سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: ما گاهی تصور میکنیم شکنجه یک کودک آنجا اتفاق میافتد که یک معتاد به شیشه که دچار توهم شده است سیگار را در پوست کودک خاموش کند. البته که این اتفاق دهشتناک و بسیار غمباری است، اما بگذارید ببینیم آیا فقط معتادان به شیشه دچار توهم میشوند و آیا داغهای نامرئی بسیاری از سوی ما بزرگترها بر روان کودکان نمینشیند و آنها را آزار نمیدهد؟ یعنی من که به شدت دچار اعتیاد مقایسه کودک خود با کودکان دیگر هستم و این اعتیاد را از سطح وسیعتر روابطم با دیگران به رابطهام با کودک تعمیم میدهم کودک خود را آزار نمیدهم؟ پس اگر خاموش کردن سیگار در پوست کودک عملی شنیع است شکنجههای روانی شنیعتر است، اما این شکنجهها از آنجایی که ظاهر شیکی دارند کمتر به چشم ما میآید. پس من به عنوان یک بزرگتر که مسئولیت تربیت و رشد یک کودک را به عهده گرفتهام پیش از آن که بخواهم مبادرت به تربیت کودک کنم اول از همه باید ببینم ابزار تربیتی خود من درست کار میکند یا نه؟ مثل این است که شما میخواهی یک عینک را واسطه ارتباط با دنیای بیرون قرار دهی اول از همه مهم است که ببینی آیا این عینک من واقعیت را همان گونه که هست بازتاب میدهد یا نه در آن تحریف ایجاد میکند؟ مثلاً آیا عینک من رنگها را آن چنان که در واقعیت وجود دارد به من نشان میدهد یا نه رنگها را تغییر میدهد؟ بنابراین اول از همه من مسئولیت بزرگی در اینباره دارم که آیا به واسطه ذهنیتهایی که دارم خواستههای ویرانکننده هر چند شیک و متمدنانه از کودک خود دارم، یا نه، اجازه میدهم که او در تماس با واقعیت درون خود بماند.
پژمردگی روان کودک از کجا میآید؟
به نظر میرسد بزرگترین و ویرانکنندهترین شکنجهای که میتوان به واسطه آن روان یک کودک را به تدریج به نابودی کشاند و قوه خلاقه، نوآورانه و استعدادهای او را به سمت میرایی و خوردگی کشاند این است که ارتباط او را با آن فطرت اصیل و پرمایهاش قطع کنیم. راز اینکه بسیاری از کودکان ما در آغاز طفولیت خود چونان فیلسوفان و متفکران بزرگ پرسشهای بنیادین و مهم طرح میکنند و نگاه خلاقانهای به اطراف خود دارند، اما به تدریج زیر نگاه ما در خانه و مدرسه به موجوداتی قالبی، کم جان و کلیشهای تبدیل میشوند در همین قطع ارتباط با آن مایههای اصیل وجود اوست و این قطع ارتباط به واسطه تزریقهایی است که از ذهن بزرگترها در روان آنها صورت میگیرد، اما مهمترین این تزریقها تزریق اندیشه مقایسه است.
من با یک ذهن مشوش، ترسیده و مقایسه محور به جهان و روابط خود نگاه میکنم. ذهن من انبار سم مقایسه است. من در ذهن و روان و بدن خود بشکههای مسمومکننده و ویرانگر مقایسه را پر کردهام و چه بخواهم چه نخواهم این سم را به تدریج به کودک خود هم خواهم داد.
شلاق نامرئی شکنجهگر بر روان کودک
کودک من با پسرخالهاش روبهرو میشود. پسرخالهاش با کودک من دو ماه تفاوت سنی دارد و از او دو ماه بزرگتر است، اما به خاطر ژنی که به ارث برده هیکل بسیار ورزیده و بزرگتری دارد. کودک من سهونیم سال دارد و پسرخالهاش سه سال و هفت ماه. پسرخاله دستانش را دور گردن کودک من گره میزند و گردن کودکم را فشار میدهد. پسرم فرار میکند و به گریه میافتد. پسرخالهاش به همین مقدار کفایت نمیکند و او را تعقیب میکند و من مضطرب میشوم. این صحنهای است که بسیاری از ما در زندگی و روابط خود تجربه کردهایم. کودک من برای اینکه از حملات پسرخالهاش در امان باشد راه فرار را انتخاب کرده است، اما من دچار احساس ضعف، باخت و شکست هستم و در دلم چند بار به او میگویمای ترسوی بزدل! و بعد خیالهای رنگارنگی مرا با خود میبرد، مثل این خیال که تو با این روحیه فرار کردن از صورت مسئله و درگیر نشدن چطور میخواهی از خودت در جامعه محافظت کنی و بعد خیالی دیگر: «۲۰ سال دیگر که من یک آدم زهوار دررفته و بازنشسته هستم دارم با پسرم درگیر میشوم که حقوق بازنشستگی من کفاف من و مادر پیرت را هم نمیدهد تو تا کی میخواهی به ما وصل باشی؟» توجه کنید که همه اینها در چند ثانیه اتفاق میافتد، آن تصویرسازیهای ذهنی بسیار سریع روی میدهد و این همه در حالی است که من در آن مهمانی مثل یک آدم متمدن یک لبخند نمایشی هم روی صورت خود پهن کردهام به چه بزرگی، مثل یک نمایشگر حرفهای یک لبخند زورکی روی لبانم نشاندهام و میگویم عیبی ندارد، عیبی ندارد بچهاند، بگذارید با هم بازی کنند، اما در درونم غوغایی است. منتظرم مهمانی تمام شود و وقتی کودک از مهمانی بیرون آمد و سوار ماشین شدیم و کودک به من گفت: بابا برایم بستنی بخر بگویم فعلاً از بستنی خبری نیست و وقتی پرسید چرا بگویم همین است که میبینی. کودک اصرار میکند و به گریه میافتد و من مثل یک دژخیم از اینکه او را شکنجه میدهم لذت میبرم، البته اول خودم را شکنجه میدهم، اولین شلاقها بر گُرده من فرود میآید و بعد هم نصیب کودک میشود. چرا؟ مگر چه شده است؟ هیچ! کودک من نتوانسته است مرا در آن جنگ روسفید کند.
کودک با بهت میپرسد معنای بزدل چیست؟
یک جایی میرسد که فشار آن مقایسه بر زبانت جاری میشود: «تو چرا این قدر بیدست و پایی؟ چرا مثل ترسوها فرار میکنی؟» کودک مبهوت مرا نگاه میکند و آیا اینها همان حرفهایی نیست که در کودکی به من گفتهاند و من دارم اکنون همانها را از درونم استخراج و بازتولید میکنم؟ انگار که میگویم متأسفم مرا هم شکنجه دادهاند، مرا هم با کودکان دیگر مقایسه کردهاند و از همان کودکی یک من حقیر و ترسو را در دلم نشاندهاند و حالا هم من خود را یک ترسو و بزدل میدانم. وضعیت خود من هم از تو بهتر نیست و حالا هر دو پدر و پسر باید این درد را با هم بچشیم. من همه جنگها را باختهام، اما اجازه نمیدهم که تو مثل من تبدیل به یک بازنده شوی. اجازه نمیدهم این قدر بزدل و ترسو باشی.
کودک با بهت به من نگاه میکند و از مادرش میپرسد معنای بزدل چیست؟ او هنوز معنای بزدل و ترسو بودن را نمیداند. اساساً نمیتواند در ذهن خود ارتباطی بین رفتارش یعنی فرار کردن و بزدل یا ترسو بودن برقرار کند. او با خود میگوید من فقط فرار کردهام و راست میگوید در واقعیت آنچه اتفاق افتاده این است که او فقط فرار کرده است، اما، چون من از یک ذهن مقایسهگر و برتریطلب به این صحنه نگاه میکنم بلافاصله آن را به ترسو و بزدل بودن تفسیر میکنم.
گناه کودک چیست؟ گناه کودک این است که برای حفظ جان خود از یک رفتار خشن، گزینه فرار را انتخاب کرده است. این همان روحیه حفظ جان است که به طور غریزی در او وجود دارد و بعد هم گریه کرده است تا یک عامل دیگر وارد عمل شود و او را از منبع خطر دور کند، اما همین اتفاق کاملاً ساده و طبیعی چه داستانهای فاجعهباری را در ذهن من نشانده است. انتخاب کودک من درگیری نیست، اما من با ذهن برتریطلب به صحنه میروم و میخواهم این ذهنیت از سوی کودک من در واقعیت مجسم شود. درون من پیش از درگیری کودک و پسرخالهاش پر از خشم، درماندگی و احساس شکست است، بنابراین میخواهم کودک من اهرمی برای سرزندگی و اعمال این خشونتها باشد، اما، چون این انتظار برآورده نمیشود او را به باد انتقاد میگیرم.
ما انبار بزرگ برچسب و انگ شدهایم
کودک به پارک رفته است و دوست ندارد که سُرسُره بازی کند، دوست ندارد که زیاد سوار تاب شود و من که انبار بزرگ برچسب و انگ هستم بلافاصله آشکار یا پنهان به او انگ اجتماعی نبودن میزنم. کودک در پارک دوست دارد با خاک بازی کند، اما من خاک بازی را به صلاح نمیدانم، یعنی شیک نمیدانم: «ببین با لباسهایت چه کار کردی؟» و البته تمیز و مرتب ماندن لباس خیلی مهمتر از روان کودک است. من ترجیح میدهم به بچه آسیب بزنم تا لباس او تمیز بماند، چون من با لباسهای شیک کودک بهتر میتوانم در چشم دیگران بدرخشم، من از اینکه کودکم ۲۰۰ لغت انگلیسی بداند بهتر میتوانم بدرخشم، از اینکه اسم پایتختها را بداند یا داستانها و شعرهای زیادی بلد باشد بهتر میتوانم بدرخشم و کودک اینجا موضوعیت خود را از دست میدهد. او به یک امر ثانوی، یک وسیله تبدیل شده است، من در واقع به درخشش خود فکر میکنم. آخر تو چرا مثل این دهاتیها دوست داری همیشه با خاک بازی کنی؟
وقتی اجازه نمیدهی بچه به دنیا دست بزند
بچه میخواهد در آبنمای پارک، بافت آب را تجربه کند، به او میگوییم آب کثیف است دست نزن. توجه کنید که به مدد تبلیغات فراوان شرکتهای مواد شوینده همه ما بزرگ ترها وسواسهای عجیبی گرفتهایم که به هر کجا دست بزنیم در واقع به یک میکروب دست میزنیم. پاییزی که گذشت به چشم خود دیدم که یک کودک میخواست به برگ خشک زیبایی که روی زمین افتاده بود دست بزند، اما مادرش دست او را کشید و اجازه لمس را به کودک نداد و گفت: دست نزن کثیف است. بچه میخواهد تجربه کند، میخواهد به دنیا دست بزند. میخواهد وارد رابطه با آب، خاک، برگ، گیاه و حیوان شود، اما همه چیز کثیف است و امکان رابطه و گفتوگو وجود ندارد. کودک میخواهد به دنیا دست بزند و با آب و خاک و گربهها دوستی کند، اما از نظر ما همه آنها کثیف هستند. اوایل کودک ما با گربهها کاملاً رفیق بود و من ترجیح میدادم او به گربهها دست بزند، اما همسرم ملاحظه بیمار شدن را داشت. دو سال پیش مسافرت رفته بودیم و کودک ما اصرار داشت که به گربه جلوی خانه غذا بدهد، دور از چشم مادرش به او اجازه دادم گربه را ناز کند. من فقط اجازه ناز را صادر کرده بودم، اما تا به خودم بیایم دیدم او صورت گربه را هم بوس کرد یعنی تقریباً یک بوس رومانتیک لب به لب و به این مناسبت نزدیک بود سه بار اعدام شوم. اما حالا کودک ما از آن تب و تاب افتاده است، چون ما آن سموم را در ذهن او تزریق کردهایم. آن قدر واژه کثیف را تکرار کردهایم، آنقدر احتمال چنگ زدن و پنجه کشیدن را زیر گوش او خواندهایم که حالا دیگر رابطهاش با گربهها به صمیمیت دو سال پیش نیست، چون هر وقت به گربه نزدیک میشود دو فیلتر بزرگ واقعیت گربه را در ذهن کودک تغییر میدهد: «کثیف و احتمال پنجه کشیدن.» آیا ما نمیخواهیم یک کپی کاملاً برابر اصل از کودکان خود بسازیم؟ کجا ما با طبیعت و باران و خاک و آب و موجودات زنده یک رابطه اصیل و بدون ذهنیت را گذراندهایم؟ کجا یک بار در شلوغی این شهر ایستادهایم و به شکوه یک درخت که مثل یک معجزه میدرخشد خیره شدهایم که وای! این درخت چقدر زیباست، چقدر حال خوبی دارد، چقدر باشکوه و شگفت است؟ و آیا ما حقیقتاً در تماس با زندگی هستیم؟
افسانهای به نام فرزندسالاری برای خود ساختهایم
گاهی ما نظریهبافی میکنیم و بعد خودمان نظریات مشعشع خودمان را باور میکنیم. یکی از آن نظریات فرزندسالاری است، یعنی که من فرزندم را روی سرم نشاندهام و او دارد سلطنت میکند. اما واقعاً ما کودکان خود را روی سرمان نشاندهایم و آنها حکومت میکنند؟ ظاهر قضیه شاید اینطور باشد، اما حقیقت چیز دیگری است. سه چهار دهه پیش لباس وصلهدار تن کودکان میپوشاندند حالا، اما لباس کودکان ما برند و مارک است. سه چهار دهه پیش هر ۱۰ سال یک بار شاید یک اسباببازی برای یک کودک خریده میشد، اما حالا هر روز ۱۰ بار اسباببازی برای کودکان میخریم، اما آیا این نشانه فرزندسالاری است؟ آیا اینها یک نوع فریب شیک نیست؟ وقتی من و تو مثل پدرانمان بلافاصله رفتار کودک را با یک ذهنیت و قالب از پیش شاخته تفسیر میکنیم یعنی که داستان تغییری نکرده فقط ممکن است من مجللتر و شیکتر شکنجه بدهم. وقتی من یک بار آن عینک مقایسه را زمین نمیگذارم و در واقعیت زیبای آن کودک که معصومانه میخندد یا گریه میکند غرق نمیشوم و حضور آن کودک را بیآنکه بخواهم قضاوتش کنم نمیپذیرم، یعنی آن کودک هر لحظه از جانب من آزاری نو را میپذیرد. گیرم که این آزار نامحسوس باشد و اساساً هر حرکت تو در این حال اشتباه خواهد بود، یعنی اگر برای او اسباببازی گران میخری به دلیل آن است که به آن سرزنشگر درونت رشوه دهی و او را ساکت کنی. اگر اتاق او را رنگ میکنی، تختخواب مجلل برایش میخری یا مدرسهای را انتخاب میکنی که شهریه بالاتری داشته باشد به خاطر این است که حاضر نشدهای واقعیت او را بپذیری. حاضر نیستی با او بروی در خاک و خلهای یک پارک بازی کنی، چون این کار مجللی نیست. من حاضر نیستم یک ساعت از خیال و پندار و ترسها و خواستههایم بیرون بیایم و تمام قد با کودک خود بازی کنم، بنابراین برای جبران، اسباببازیهای گران برایش میخرم که دست از سر من بردارد و در انزوای خود خاموش شود.