقت زن، فرزند، همسر و جانشان را در راه انقلاب دادند. صداقت امام بود که موجب شد مردم همانگونه که در ورودشان از ایشان استقبال کردند، با شکوهی فراتر از آن پیکر ایشان را تشییع کنند، در حالی که امام به آرمان مورد نظر خود دست پیدا نکرده بودند، اما مردم در کلام و رفتار ایشان صداقت دیدند. باید با مردم صادق بود تا آنها پاسخ مناسب دهند. اگر صداقت نباشد و تبعیض وجود داشته باشد، اعتماد عمومی سلب میشود و این بدترین اتفاقی است که ممکن است برای انقلاب پیش بیاید.