سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: امسال بهار عجیبی را پشت سر میگذاریم و هوا در روزهایی که این نوشته را مینویسم یعنی روزهای پایانی هفته اول اردیبهشت همچنان سرد است. من میگرن و سینوزیت دارم- البته فکر کنم همه سینوزیت دارند، اما منظورم این است که سینوسهایم زود چرک میکند و درگیرم میکند - بنابراین خیلی باید مراقب هوای سردی که به پیشانیام میخورد، باشم. چند روز پیش صبح میخواستم از خانه بیرون بزنم مجبور شدم کلاه پشمیام را هم بردارم و سرم بگذارم، البته با کلی تردید و اما و اگر. راستش چند روز پیش از آن، این کلاه را سرم نگذاشته بودم و دو روز درگیر سردرد شدیدی شدم که گرفتارم کرد. چرا چند روز پیش کلاه را سرم نگذاشته بودم؟ از ترس قضاوت دیگران. این جملهای بود که نه به شکل کاملاً واضح، اما در پسزمینه رفتار من جاری بوده است: «الان بهار است و در بهار همین طور که میبینی کسی کلاه سرش نمیگذارد مگر این که خل و دیوانه شده باشد و بخواهد خودش را مسخره عام و خاص کند»، اما من دو روز سردرد شدید را تجربه کردم، بنابراین درد آن قدر زیاد بود که بها دادن به قضاوت احتمالی دیگران اندکی عقبنشینی کرد و من با ترس و لرز کلاهم را از خانه برداشتم و بیرون آمدم، در حالی که مرتب و مکرر چشمم به همه حتی آنها که سوار اتوبوس شده بودند میخکوب شده بود تا بدانم آیا خندهای از کسی بلند میشود؟
وقتی کمی پایینتر آمدم و دیدم هیچکس کلاه سرش نگذاشته انگار که پشتوانه رفتاری خودم را کاملاً از دست داده باشم احساس مسخرگی بیشتری به من دست داد و همین احساس مجبورم کرد چند بار کلاه را از سرم بردارم، اما به محض این که کلاه را از سرم برداشتم دیدم پیشانیام دارد سرد میشود و یاد آن دو روز درد وحشتناکی که کشیدم، افتادم و دوباره آن حس مسخره بودن عقبنشینی کرد و من کلاه را سرم گذاشتم و با این احساسهای متضاد عاقبت به محل کارم رسیدم.
در محل کارم میخواستم کلاه را یک جوری گم و گور کنم که کسی نبیند و آبروریزی نشود، اما یک آن به خودم گفتم بگذار باشد حتی اگر سبب خنده دیگران باشد. یکی از همکاران کلاهم را دید و با شگفتی از من پرسید چه جالب! شما هم کلاه سرتان گذاشتهاید. گفتم بله؟ گفت: لابد شما هم سینوسهایتان زود عفونت میکند، گفتم بله. آن همکار با من احساس همدردی کرد و در ادامه گفت: من هم مثل شما هستم و امروز که میخواستم از خانه بیایم بیرون، شال و کلاهم را برداشتم. دکتر به من گفته کلاه کافی نیست حتماً باید جلوی مجرای بینی را هم با شال بگیرید که هوای سرد وارد ریهتان نشود. آن همکارمان گفت: صبح به خودم گفتم بگذار هر کس میخواهد، بخندد من میخواهم شال و کلاهم را بردارم.
کلاه دیگران را دیدم انگار دنیا را به من دادند
عصر وقتی از محل کارم به خانه برمیگشتم هوا سردتر شده بود و من همچنان دنبال تأیید اجتماعی عمل خود بودم یعنی دربهدر دنبال افرادی که در این شهر کلاه سرشان گذاشته باشند تا من کمی آسودهتر قدم بردارم و آن بار و فشار روانی از روی من برداشته شود تا به این ترتیب مجبور نشوم در هر صد قدم یک بار کلاه را از سرم بردارم. خدایا یک کلاه! خدایا فقط یک کلاه ببینم. عاقبت چند جوان و میانسال را در طول مسیر دیدم که کلاه سرشان گذاشته بودند به ویژه چند جوان موتورسوار را دیدم که از کلاههای نصف و نیمه که فقط پیشانی و گوشها را میپوشاند سرشان کرده بودند، بعضیها هم کلاه کامل پوشیده بودند، وقتی این آدمها را دیدم انگار که مثلاً شما در یک سرزمین غریب ناگهان یک هموطن یا آشنایت را دیده باشی، خوشحال شدم و نفس راحتی کشیدم، یعنی آن بخشی از ذهن من که مدام مرا آماج حملات خود قرار داده بود و دنبال تأیید از بیرون بود با دیدن افرادی که کلاه سرشان گذاشته بودند آرامتر شد و اجازه داد که من چند نفس راحت بکشم و مجبور نباشم کلاه را از سرم بردارم.
حالا فرض که همه شهر به تو بخندند...
وقتی ما در یک کلاه بر سر گذاشتن ساده تا این حد درگیر وسواسهای مخرب، قضاوتهای احتمالی دیگران و تأیید گرفتن اجتماعی هستیم میتوان حدس زد که وقتی به متن پیچیده روابط اجتماعیمان میرسیم چه خسارتهای سنگینی از این ناحیه به ما وارد میشود، و آیا ریشه این همه اضطراب و بیقراری و ناآرامی که در ما وجود دارد به خاطر این نیست که ما مدام به دنبال گرفتن تأیید از بیرون هستیم، بنابراین دست به قضاوتِ قضاوتهای احتمالی دیگران میزنیم.
وقتی تمام ریشه و پایه رفتار من به تأیید اجتماعی برمیگردد من عملاً در زندگی فلج میشوم یعنی حاضرم سردرد سنگینی را تجربه کنم، چون میگویم کسی کلاه سرش نگذاشته است، یا مردم درباره من چه فکر میکنند. یعنی همچنان به تصویر ذهنیام نزد دیگران فکر میکنم و متوجه نیستم که این فکر در سر من میجوشد نه در سر دیگران، من فقط با قضاوتِ قضاوتهای دیگران دچار این توهم میشوم که در حقیقت قضاوتهای دیگران را روایت میکنم، در حالی که آنچه در سر من میجوشد فکر و قضاوت خودم است نه قضاوت و فکر دیگران. حالا اگر مردم را نگاه کنید میبینید واقعاً هیچکس در این شهر تو را ندیده است به خاطر این که اغلب آدمها در خیالات و پندارها و افکار خودشان آنچنان غرق هستند که حتی نمیدانند خودشان یا نزدیکترین وابستگانشان چه پوشیدهاند. یعنی تو فکر میکنی آن مرد یا زنی که از اتوبوس به تو نگاه میکند کلاه تو را در کانون توجه خود قرار داده است در حالی که آن زن یا مرد در یک خاطره یا پندار یا یک مسئله روزمره قفل شده است. در حقیقت من در داستان کلاه، قضاوت احتمالی دیگران را قضاوت کردهام یعنی دست به یک پیشداوری زدهام که دیگران درباره من چنین فکر خواهند کرد، در حالی که ممکن است دیگران چنین فکری درباره تو نکنند و حتی اگر اینگونه نباشد یعنی تمام شهر به تو بخندند وقتی علت کلاه گذاشتن بر تو کاملاً عیان و آشکار باشد در آن صورت تو درگیر تردید نخواهی شد، اما متأسفانه اغلب ما آدمهایی هستیم که اصالت رفتارمان را از درون نمیگیریم بنابراین به شدت به دنبال تأیید گرفتن از دیگران هستیم و همین موضوع ما را آسیبپذیر میکند. از کودکی زیر گوش ما خواندهاند که: «خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو» و یا حتی روشنفکرانهتر: «حق با اکثریت است» بنابراین ما دچار تردیدهای بسیاری میشویم وقتی عمل ما با هنجاری در جامعه که چه بسا یک ناهنجار باشد فاصله میگیرد، چون ما باور کردهایم که همرنگ نبودن با جامعه در نهایت به رسوایی منجر میشود و، چون ترس از رسوایی داریم بنابراین پشت پا به اصالت درونی خودمان میزنیم.
قضاوت کردنِ قضاوتهای احتمالی دیگران
آیا من و تو اگر به جد دنبال عشق، شادی و آرامش در زندگی میگردیم و نمیخواهیم خودمان را فریب بدهیم نباید به این فکر کنیم که در روابط اجتماعی ما بخش قابل توجهی از رفتارهایمان که بر زحمتهایمان میافزاید مربوط به قضاوت کردنِ قضاوتهای احتمالی دیگران است؟ مثلاً یکی با من تماس میگیرد و تقاضای قرض میکند، من میتوانم به او بگویم متأسفانه الان پولی ندارم که به شما قرض بدهم. فرض کنید که این پاسخ کاملاً صادقانه باشد یعنی واقعاً پولی ندارم که به آن فرد قرض بدهم، اما من چرا به همین مقدار بسنده نمیکنم؟ یعنی شروع میکنم تاریخچه زندگی و وضعیت مالی چند دهه پیش و حتی تاریخچه مالی پدر و مادرم را هم روی دایره میریزم و به همین مقدار هم بسنده نمیکنم و خدا و پیغمبر را هم پیش میکشم؟ چرا این کارها را میکنم؟ چون از قضاوت احتمالی او میترسم. من پیش خودم میگویم اگر به این فرد بگویم ببخشید من پولی ندارم که قرض بدهم ممکن است این فرد باور نکند آن وقت شخصیت من زیر سؤال میرود. نگاه کنید که من از زیر سؤال رفتن شخصیت خود واهمه دارم و نه چیزی دیگر و برای این که شخصیت مشعشع من زیر سؤال نرود- در واقع اینجا هم دست به قضاوت میزنم و میگویم چه بسا این فرد مرا به عنوان یک فرد دست و دلباز شناخته است بنابراین باید به او ثابت کنم همچنان دست و دلباز هستم- میخواهم به او کاملاً ثابت شود که پولی در حساب من نیست بنابراین ریز و فهرست طولانی از فعالیتهای مالی و بدبیاریها و بدبختیها و اوضاع بد اقتصادی و... را برای او شرح میدهم و در ادامه متوجه میشویم که اساساً قرض گرفتن و قرض دادن به یک امر فرعی بدل شده و هم من و هم فردی که از من قرض میخواسته به شدت حال بدی داریم یعنی وقت دو نفر حرام شده و چیزی جز یک حال بد نصیبمان نشده است.
آیا این حکایت گلستان، شرح حال ما نیست؟
سعدی در گلستان میگوید: «زاهدی مهمان پادشاهی بود، چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و، چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او تا ظنّ صلاحیت در حق او زیادت کنند. چون به مقام خویش آمد سفره خواست تا تناولی کند؛ پسری صاحب فراست داشت. گفت:ای پدر مگر در مجلس سلطان طعام نخوردی؟ گفت: در نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید. گفت: نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که بهکار آید.»
یک زاهد یا بهتر است بگوییم زاهدنما مهمان پادشاه شده است. فرض کنید او نماز خود را در حالت عادی در پنج دقیقه میخواند حالا که در حضور سلطان نشسته است نماز خود را یک ساعت طول میدهد و در آن سو هم که فیالمثل به اندازه چهار، پنج نفر غذا میخورده حالا به خوراک یک طفل یا حتی یک گنجشک قناعت میکند. چرا زاهد این کار را میکند؟ برای این که به تصویری که باید از خود در ذهن پادشاه بسازد فکر میکند. زاهد به این فکر میکند که پادشاه مرا مورد قضاوت قرار خواهد داد بنابراین من باید خودم را برای پادشاه ثابت کنم. توجه کنیم که ارتباط حقیقی فرد با درون خود قطع شده است. فرد خودش را جدی نمیگیرد، خودش را نمیتواند منشأ اثر و قدرت بداند، فرد خودش را یک خودباخته و شکستخورده دریافته است، بنابراین یک زندگی انگلی و دارد با خود فکر میکند که چطور میتواند چترش را بر سر پادشاه که کانون قدرت و ثروت است باز کند، پس خودِ واقعیاش را کنار میگذارد و یک خودِ نمایشی را در پیش میگیرد. حال فرض کنید که ما با یک زاهد واقعی روبهرو بودیم یعنی کسی که زهد او ریشههای درونی و حقیقی داشت در این صورت چنین زاهدی اهمیت حیاتی و ذاتی برای پادشاه قائل نبود، چون او منشأ اثر را در جایی دیگر جستوجو میکرد، در حقیقتِ درون خود که بنا به فرموده امیرالمؤمنین (ع) که «من عرف نفسه فقد عرف ربه» در نهایت به شناخت کانون قدرتها که پروردگار ماست میرسید.
ما خیال میکنیم که زندگی میکنیم
مهمانی میروید و بیشتر از آن چیزی که میلتان میکشد میخورید، چون قضاوت شما این است که اگر کم غذا بخورید میزبان ناراحت میشود، چون فکر میکند غذای او را دوست نداشتهاید. مهمانی میروید و کمتر از آن چیزی که میلتان میکشد میخورید، چون قضاوت شما این است که اگر زیاد غذا بخورید میزبان فکر میکند گداگشنه هستید و هیچ وقت غذای درست و حسابی نخوردهاید. به جلسه خواستگاری رفتهاید پسر فکر میکند که باید هیبت مردانهتری داشته باشد، چون قضاوت او این است که زنها از مردهایی که صدای نازکی داشته باشند بدشان میآید بنابراین خواستگار صدایش را کلفتتر از آن چیزی که هست نشان میدهد و دختر با این قضاوت که یک زن نباید صدای کلفتی داشته باشد صدایش را نازکتر از حد طبیعی تارهای صوتیاش درمیآورد، در حقیقت هم دختر و هم پسر دست به صداسازی میزنند، دقیقاً مثل صداسازی بازیگران نمایش و دوبله و حقیقت هم همین طور است چراکه ما در حال اجرای نمایش هستیم نه زندگی، ما خیال میکنیم که زندگی میکنیم و بزرگترین نشانه برای این که ما زندگی نمیکنیم همین است که درد میکشیم. من دکتر تغذیه هستم و در تلویزیون و این طرف و آن طرف چهرهای بههم زدهام با این حال دلم لک زده است که بروم یک بار در یک فستفودی بنشینم و پیتزا سفارش دهم، چون میترسم که یکی از بینندهها یا مشتریهای مطب بیاید کنار میزم و بگوید آقای دکتر یا خانم دکتر شما چرا؟ و این کابوس زندگی من شده است.
زن یا مرد با بچهشان رفتهاند پارک و وسایل بازی از تاب و سرسره تا الاکلنگ، حسابی کودک درون مرد و زن را قلقلک میدهد، اما آنها کودک درون خود را سرکوب میکنند و اجازه نمیدهند که آن کودک سوار سرسره یا تاب شود، چون از قضاوت احتمالی مردم میترسند. من رفتهام رستوران و غذا سفارش دادهام و کلی غذا مانده است، اما زورم میآید که بگویم برایم ظرف یک بار مصرف بیاورند تا بقیه غذاها را به خانهام ببرم. چرا؟ هماکنون شما که این مطلب را میخوانی میتوانی چند دقیقه به صحنههای زندگیات نگاهی بیندازی و چند روز خودت را زیر نظر بگیری ببینی منشأ رفتارهای تو از کجا میآید.