کد خبر: 949544
تاریخ انتشار: ۲۶ اسفند ۱۳۹۷ - ۰۰:۲۳
«گفتنی‌هایی ناگفته از ادوار گوناگون مبارزات انقلاب اسلامی» در گفت‌وشنود با مهندس اصغر جمالی‌فرد
وقتی انقلاب پیروز شد، مادرم رفته بود خدمت امام و گفته بود: فرزند ما پیش شما کار می‌کرد، حالا کجاست؟ امام گفته بودند: نگران نباش، می‌آید. من در ۱۷ شهریور برادرم را از دست دادم، اما خبر نداشتم تا اینکه از پاریس یک بار به خانه زنگ زدم و پدرم گفت: این اتفاق افتاده است. به هر صورت وقتی به خانه برگشتم دیدم مادرم پیر شده است. طبیعی بود، چون یکی از پسرهایش که من بودم فرار کرده و بعد هم مفقودالاثر بودم.
سمانه صادقی
سرویس تاریخ جوان آنلاین: آنچه در پی می‌آید روایتی است از زبان آن که موی خویش را در فراز و فرود‌های مبارزات انقلاب سپید کرده و تا هم‌اینک نیز خویش را در زمره بدهکاران این حرکت عظیم قلمداد نموده است. مفاد گفت‌وشنود بی‌نیاز از هرگونه توضیح است و تنها باقی می‌ماند یک سپاس از جناب مهندس اصغر جمالی‌فرد که وقت خویش را به انجام این گفت‌وشنود اختصاص دادند.

از چه سنی با اندیشه‌های مبارزاتی آشنا شدید و چگونه در این مسیر قرار گرفتید؟
بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین. ما بچه‌های قبل از انقلاب هستیم و متأسفانه در نظامی متولد شدیم که مسئولان مملکتی هیچ اعتقادی به اسلام نداشتند و قصدشان فقط حکومت بر مردم و چپاول بیت‌المال مسلمین بود. رضاخان و محمدرضاشاه این دو ملعون حاکمانی بودند که با بهایی‌ها همکاری می‌کردند لذا بهائیت در همه جا سیطره پیدا کرده و تلاش می‌کردند اسلام را به‌طور کلی از ایران ریشه‌کن کنند. جامعه ما یک جامعه دیکتاتوری بود و مردم برای حفظ خود و خانواده‌شان سکوت می‌کردند. در چنین فضایی حضرت امام تک و تنها به میدان آمده و قیام کردند. در آن دوران مبارزین سکولار به‌اصطلاح مذهبی و لامذهب، از بازرگان گرفته تا مصدق هم فعالیت می‌کردند، اما نکته مهم این بود که این جریانات بسته حرکت می‌کردند و نمی‌توانستند عوام را به طرف خودشان بکشانند.

آن روز‌ها ما، چون جوان و آزاد بودیم و تعهدی نداشتیم، گاهی در خانه چنین مسائلی را مطرح می‌کردیم ولی پدرم نصیحت می‌کرد که این کار‌ها را نکنید و این حرف‌ها را نزنید: «ساکت! دیوار موش دارد و موش هم گوش دارد»؛ چون گاهی ساواکی‌ها در کوچه ما می‌ریختند و بچه‌ها را می‌گرفتند و پدر و مادرمان هم با مسائل و جنایاتی که از زندان‌های ساواک می‌شنیدند، می‌ترسیدند که مأموران ما را هم دستگیر کنند. چون برای یک پدر و مادر سخت است که فرزندش را در بند ببیند. از طرفی در دبیرستان که بودیم یک معلم انشا داشتیم به نام آقای محققی. موضوع انشا را می‌گفت: از توسعه، رضاخان و امثال این‌ها بنویسید. یکی از بچه‌ها برگشت گفت: «آقای محققی! این موضوعاتی که شما می‌گویید به درد آینده ما نمی‌خورد. یک چیزی بگویید که کاربرد داشته باشد.» این حرف را که زد، فردایش ساواکی‌ها داخل مدرسه ریختند و آن دانش‌آموز را بردند و سه روز سین جیم کردند. همچنین در محیط خودمان می‌دیدم که بچه‌های خوب و بااستعداد دنبال هروئین و تریاک می‌رفتند. افراد مهم و منحصربه‌فردی هم بودند، اما معتاد می‌شدند و گوشه و کنار خیابان می‌افتادند و بعضی‌هایشان هم می‌مردند. چرا؟ چون رژیم تلاش می‌کرد جوانان را چند قسمت کند؛ یا آن‌ها را در نظام حل کند یا بچه‌ها به تحصیلاتشان ادامه بدهند و عامل خودشان شوند یا اگر نمی‌توانستند این کار‌ها را بکنند، آن‌ها را در مسیر اعتیاد می‌انداخت تا از خط خارج شوند، چون جوان‌ها هستند که انقلاب را به وجود می‌آورند. همه این‌ها بر من اثر می‌گذاشتند و تلنگر‌های ذهنی‌ام بودند و زمینه‌ساز فعالیت‌های آینده‌ام شدند. به هر حال ما ۱۵ خرداد را هم پشت سر گذاشتیم.

شما در واقعه ۱۵ خرداد حضور داشتید؟
بله. ما در خیابان امیریه ساکن بودیم و، چون در فرحزاد ملک داشتیم، آن روز پدر و مادرمان به فرحزاد رفته بودند که ما متوجه شدیم در خیابان‌ها درگیری پیش آمده لذا ما هم به خیابان رفتیم و بسیاری از جنایات را دیدیم. کشت و کشتار بود. ما از امیریه رفتیم شاپور. به آنجا که رسیدیم دیدیم مردم شعار می‌دهند و یکمرتبه ریو‌های ارتشی به مردم هجوم می‌آوردند و تیراندازی می‌کردند که همین باعث فرار مردم می‌شد. خیلی از بچه‌های ما در سر راه بوذرجمهری به زمین افتادند. آن موقع طاهری، رئیس کلانتری مردم را با تیر می‌زد. ما هم می‌دیدیم و فرار می‌کردیم. به هر حال هجوم و گریز ادامه داشت. بچه‌ها دور میدان شاپور را که میوه‌فروشی‌ها بودند، بستند و یک ریوی ارتشی را پایین‌تر از خیابان ارامنه گرفتند و ارتشی‌ها را پیاده کرده و ماشین را آتش زدند. از طرفی دیدیم اراذل و اوباش به جا‌های مختلف حمله کرده بودند. مثلاً کافه شکوفه نو را غارت کرده بودند. هر کسی هر چیزی که دستش رسیده بود، پول، لحاف، تشک و... را غارت کرده بود. دو نفر هم یک چمدان پر از پول را با خودشان می‌بردند که وسط راه یا غش کردند یا تیر خوردند و عده دیگری چمدان را برداشتند و بردند. این قضایا تا ظهر طول کشید و ظهر که به خانه برگشتم، پدرم با وحشت پرسید: «کجا بودی و چرا رفتی؟» آن روز‌ها من تقریباً ۱۶ سال داشتم.

اولین بار چگونه با اندیشه‌های امام آشنا شدید؟
سال ۱۳۴۸، ۱۳۴۹ پیش دایی‌ام که خرازی داشت می‌رفتم و کمکش می‌کردم و در آنجا تیپ‌های مختلفی می‌آمدند و بحث‌هایی را مطرح می‌کردند. چپی‌ها، چریک‌های فدایی خلق، همه طیف‌ها بودند. دایی‌ام هم مرا می‌فرستاد با دوچرخه به سبزه میدان بروم که لوازم‌التحریر بخرم. در آنجا یک کتاب‌فروشی بود که رساله حضرت امام را چاپ می‌کرد که بعد دستگیرش کردند. وقتی پرسیدیم چرا؟ دایی‌ام گفتند، چون رساله امام را چاپ می‌کرد او را گرفتند. آن روز‌ها اجازه نمی‌دادند کسی رساله امام را داشته باشد. مرجع تقلید ما هم آقای شاهرودی بود که پس از آشنایی با امام از ایشان تقلید نکردیم و مقلد امام شدیم.

چه عاملی باعث شد که شما اوایل دهه ۵۰ به آلمان مهاجرت کنید؟
من بعد از دیپلم در دوره سربازی که عضو سپاه دانش بودم و در چهار ماهی که در سنندج بودم فقر را به چشم خود دیدم. در سبزوار هم باز همین وضعیت را دیدم. بچه‌ها یا تراخم داشتند یا کچل بودند. مثلاً در سبزوار یک دختر هفت، هشت ساله شاگردم بود که استعداد عجیبی داشت ولی متأسفانه تراخم داشت. موقعی که راهنمای ما آقای اسحاقی آمد به او گفتم بچه‌های ما مریض هستند. فکری به حال این‌ها بکنید. بهداشت بیاید اینجا کاری کند. دیدم اهمیت نمی‌دهد، نامه تند و تیزی به رئیس آموزش و پرورش سبزوار نوشتم که اگر شما نمی‌توانید خودمان پیگیری می‌کنیم. این نامه باعث شد به آن‌ها بربخورد که چرا این حرف را زده‌ام. خدمتم که تمام شد، دو سه جا رفتم که کار بگیرم که دیدم به من کار نمی‌دهند، چون دیوان‌سالاری ما به تمام معنی فاسد بود. بالاخره این مسائل روی انسان اثر می‌گذارند؛ یا انسان در خط اصیل می‌افتد یا انسان را به دام گروه‌های مختلف می‌اندازد. مبارزات من هم به نوعی از آنجا آغاز شد. سه سال در ایران کار کردم و دیدم راه به جایی نمی‌برم. چون گروه‌ها -مؤتلفه، حزب ملل اسلامی، چریک‌های فدایی خلق، سازمان مجاهدین خلق و امثالهم- هر کسی را بدون شناخت در خودشان راه نمی‌دادند لذا تنهایی فعالیت می‌کردم. آن روز‌ها پدرم در خانه خیلی اعتراض می‌کرد که چرا نمی‌روی کار کنی؟ پس چرا دیپلم گرفتی؟ برای همین در آزمون کتابداری اصفهان شرکت کردم و نفر دوم شدم ولی جایم را به فرد دیگری دادم و به تهران برگشتم. در هر صورت دیدم تنها راهی که باقی مانده خروج از ایران است. نهایتاً هم سال ۱۳۵۰ با ۵۰۰ تومان یعنی ۲۰۰ مارک به آلمان رفتم.

چرا در ایران نمانده و به فعالیتتان ادامه ندادید؟
اصلاً به رژیم شاه اعتقاد نداشتم و تفکرم این بود که این رژیم، رژیم باطلی است. حضرت امام و روحانیون به طرق مختلف می‌گفتند کار کردن در این دولت حرام است، تلویزیون حرام است، رادیو گوش کردن حرام است و... این‌ها در ذهن ما نقش بسته بودند و داشتند ما را آماده می‌کردند. به هر صورت من هم نپذیرفتم در این شرایط بمانم. این حرف‌ها را هم که نمی‌شد به خانواده گفت، در نتیجه تنها راه را رفتن به خارج و تحصیل در آنجا دیدم. آنجا الکترونیک خواندم و بین خارجی‌ها شاگرد دوم شدم و دولت آلمان بورسیه تحصیلی به من داد. آنجا فضا باز بود و خیلی راحت می‌توانستم کار کنم.

در آلمان چطور به مبارزات سیاسی‌تان ادامه دادید؟
وقتی وارد شهر کلن شدم، اولین گروهی که به سراغم آمد حزب توده بود. البته آنجا همه دام پهن کرده بودند. کنفدراسیون بود، حزب توده بود، گروه‌های چپ و راست بودند و انجمن‌های اسلامی. من از همان ابتدا جذب انجمن‌های اسلامی شدم و به‌تدریج شروع کردم به مبارزه کردن. در آنجا مسئول انجمن اسلامی شهر کلن شده بودم و فعالیت‌های فرهنگی و سیاسی می‌کردیم که البته وجه سیاسی آن کمرنگ بود. بچه‌های انجمن اسلامی معمولاً حسابی درس می‌خواندند که بعد بروند ایران و جذب رژیم شوند. این به من نمی‌چسبید، به خاطر همین نشریات مکتب اسلام را که در آنجا چاپ می‌شد، بعضی از شماره‌هایش را تایپ می‌کردم. بخشی از علاقه‌ام به ظفار هم ناشی از تایپ مطلب جنبش ظفار برای انجمن اسلامی بود. ترم سوم یا چهارم بودم که دیدم ماندن در آنجا هم دیگر فایده‌ای ندارد.

به چه علت؟
سه حادثه زندگی‌ام را کلاً عوض کرد. در تلویزیون آلمان صحنه‌ای از ظفار را نشان دادند. یک پزشک سوری در ظفار در کنار مبارزین هم آن‌ها را درمان می‌کرد و هم پا‌به‌پای آن‌ها می‌جنگید. این کار او خیلی رویم اثر گذاشت که آن‌ها رفته‌اند و در ظفار می‌جنگند و خدمت می‌کنند و ما اینجا نشسته‌ایم که چه بشود؟ دکتری بگیریم و متخصص شویم! تلنگر بعدی خواندن کتاب‌های سید قطب در آنجا بود که می‌گفت: «آنانی که گمان می‌کنند مسلمانند و در برابر ظلم و ستمی که بر جهان حاکم است قد علم نمی‌کنند، مسلمان نیستند یا منافق هستند یا بویی از اسلام نبرده‌اند.» این حرف‌ها روی آدم اثر می‌گذارند. مگر می‌شود انسان مسلمان باشد و این همه ظلم و ستم را ببیند و هیچ حرکتی هم نکند؟ تلنگر آخر هم ورود آقای چمران به کلن بود. آن روز‌ها برای کار‌های خودشان دو گروه نیرو می‌خواستند. یکسری نیرو‌هایی که وابسته به خودشان بودند و رشدشان می‌دادند و برای روز مبادا تربیتشان می‌کردند، یک عده هم نیرو می‌خواستند که بروند بجنگند. ما از طیف دوم بودیم. خلاصه دکتر چمران آنجا سخنرانی کرد و شب آمد خانه بنده و، چون من تصمیم گرفته بودم که به ظفار بروم، ایشان با من تا سحر بحث و گفت‌وگو کرد که «چرا می‌خواهی به ظفار بروی؟» می‌گفت: در آنجا با آنکه مردم مسلمان هستند، چپی‌ها و مارکسیست‌ها فعالند. در هر صورت رأی مرا زد و گفت: ما در لبنان شیعه هستیم و با اسرائیل مبارزه می‌کنیم. ما هم دیدیم که این‌طوری به نفع ماست و با محیط آشنا هم هستیم؛ لذا پول‌هایی که ذخیره کرده بودم و حدود ۴ هزار مارک بودند را برداشتم و رفتم لبنان و بی‌ریا در اختیار دکتر چمران گذاشتم و گفتم، چون در کنار شما هستم و خورد و خوراکمان هم با شماست، دیگر نیازی به این پول ندارم. مثل بچه‌های رزمنده که به جبهه‌های جنگ می‌رفتند. پس از آن شروع کردیم به آموزش دیدن و دوره دیدن که حدود ۱۵ روز طول کشید و بعد هم جنگ‌های دو ساله لبنان در سال ۱۳۵۴ شروع شد.

چرا لبنان را برای ادامه مبارزاتتان انتخاب کردید؟
ما به‌طور کلی معتقد بودیم انقلاب اسلامی منحصر به ایران نیست. درست است که می‌خواهیم در ایران انقلاب کنیم، ولی اسلام جهانشمول است. به همین خاطر علاوه بر اینکه در مورد ایران کار می‌کردیم و به اخبار ایران گوش می‌دادیم، اخبار کشور‌های ضعیفی مثل ظفار، لبنان، مصر و... را هم مطرح می‌کردیم. در هر جا که مردم با دیکتاتور‌ها مبارزه می‌کردند، ما هم به آن سمت و سو می‌رفتیم و در جلساتمان این حرف‌ها مطرح می‌شدند.

با فضای لبنان و اتفاقاتی که در آنجا می‌افتاد چقدر آشنا بودید؟
سال ۱۳۵۳ که در آلمان بودیم، آقای موسی صدر به دعوت خواهرزاده‌اش، آقای صادق طباطبایی به آلمان آمد. موسی صدر هر چند وقت یک بار به اروپا می‌آمد و حتی به ایران هم می‌آمد و با شاه هم ملاقات می‌کرد. یک روز آقای صادق طباطبایی بچه‌های انجمن اسلامی را دعوت کرد که بیایید آقای موسی صدر در آنجا سخنرانی دارد. آقای موسی صدر در آن سخنرانی شروع کرد به تعریف و تمجید از آقای قذافی.

پیش از آن چه شناختی از قذافی داشتید؟
هنوز آشنا نبودم. اخبار را که می‌خواندیم می‌دانستیم در لیبی چه اتفاقاتی افتاده‌اند، ولی هیچ‌گونه آشنایی یا تماس یا رفتن به آنجا را نداشتیم و اخبار جهان را دورادور می‌شنیدیم. ایشان آمد و از قذافی به عنوان یک حاکم اسلامی یاد کرد. در آنجا یک مقدار با قذافی آشنا شدیم و به خودمان گفتیم عجب آدم مبارز و خوبی است، مثل جمال عبدالناصر. بعد هم که می‌آمدند و بحث لبنان را مطرح می‌کردند. چمران می‌آمد، صادق قطب‌زاده می‌آمد. گاهی هم در جلسات مسئله لبنان را مطرح می‌کردند که در لبنان حرکت محرومین به وجود آمده است و ما پول نیاز داریم. بچه‌ها هم پول جمع می‌کردند و دارو و کامیون می‌خریدند. جنگ‌های دو ساله لبنان در سال ۱۳۵۴ شروع شد.

در لبنان چه آموزش‌هایی نظامی دیدید؟
دوره‌های نظامی آشنا شدن با اسلحه‌ها، خمپاره‌ها، انفجار و...

در این دوره چه کسانی همراه شما بودند؟
همه لبنانی بودند، فقط من ایرانی بودم. فلسطینی‌ها به این‌ها کمک می‌کردند و آموزش دست فلسطینی‌ها بود. البته قبل از اینکه وارد این آموزش‌ها شوم، چمران مرا به منطقه شیاح برد و به دفترشان معرفی کرد. مسئول دفتر فلسطینی بود. در آنجا مبارزین با اسم مستعار فعالیت می‌کردند و اسمی که برای بنده انتخاب کردند «ابوحنیف» بود.

دلیل خاصی داشت؟
نه، او پیشنهاد داد و من هم پذیرفتم. بعد از مدتی به بعلبک رفتیم و در آنجا دوره‌های نظامی را دیدیم. تمام که شد برگشتیم و شروع کردیم به مبارزه کردن با مارونی‌ها و به‌تدریج آشنا شدیم. گاهی هم چمران می‌آمد، اما جریاناتی پیش آمد که باعث شد از چمران و موسی صدر جدا شده و به آلمان بازگردم و البته این بار با پاسپورت پاکستانی دانشجوی رشته ماشین‌های کشاورزی شدم و ظاهراً شروع کردم به درس خواندن، ولی درس ظاهر امر بود و بیشتر دنبال فعالیت‌های سیاسی بودم. درس را به خاطر گرفتن اقامت باید می‌خواندم. در آنجا شروع کردم به روزنامه چاپ کردن و روزنامه «فانوس» را در آلمان چاپ کردم.

در آن روزنامه چه اخباری را می‌نوشتید؟
اخبار و مسائل ایران و خاورمیانه. تک‌صفحه‌ای بود و بین دانشجو‌ها پخش می‌کردیم. کتاب تجربیات انفجار و آموزش ساخت مواد انفجاری را هم چاپ کردم که به اهلش می‌دادیم. یک روز در خوابگاه نشسته بودم که تلفن زنگ زد، دیدم آقای محمد منتظری از کویت تماس گرفته است. گفت: امام قصد دارد به فرانسه بیاید، خودت را برسان؛ لذا با دو ساعت تأخیر خدمت امام در پاریس رسیدم. در آنجا کار‌های خدماتی را انجام می‌دادم تا اینکه آیت‌الله منتظری برای دیدار امام به پاریس آمد ولی همراه محمد منتظری به ایران بازگشت و من هم به آلمان رفتم. در آنجا که بودم مطرح شد که حضرت امام می‌خواهند به ایران بروند. همان روز‌ها در یکی از سخنرانی‌ها که در کنفدراسیون بود پیمان گفت: «من چهارم بهمن می‌خواهم بروم فرانسه که همراه امام بروم ایران.» گفتم: «پس من هم به شما می‌پیوندم.» در چهارم بهمن از کلن حرکت کردم و بلیت گرفتم و رفتم آخن ولی آن‌ها در قطاری که من نشسته بودم نیامدند. قطار ما حرکت کرد و من به سفر ادامه دادم. به مرز بلژیک که رسیدیم، مأمورین آنجا آمدند و دیدند من تک و تنها در کوپه نشسته‌ام و قیافه‌ام هم غلط‌انداز است و شک کردند. ساک‌هایم را که بررسی کردند، دو پاسپورت جعلی را درآوردند. من هم توجه نکرده بودم، چون برایم عادی شده بود. خلاصه مرا دستگیر و به آلمان دیپورت کردند.

چند روز شما را نگه داشتند؟
همان روز برگرداندند. در مرز آلمان مأمورین آلمانی سعی کردند مرا شناسایی کنند، ولی نتوانستند. اول فکر می‌کردند فلسطینی و جزو تروریست‌ها هستم ولی کاغذی را پیدا کردند که رویش نوشته بود: «جمالی‌فرد.» در کامپیوتر زدند و تمام مشخصاتم در آلمان روی کامپیوتر آمد. خلاصه مرا دستگیر کردند و تحویل زندان دادند. من از چهارم بهمن سال ۱۳۵۷ تا چهارم اسفند در زندان آلمان بودم. ۲۲ بهمن که انقلاب به پیروزی رسید، سراغم آمدند گفتند وضع ایران ناجور است و اگر می‌خواهی بمانی به تو پناهندگی می‌دهیم و از تو حمایت می‌کنیم. من که دیدم انقلاب به پیروزی رسیده است قبول نکردم. چهارم اسفند که فرودگاه‌ها بازشدند، من با اولین پرواز از آلمان به ایران آمدم. در آن روز‌های حساس و خوب در زندان بودم که لابد حکمتی در آن نهفته است که من اطلاع ندارم. شاید اگر می‌آمدم اتفاقات دیگری می‌افتاد. الله اعلم، ولی به هر حال شانس من از انقلاب این بود که این حادثه برایم اتفاق افتاد.

از نخستین روزی که به ایران بازگشتید خاطره‌ای دارید؟
در هواپیما انواع و اقسام آدم‌ها را دیدیم، مسلمان، غیرمسلمان، همه تیپی بودند. وقتی به آسمان تهران رسیدیم، بعضی‌ها شروع کردند به گریه. اشک تمساح! گفتم گریه ندارد، بالاخره پنج سال و ۱۰ سال است که ایران را ندیده‌ایم و حالا برگشتیم. بعضی‌هایشان بطری عرق هم داشتند و برای ایران گریه می‌کردند! من هم یکسری پوستر جمع کرده بودم و با خودم آوردم. به فرودگاه که رسیدم، هرچه نگاه کردم دیدم کسی دنبال ما نیامده است. سوار ماشین شدم و یکراست آمدم خانه‌ام.

چند سال بود که از کشور خارج شده بودید؟
هفت سال. پدر و مادرم نمی‌دانستند من کجا هستم، چون نمی‌توانستم خبر بدهم. حتی نمی‌دانستند زنده هستم یا نه. وقتی انقلاب پیروز شد، مادرم رفته بود خدمت امام و گفته بود: فرزند ما پیش شما کار می‌کرد، حالا کجاست؟ امام گفته بودند: نگران نباش، می‌آید. من در ۱۷ شهریور برادرم را از دست دادم، اما خبر نداشتم تا اینکه از پاریس یک بار به خانه زنگ زدم و پدرم گفت: این اتفاق افتاده است. به هر صورت وقتی به خانه برگشتم دیدم مادرم پیر شده است. طبیعی بود، چون یکی از پسرهایش که من بودم فرار کرده و بعد هم مفقودالاثر بودم. یکی هم که در ۱۷ شهریور شهید شده بود.

خانواده‌تان چطور باخبر شده بودند در پاریس خدمت امام هستید؟
یک روز پدرم از خیابان رد می‌شده که عکس‌های چاپ شده امام را می‌بیند که من پشت سر امام نشسته‌ام. ۱۰-۱۲ تا از آن عکس‌ها را می‌خرد و با خودش می‌آورد خانه. مادرم که در را باز می‌کند، پدرم می‌گوید: «اصغر آمده است.» مادرم می‌پرسد: «کو؟» و پدرم عکس‌ها را نشان می‌دهد. در آنجا فهمیدند من با امام بوده‌ام و کجا هستم. در هر صورت فردای آن روز که وارد ایران شدم، خدمت حضرت امام رفتم. آنجا دیدیم یک عده جلوی در ایستاده‌اند و ما را راه نمی‌دهند. طبیعی هم بود. ایستادم و آقای بنی‌صدر آمد و همراه او رفتم داخل. بعد هم امام آمدند و شروع کردند به نماز خواندن و ما هم رفتیم و پشت سر ایشان نماز خواندیم. نماز که تمام شد، دیدم پنج، شش نفر از قلچماق‌ها امام را محاصره کردند که کسی را راه ندهند و امام را بردند. بعد از آن رفتم پیش آقای ربانی شیرازی و مسائل لبنان و اروپا را برای ایشان گفتم و ایشان توصیه‌هایی کرد و برگشتم و رفتم سراغ آقای محمد منتظری را گرفتم. گفتند: «در پادگان جمشیدیه است.» رفتم آنجا و با او صحبت کردم. محمد سپاه را تشکیل داده بود و من در کنارش شروع کردم به فعالیت کردن.

مؤثرترین افرادی که انگیزه مبارزاتی را در شما به وجود آوردند، چه کسانی بودند؟
مردم ایران. انگیزه را مردم ایران به من دادند. شاه بود که ما را در خط مبارزه انداخت. اگر شاه در خط اسلام بود و احکام اسلامی را پیاده می‌کرد، هیچ‌وقت علیه شاه مبارزه نمی‌کردیم، اما، چون شاه شروع کرد به از بین بردن اسلام و دیکتاتور کردن، این انگیزه‌ای برای تیپ ما شد، وگرنه اگر حکومت مردمی بود، اگر شاه، رضاخان و قاجاریه در خط اسلام بودند، نه انقلاب مشروطه‌ای به وجود می‌آمد، نه ۱۵ خردادی و ما زندگی‌مان را می‌کردیم، ولیکن، چون این‌ها برای هدم و نابودی اسلام کار می‌کردند، این انگیزه‌ای برای همه مبارزین شد. از حضرت امام گرفته تا ما که زیرمجموعه‌ها بودیم.

به عنوان یک مبارز قدیمی در چهلمین سال انقلاب، چقدر از اهداف انقلاب را محقق می‌بینید؟
منظورتان از اهداف چیست؟ ما الان الحمدلله به همه چیز رسیده‌ایم. ما باید حرف آقا را بزنیم. مشکلات عدیده و دشمنانی بسیار قوی داریم، اما هیچ غلطی نمی‌توانند بکنند. امریکاست که منافعش را در ایران از دست داده است. اروپا هم همین‌طور. ایران راحت‌الحلقوم بود که حالا تبدیل به خاری در گلوی این‌ها شده است و این‌ها دارند هر روز علیه ما توطئه می‌کنند، ولی الحمدلله به لطف الهی و با مدیریت امام خمینی و بعد امام خامنه‌ای موفق بوده‌ایم. طبیعی است که عده‌ای ترسو و بی‌بصیرت نفوذ کرده اندکه اگر این‌ها در خط آقا باشند این مشکلات پیش نمی‌آید. حضرت امام گفتند نگذارید این انقلاب به دست نااهلان بیفتد. در چهلمین سال انقلاب اسلامی، ضدانقلاب را می‌آورند و در شورای شهر تهران می‌نشانند، اما ما به هدفمان رسیده و وظیفه‌مان را انجام داده‌ایم. ما هدفی جز انجام تکلیف نداریم و الحمدلله تکلیفمان را انجام داده‌ایم.

آینده حرکت انقلاب و نظام را چگونه پیش‌بینی می‌کنید؟
آینده نظام را خود آقا تبیین کرده‌اند. ایشان در سال ۱۳۷۵ می‌فرمایند ما که از صدر اسلام بالاتر نیستیم که عمارها، سلمان‌ها و... بودند و هنوز ۵۰ سال از رحلت رسول خدا (ص) نگذشته بود که فاجعه کربلا را آفریدند و مسلمان‌ها نظاره‌گر بودند. آقا می‌فرمایند اگر بصیرتمان را بالا نبریم، همین اتفاق برای ما هم تکرار خواهد شد. وظیفه ماست که از این نظام حراست کنیم. اگر در انجام این وظیفه کوتاهی و وظیفه‌مان را فراموش کنیم و قالتاق‌بازی در بیاوریم، مطمئناً این نظام شکست خواهد خورد، چون هیچ پدیده‌ای در نظام عالم ثابت نیست و همه چیز رفتنی است. یک تولد، یک مرگ تا زمانی که امام زمان (عج) ظهور کنند. فقط اوستا کریم است که جاودانه است. حضرت آقا هم مدیریت می‌کنند به همین دلیل هم در بحث فرهنگی به ما دستور «آتش‌به‌اختیار» داد. وقتی وزارت ارشاد جلوی منکرات را نمی‌گیرد و امر به معروف و نهی از منکر تعطیل است، می‌گوید خودتان به صحنه بیایید. بار‌ها به من اعتراض کرده‌اند که تو تندتر از آقا حرکت می‌کنی. بله، این از افتخاراتم است که جلو حرکت کنم که اگر کسی خواست به آقا صدمه بزند به من بخورد. پشت سر ایشان هم حرکت می‌کنم که اگر خواست از پشت سر بزند باز به من بخورد، ولی نظاره که می‌کنید فقط جا پای سید علی است. ما فداییان امام هستیم، چه در پاریس، چه در ایران، چه هر جای دیگری. پس نه تندرو هستیم، نه کندرو، نه هرج و مرج‌طلب. بار‌ها و بار‌ها به همه آن‌ها اعلام کرده‌ام که این عملکرد من است و این هم مواضع من. بگردید و اگر یک مسئله انحرافی دیدید به دادستانی بدهید.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار