سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: زندگی شهید سیداحسان حاجی حتملو اولین شهید مدافع حرم شهر گرگان حرفهای زیادی برای گفتن دارد و انتشارات روایت فتح با نگارش کتاب «مثل نسیم» به جزئیات زندگی شهید پرداخته است. این کتاب ماحصل گفتگو با مادر، همسر و یکی از نزدیکترین دوستان شهید است و در هر بخش خواننده را وارد بخشی از زندگی شهید حاجی حتملو میکند. شهید حاجی حتملو در بهمن ۱۳۹۳ در حومه شهر حلب سوریه به آرزوی دیرینهاش رسید و جامه فاخر شهادت را برتن کرد. در ادامه با توجه به کتاب «مثل نسیم» که به قلم اعظمالسادات حسینی نگاشته شده است، نگاهی به زندگی تا شهادت این شهید مدافع حرم داریم که در ادامه میخوانید.
بسیاری از شهدا از همان کودکی سر به راه هستند. به قول مادر شهید، احسان نیز خیلی راحت بزرگ شد. از آن بچههای پر شر و شور نبود که تا بزرگ شود، هزار جور دل پدر و مادرش را بلرزاند. با گرفتن دیپلمش، تصمیمش را نیز برای آیندهاش گرفته بود. میخواست وارد سپاه شود و در واحد تخریب خدمت کند.
زندگی احسان همینطور آرام پیش میرفت. به هرآنچه در دلش طلب میکرد، میرسید. شغلش را با وجود تمام سختیهایش دوست داشت. زیاد مأموریت میرفت و هر چه سختیها بیشتر میشد او پا پس نمیکشید. کار نظامی همانی بود که میخواست.
شهید حاجی حتملو یک آرزوی بزرگ در دل داشت که گفتن از آن را برای روز عقدش گذاشته بود. بعد از پایان مراسم عقدش وقتی همراه همسرش به تپه نورالشهدا رفتند، آنجا لحظه گفتن از آن راز بزرگ و حرف دل رسید. پس از کمی این پا و آن پا رو به همسرش گفت: «اصلاً درست نیست شب اول زندگی مشترکمون این رو بگم، ولی احساس میکنم لازمه.» همسرش مشتاق شنیدن جملات بعدی احسان بود. با خود میگفت یعنی این چه حرف مهمی است که او در شب اول زندگیشان باید بگوید؟
احسان پشتبند حرفهایش چنین گفت: «بزرگترین آرزوی من شهادته. میخوام این رو بدونی و دعا کنی که به آرزوم برسم.» همسر شهید همان لحظه عمق و معنای این حرف را درک کرد و پاسخ داد: «حالا که بزرگترین آرزوت شهادته، امیدوارم به آرزوی قلبیت برسی.» این حرف دل احسان را برای ادامه دادن این مسیر قرص کرد. او خوشحال بود که همراه زندگیاش حرف دلش را میفهمد و او را برای پیمودن این راه تنها نمیگذارد.
سال ۱۳۹۲ زمان اولین اعزام احسان به سوریه رسید. او دقیقاً در اوج درگیری و جنگ به سوریه رفت. برای رفتن هم استخاره گرفته بود که جوابش چنین آمده بود: «استخارهت خیلی خوبه، ولی سختی زیاد داره.» قرار بود به زودی پدر شود. خیلی برای رسیدن این لحظه ذوق داشت و خوشحال بود، اما با این حال از مأموریتش شانه خالی نکرد. در سوریه برای فهمیدن جنسیت فرزندش بیقراری میکرد. دوست داشت فرزندش پسر باشد و اسمش را سیدطه بگذارد. آرزوهای زیادی برای پسرش در سر داشت، اما هدفهای بزرگتری پیشرویش بود. باید در چنین بزنگاهی بهترین انتخاب را میکرد تا فردا شرمنده کوتاهیاش نباشد. دوست داشت روز تولد فرزندش کنار خانوادهاش باشد، ولی هیچگاه آن لحظه نرسید.
سید نذر داشت هر شب نماز استغاثه حضرت زهرا (س) بخواند، اما روز شهادتش نماز را صبح خواند و دیگر منتظر شب نماند. روز دوشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۳ روز سختی برای رزمندگان جبهه مقاومت بود. درگیری سنگینی با دشمن پیش آمده بود و دشمن آتش سنگینی روی سرشان میریخت. احسان برای کمک به رزمندگان و جانبازان به دل دشمن زد. چند باری در بیسیم صدایش شنیده شد و پس از آن دیگر کسی صدایی از او نشنید. ساختمانی که شهید حاجیحتملو در آن به شهادت رسید در باغی قرار داشت که به باغ «عرندس» معروف بود. بعد از شهادت سیداحسان آنجا به باغ سیدطه معروف شد، چون سوریها سیداحسان را با نام مستعارش میشناختند. شش ماه پس از شهادت احسان، پسرش سیدطه به دنیا آمد. پدرش دوست داشت هنگام تولد خودش در گوش فرزندش اذان بگوید، اما پدر پیش از تولد نوزادش آسمانی شد و از آن بالا دعای خیرش را بدرقه راه فرزندش کرد.