سرویس تاریخ جوان آنلاین: حاجآقا رضا رفیع معروف به قائممقامالملک رفیع، از همراهان و مباشران رضاخان از سالیان اولیه ظهور وی بود. وی همچنین سالها نمایندگی تالش در مجلس شورای ملی را بر عهده داشت. با این حال، نهایتاً غضب قزاق سوادکوهی از وی نیز سراغ گرفت و در سال ۱۳۱۹ او را تا نزدیکی اعدام برد. مقالی که پیش روی دارید در مقام روایت همین رویداد و نماد و نمونهای از کردار رضاخان با کارگزاران وفادار حکومت خویش است.
پایانی بر یک همراهی
سفر رضاخان به مازندران و گرگان در سال ۱۳۱۹، تنها ۱۴ روز یعنی حدود دو هفته به طول انجامید و او روز ۲۴ اردیبهشت، یعنی دو روز پس از سلب مصونیت حاجآقا رفیع در مجلس شورای ملی و به زندان افتادن او، به تهران بازگشت. احتمالاً رضاخان مانند هر زمان که دستور توقیف و زندانی کردن یکی از دولتمردان مقرب خود را میداد، مخصوصاً در آن روزهای بین ۱۰ تا ۲۴ اردیبهشت، از پایتخت خارج شد که حاجآقا رفیع نتواند در دربار متحصن شود یا به ملکه تاجالملوک یا ولیعهد متوسل گردد. رضاخان معمولاً سالی سه بار به مازندران عزیمت میکرد که سفر اول در اردیبهشت، سفر دوم در مردادماه و سفر سوم در آبانماه بود و گاهی پس از گردش در مازندران و گرگان، به طرف گیلان نیز عزیمت میکرد و پسرانش را همراه خود میبرد.
مأموران اداره سیاسی غروب روز ۲۱ اردیبهشت به خانه حاجآقا رضا رفیع در کوچه برلن، خیابان لالهزار مراجعه کرده خواهان دیدار او شدند. حاجآقا پس از ادای نماز مغرب و عشا آماده برای خوردن شام میشد. مأموران از او خواستند همراه ایشان ساعتی برای ادای توضیحاتی چند به اداره کارآگاهی اداره کل شهربانی برود. حاجآقا رضا مبهوت و متوحش از جا برخاست. او قصد داشت به دربار تلفن کند، اما اجازه ندادند و تأکید کردند هرچه زودتر باید همراه آنان به راه بیفتد. حاجآقا رضا هرچه کرد با شیرینزبانی و قربانصدقه، آنان را از بردن خود بازدارد موفق نشد. رئیس کارآگاهان به او گفت: جز اطاعت امر ریاست محترم اداره کل شهربانی تیمسار سرپاس مختاری کاری انجام ندهید و همراه ما بیایید. ما مأمور و معذور هستیم و فقط آمدهایم شما را به اداره تأمینات ببریم تا در آنجا چند سؤال از شما بپرسند! حاجآقا رضا گفت: بشوری (برو پسر)، من مونس و همدم و مشاور اعلیحضرت همایون شاهنشاهی (ارواحنا فداه) هستم، ضمناً وکیل مجلس شورای ملی هستم. مصونیت پارلمانی دارم، شما باید در این مورد با جناب آقای محتشمالسلطنه اسفندیاری ریاست محترم مجلس شورای ملی تماس گرفته از ایشان کسب نظر کنید. پایور (افسر) پلیس که در کار خود استاد و یک سرهنگ سویل بود جواب داد: حاجآقا وقت خودتان و ما را تلف نکنید، ترتیب همه امور داده شده و تکلیف شما در جلسه علنی فردای مجلس روشن خواهد شد. تیمسار سرپاس سلام مخصوص رساندند و فرمودند: اصلاً ناراحت و متوحش نشوید، یک تک پا به اداره کل شهربانی تشریف بیاورید. سؤالاتی شده و مرخص خواهید شد.
حاجآقا رضا که دامادهایش حضور داشتند، بهناچار از جا بلند شده از باغچه دلگشای خود به عمارت رفت. لباس پوشید و همراه مأموران از خانه بیرون آمد. جلوی در خانه یک اتومبیل آلمانی نو سرویس شهربانی توقف کرده بودند. مأموران که چهار تن بودند او را سوار کرده، اتومبیل بهسرعت به طرف غرب یعنی خیابان فردوسی و سپس جنوب یعنی به سوی میدان توپخانه راه افتاد و طولی نکشید که به میدان مشق رسید و در ضلع شرقی میدان جلوی ساختمان باعظمت و نوساز اداره کل شهربانی توقف کرد و مأموران حاجآقا رضا را از پلکان بالا برده در یکی از اتاقهای اداره کارآگاهی زندانی کردند و روز بعد پس از بازجوییهای اولیه وی را به زندان قصر قاجار در شمال تهران انتقال دادند.
بازداشت به کدامین اتهام؟
حاجآقا رضا رفیع -که یکبار هم در سال ۱۳۱۳ ه. ش. به اتهام بیاساس همکاری با دولت شوروی و آقابیگف سه جاسوس آن کشور در ایران بازداشت شده و مدت کوتاهی در زندان قصر به سر برده بود- هرچه فکر میکرد نمیتوانست بفهمد اتهام او چیست و برای چه او را بازداشت کردهاند؟ او در بازجویی گفت: اعلیحضرت خوب به احوال و خدمات وی واقف بوده و بهتر است در این مورد از ایشان کسب تکلیف شود. بازجوی اداره کارآگاهی پاسخ داد: تصادفاً تمام مراتب از نظر کیمیا اثر ذات مقدس شاهنشاهی گذشته و معظمله در هامش گزارش شرفعرضی دستور بازداشت و استنطاق از جنابعالی را دادهاند!
دور نیست که شیرینزبانیهای حاجآقا رضا رفیع در جریان گشایش نمایشگاه در روزهای قبل و در حضور رضاخان کار دست او داده باشد، چه هنگام بازدید از غرفه جنگلداری مازندران وقتی شاه چوبهای خراطی شده را معاینه میکرد، حاجآقا رضا گفت: قربان جان میدهد که بر سر مخالفان و لغزخوانان خرد شود... و منظور او بهرام شاهرخ گوینده رادیو برلین بود که در بخش فارسی انتقاداتی از دولت رضاخان میکرد. همینطور در غرفه چرمسازی وقتی چرمها به نظر شاه رسید، قائممقام گفت: آدم وقتی این چرمها را میبیند به یاد گذشتهها میافتد که سلاطین پوست از تن مخالفان میکندند! شاه در این لحظه نگاه تند سرزنشآمیزی به او کرد و روی گرداند. شاه از حدود سال ۱۳۰۵ ه. ش. که تاجگذاری کرد، دیگر مانند سابق میل نداشت کسی از سلاطین سلف بدگویی کند زیرا بدگویی از شاهان را مترادف با بدگویی از خود میدانست. به همین علت زمانی که شنید میرزاعلیاکبرخان داور در حال بازنویسی و استنساخ یادداشتهای روزانه محمدحسنخان اعتمادالسلطنه وزیر انطباعات و مترجم مخصوص ناصرالدینشاه است -که یادداشتهای او از سال ۱۲۹۲ ه. ق. آغاز شده، اما یا ناتمام رها شده یا مفقود گردیده بود و دفترچههای بعدی از سال ۱۲۹۸ ه. ق. آغاز شده و تا سال ۱۳۱۳ ه. ق. یعنی سال مرگ ناگهانی اعتمادالسلطنه بر اثر سکته قلبی در روز ۱۳ فروردین ۱۲۷۵ ه. ش. حدود یک ماه قبل از ترور ناصرالدین شاه ادامه یافته بود- سخت خشمگین شد و دستور داد محمودخان فرخ ملکالشعرای آستان قدس رضوی توبیخ شود و آن یادداشتها معدوم گردد، اما محمود فرخ این کار را نکرد و آن یادداشتها در جایی محفوظ ماند تا اینکه در سالهای پس از شهریور ۱۳۲۰، ابوالقاسم پاینده مدیر روزنامه هفتگی صبا اوراق مربوط به سه سال از آن یادداشتها را به طور هفتگی و به شکل پاورقی در مجله هفتگی صبا انتشار داد و چندین سال پس از او استاد ایرج افشار متن کامل آن یادداشتها را زیر عنوان روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه در سال ۱۳۴۵ ه. ش. نشر داد.
رضاخان قبل از سلطنت از نشر هرگونه مقالهای در مطبوعات درباره ذمایم اخلاقی قاجاریه و شکستهایی که به دلیل وجود و حضور آنها در صحنه سیاست کشور نصیب مملکت شده بود، استقبال میکرد و حتی محرمانه به اینگونه نویسندگان پاداش مالی میداد، اما پس از اینکه به سلطنت رسید، بدگویی از سلاطین سلف را در حکم توهین به مقام سلطنت یعنی خود پنداشته در این مورد دستورهای سفت و سختی به نظمیه داده بود تا از نشر هرگونه مطلبی در این خصوص جلوگیری کنند.
زمینههای بدگمان شدن رضاخان به قائممقام
از سال ۱۳۱۲ هـ. ش. نخست سرلشکر محمدحسینخان آیرم و پس از فرار او به اروپا، سرپاس رکنالدین مختار، گروهی از افسران و پایوران شهربانی، همین گونه عدهای از امیران و سرهنگان ارتش، در اطراف رضاخان طیفی تشکیل داده و با گزارشهای شداد غلاظ، به او القا میکردند که در میان اقشاری از جاسوسان بینالمللی احاطه شده است و برای حفظ تاج و تخت سلطنت خود باید به هیچکس اطمینان نداشته باشد. رضاخان حتی به خدمتگزاران دیرین خود ازجمله سپهبد امیر احمدی - که در عین بدخلقی و تندخویی و مالدوستی، دستکم در وفاداری او به رضاشاه جای شبهه وجود نداشت- بدبین شده و او را هم در ارتباط با انگلیسیها میدانست و به همین جهت اقداماتی کرد که پست او کوچک و محدود شد و در رأس اداره اصلاح نژاد اسب و قاطر -که ریاست آن را باید یک سرهنگ دامپزشک عهدهدار باشد- قرار گرفت. رضاخان تازه به یاد آورده بود که حاجآقا رضا قائممقامالملک رفیع نیز زمانی روابط حسنهای با روسهای تزاری داشته، موقتاً و برای حفظ جان خود تابعیت روسیه تزاری را کسب کرده و زمانی هم در آخرین سال سلطنت تزارها، آتاشه افتخاری سفارتخانه در تهران بوده است.
پادشاهان پهلوی هر دو مردانی دهانبین و شکاک بودند، کما اینکه محمدرضا پهلوی نیز این حالت شک و سوءظن را به نزدیکان خود و خدمتگزاران با سابقه تاج و تختش داشت و کسانی مانند: ارتشبد هدایت، ارتشبد حجازی، ارتشبد آریانا و ارتشبد جم و ارتشبد مینباشیان را در آخر کار طرف غضب قرار داد و از خدمات نظامی دور کرد! در مورد هدایت او در کمال جهالت دستور سپردن او به دادرسی ارتش را به اتهام سوءاستفاده مالی داد. فرض میکنیم هدایت در سالهای ریاست ستاد بزرگ مرتکب خطا شده و رشوهای گرفته بود، آیا بهتر نبود با بازنشسته کردن و راندن او از ارتش و حتی اقدام محرمانه برای بازپس گرفتن وجهی که گفته میشد در جریان خرید کارخانه باطریسازی به عنوان هدیه یا رشوه دریافت کرده است، موضوع پردهپوشی میشد و آبروی شاه و ارتشش نمیرفت؟ اگر هدایت رشوه گرفته بود، دامان شاه و خواهر و برادرهایش هم چندان نیالوده نبود. همه میدانستند که شاه و برادرها و خواهر و حتی خواهرزادهاش شهرام پورسانت و رشوه و هدیه میگیرند. با کشاندن امثال تیمسار هدایت و تیمسار وثوق و دفتری به دادگاه نظامی و زندانی کردن و اخراج آنها از ارتش، شاه درواقع سخن دشمنان خود را درباره شیاع فساد در رژیمش به ثبوت رساند و موجبات محکومیت رژیم خود را فراهم آورد. در ارتشی که ارتشبد هدایت سرباز قدیمی، استاد دانشکده افسری و دانشگاه جنگ، وزیر جنگ پس از ۲۸ مرداد و شخص اول ارتش رشوهگیر معرفی میشد، دیگران دیگر به چه چیز میتوانستند امیدوار باشند؟ بختیار، کیا، نویسی و دفتری، همه آلودهدامن بودند و بنابراین حتماً حق با مخالفان بود که خلوت شاه را از صدر تا ذیل فاسد میدانستند!
به هر ترتیب همانگونه که در سالهای آخر سلطنت محمدرضا تنها ارتشبد نصیری و ارتشبد فردوست مورد اطمینان بود و شاه گفته آنها را وحی منزل میپنداشت، در دوران رضاخان نیز آیرم و پس از فرار او سرپاس مختاری رگخواب شاه را به دست داشتند و در آن زمان بود که کلیه کسانی که پایههای تخت او را محکم کردند یکی پس از دیگری، اخراج، زندانی، مغضوب، تبعید و حتی معدوم شدند و حاجآقا رضا نیز جاسوس روسیه (!) از آب درآمد و او را به زندان انداختند.
تبعید پس از آزادی از زندان
سال ۱۳۱۹ ه. ش. گذشت، سال ۱۳۲۰ ه. ش. فرا رسید. حاجآقا رضا رفیع پس از تحمل چند ماه حبس، از زندان قصر آزاد شد ولی به او دستور داده شده بود سر املاک خود در گیلان برود و اصلاً در تهران پیدایش نشود! دوری از دربار برای حاجآقا رضا رفیع بسیار سخت بود. او در عین حال مرد نانرسان و مهربانی بود. برای بسیاری از افراد زندانی شفاعت میکرد. گرفتاران را مورد حمایت قرار میداد. از نفوذ خود در دربار استفاده میکرد، اما حالا خود او در مظان اتهام و مغضوبیت قرار داشت. هرکس مغضوب واقع میشد همه از اطراف او پراکنده میشدند. او را مانند یک بیمار مبتلا به جذام تصور میکردند و از ترس گزارش پلیس خفیه اصلاً سراغ او نمیرفتند.
سال ۱۳۲۰ به نیمه رسید، سوم شهریور شد، روسها و انگلیسیها به ایران حمله کردند. رضاخان پس از ۲۳ روز تحمل، بهناچار استعفا داد و از ایران رفت. پس از چندی بنا به پیگیری عدهای از بازماندگان قربانیان دوران دیکتاتوری و کسانی که سالها در زندان به سر برده بودند مجلس، دولت و دادگستری تصمیم به دستگیری، محاکمه و به مجازات رساندن مأموران خاطی شهربانی گرفتند. پرونده حاجآقا رضا نیز در این زمان مورد مطالعه قرار گرفت. معلوم شد تمام ماجرا از سخنچینی مأموران شهربانی و شاید به اشاره شاه که خواسته است دُم این دوست و مونس قدیمی خود را از دربار بچیند آغاز شده است. آشکار شد دو بار تلفن کردن به سفارت انگلیس در تهران کار دست حاجآقا رضا داده است.
در آرامشگه گیلان
حاجآقا رضا رفیع قائممقامالملک پس از صدور دستور آزادی از زندان، دو پا داشت و دو پا هم قرض کرد و حسبالامر ذات اقدس ملوکانه -که به وسیله سرتیپ (سرپاس) رکنالدینمختار (مختاری دوست داشت او را مختار بخوانند) و به وسیله یک سرهنگ شهربانی ابلاغ شده بود- چمدانهای خود را بست، خانه زیبا و بزرگ و نوساز خود در خیابان لالهزار، کوچه برلن را ترک کرد و به گیلان رفت! از تهران تا قزوین و از قزوین تا رشت، در حالی که دامادهایش همراه او بودند، حاجآقا فرصت کافی یافت تا ترازنامه زندگیاش را سبک و سنگین کند و سودها و زیانها را کنار هم بگذارد و بسنجد.
حاجآقا به این نتیجه رسید تا همین جا شانس عالی به او روی آورده که مانند تیمورتاش و سردار اسعد بختیاری و نصرتالدوله فیروز و شیخ خزعل و داور و نیز اربابکیخسرو شاهرخ و ۶۰، ۷۰، ۱۰۰، ۲۰۰، ۳۰۰ نفر نامآور دیگر -که حالا زیر خروارها خاک سرد و سیاه خوابیده بودند- تحویل عزراییل داده نشده و هنوز نفس میکشد و میتواند از لذایذ زندگی برخوردار شود. واقعاً چه کار خطرناک و احمقانه و بیهودهای بود در دربار بهسر بردن و در کنار پادشاه پیوسته دارای سوءظن و بدگمانی سر بردن که به یک مویز گرمیاش میشد و به یک انگور سردیاش و هر آن ممکن بود پزشک احمدی و دکتر علیمالدوله و عباس ششانگشتی و دیگر دژخیمان شهربانی را به سراغ یاران و ارادتمندان دیروزی خود بفرستد.
حاجآقا رفیع به محض اینکه اتومبیل او وارد کوهپایههای منجیل و رودبار شد و هوای مهآلود لطیف گیلان و بادخنک منجیل حالش را بهجا آورد قسم خورد تا زمانی که رضاخان دمدمی، سوءظن، شکاک، بداخلاق و حسود بر سریر سلطنتی قرار دارد، پایش را به تهران نگذارد. او سر ملک و زندگی خود در رودبار رفت. از غذاهای گوارای گیلانی مانند ترشیتره، باقلاقاتق، میرزاقاسمی، ترشی کباب، ترشی شامی، باچلوی معطر گیلانی تا میتوانست خورد و کام تازه کرد، به همراه آن با ماهی شور، ماهیدودی، ماهی سفید تازه، زیتون پرورده، پاچه باقلا و اشپل پلای سرد با مغز گردو و پیاز و چلو و فسنجان شکم از عزا درآورد و در هوای مرطوب و بارانی گیلان و در آن املاک پدری پهناور تا میتوانست از زندگی لذت برد. هر روز چرتکه جلوی دستش میگذاشت و حساب و کتاب محصول برنج و چای و ... را انجام میداد و لذت میبرد. واقعاً چه لذتی داشت آن صبحهای شیرین و دلچسب گیلان که هر روز با ریزش باران سحرگاهی که دنباله باران شبانگاهی بود آغاز میشد و وقتی خورشید خانم سر از زیر ابرها بیرون میکرد و اشعه گرم و جانبخش آن امید به آدمی میبخشید و وجود انسان را سرشار از شادی میکرد.
چه محیط مسموم و منحطی بود آن تهران زیر سلطه سیاه سرپاس مختاری و آژدانهای بدهیبت سبیل کلفت تریاکی یقور بدصدا (صدای گرفته ناشی از کشیدن سیگار و تریاک) او که با آن اونیفورم آبیرنگ آسمانی، کلاه لگنی فرانسوی و شماره درشت پاسبانی روی سینه و نشان پهن شیر و خورشید روی کلاه، شادی و آسایش و خواب و آرام را بر مردم حرام میکردند.
و سرانجام پایان قزاق
حاجآقا رضا رفیع تمام آن ماهها را در ده گنجه رودبار گذراند و حداکثر سری به رشت میزد، اما از ترس اینکه کارآگاهان اداره سیاسی گزارش ندهند، حتی از حومه لاهیجان نیز نمیگذشت زیرا قوامالسلطنه نیز عجالتاً خانهنشین دنیای سیاست شده و در عمارت اربابی باغ چای خود خوابیده بود و دوران استراحت اجباری خود را میگذراند و تمدد اعصاب میکرد تا مجدداً در یکی از مقاطع تاریخی سهمناک ایران وارد میدان شود و خویشتن خود را به منصه ظهور برساند. قائم مقامالملک رفیع ماهها در گنجه رودبار یا رشت ماند. گهگاه با استفاده از رادیوی برقی بزرگ خود به امواج رادیویی برلین، لندن، مسکو و رم گوش فراداده انگشت حیرت به دندان میگزید. او همه روزه نمازهای خود را خوانده، اگر ماه رمضان بود روزه میگرفت و در سایر اوقات زندگی را با آسودگی خاطر و مطالعه و چرتکه انداختن و حساب املاک و محصول خود را کردن میگذراند تا اینکه جنگ به کشور ما رسید. صبحگاه روز سوم شهریور هواپیماهای روسیه و انگلیس وارد آسمان ایران شدند. در همان ساعات بامدادی هزاران سالدات روس و سولجر انگلیسی و هندی و مستعمراتی زیر پرچم بریتانیا از مرزهای شمال و جنوب و غرب گذشتند و سلطنت به ظاهر مستحکم و آسیبناپذیر و، چون فولاد رضاخان را به یک گردش چرخ نیلوفری از ریشه برآوردند و پس از ۲۳ روز او را به آفریقای جنوبی پرت کردند.