از چه مقطعي با شهيد اندرزگو آشنايي پيدا كرديد و اين رابطه چگونه تداوم پيدا كرد؟
من با ايشان از حدود شانزده سال قبل از شهادتش، يعني از حدود سال هاي 41 و 42 قبل از ترور منصور آشنا شدم. ايشان در بازار آهنگرها در يك نجاري با برادرش كار ميكرد. علاوه بر اين در بعضي از هيئتها و جلسات مذهبي هم شركت ميكرد و بسيار آدم متديني بود. بعدها مشخص شد كه اهل سير و سلوك هم هست كه من در ادامه به داستاني در اين مورد اشاره ميكنم. بعدها در جريان عضويت در مؤتلفه اسلامي و در جريان ترور منصور ارتباطمان به مراتب نزديكتر از گذشته شد. شهيد اندرزگو از نزديكان و اطرافيان شهيد حاج صادق اماني بود. آن بزرگوار هم انسان بسيار متدين و مخلصي بود و در بازار آهنگرها در مسجدي، هم طلبه تربيت ميكرد و هم درس اخلاق ميداد. شهيد اندرزگو هم در حلقه تربيت شدگان شهيد اماني بود. وقتي شاخه نظامي مؤتلفه تمريناتي را در محدوده نزديك به معدن زغالسنگ در جاده قزوين شروع كرد، من هم گاهي اوقات ميرفتم و شهيد اندرزگو هم ميآمد. البته من و شهيد عراقي و يكي دو نفر ديگر در محل معدن ميمانديم و با ايشان بوديم، اما بقيه كساني كه براي تمرين آمده بودند؛ به فضاي باز اطراف ميرفتند، تمريناتشان را انجام ميدادند و شب برميگشتند. كار تمرينات ادامه داشت تا زماني كه مسئله كاپيتولاسيون و تبعيد امام پيش آمد و مسئله اعدام منصور مطرح شد. روحانيوني كه از طرف امام براي تصميم گيري درباره اين موضوع به مؤتلفه اسلاميآمده بودند، از جمله شهيد آيتالله مطهري، اجراي اين طرح را تصويب كردند. در آن ايام جلساتي در كوچه شترداران تشكيل ميشد و تقريباً تمام سران مؤتلفه و چهرههاي شاخص در آنها شركت ميكردند، از جمله شهيد صادق اماني، شهيد عراقي، آقاي عسكراولادي، مرحوم حاج احمد شهاب، حاج شهيد اماني و عده اي ديگر. در آنجا هنگاميكه در مورد حجت شرعي ترور منصور صحبت شد، قرعه به نام من و حاج ابوالفضل توكلي بينا افتاد كه به مشهد برويم و نظر آيتالله ميلاني را جويا شويم و احياناً تأييد و تصويب ايشان را بگيريم و بياوريم. يادم هست كه شهيد مطهري نامهاي به ما دادند كه خدمت آيتالله ميلاني بدهيم و نظر ايشان را جويا شويم. من به اتفاق آقاي بينا به مشهد رفتیم. وقتی رسيديم، شب بود. ابتدا رفتيم و زيارتي كرديم و بعد خدمت آيت الله ميلاني رفتيم و نامه را خدمت ايشان داديم. البته اين كار را هم به شيوه متعارف انجام نداديم، بلكه بر اساس همان ارائه طريقي كه آيت الله ميلاني فرمودند، كار را انجام داديم، يعني براي اندروني مقداري سبزي خريديم و نامه را وسط سبزي ها گذاشتيم و به خادم ايشان داديم كه داخل منزل برد و بنا شد فرداي آن روز من بروم و جواب را از ايشان بگيرم. وقتي كه ما نامه را خدمت آيتالله ميلاني داديم، آقاي توكلي برگشت، اما من ماندم. من نفهميدم كه ايشان در مشهد ماند يا به تهران برگشت و دليل اين كارش را هم متوجه نشدم. فرداي آن روز به منزل آيتالله ميلاني رفتم و جواب نامه را به شكل مكتوب و در پاكت در بسته گرفتم و به تهران آمدم و آن را به آقاي توكلي دادم كه ببرد به جلسه اعضاي مؤتلفه و در آنجا مطرح كند.
شما نامه را نخوانديد؟
خير، پاكت در بسته بود و من به خودم اجازه ندادم كه آن را باز كنم، اما قاعدتاً محتواي نامه، تأييد اين كار بود، چون بعد از وصول نامه، زدن منصور قطعي شد و دوستاني هم كه آن متن را خواندند، در سالهاي اخير نظر آيتالله ميلاني را اعلام كردند. به هر حال اين جريان كه قطعي شد، در روز ترور منصور بنا بود كه عدهاي از دوستان، اين كار را به شكلي برنامه ريزي شده و دقيق انجام دهند. شهيد اندرزگو ظاهراً آن روز با يك كت و شلوار شيك و كراوات در آنجا حضور پیدا کرد و به اتفاق باقي دوستان، كار را به سرانجام رساند. آن طوري كه من بعدها از آقاي اندرزگو شنيدم، ايشان ميگفت تير اول را محمد بخارايي زد و تير بعدي را من شليك كردم و اين شليك، ما را مطمئن كرد كه كار منصور تمام شده و به رغم اينكه تا دو سه روز بعد، خبر را اعلام نكردند و ميگفتند كه منصور در بيمارستان و هنوز زنده است، ما مطمئن بوديم كه او در همان لحظات اول كشته شده است. وقتي ترور انجام شد، شهيد عراقي سريع به من زنگ زد و گفت، « الان ميآيم پيش شما.» ايشان آمد و وسايلي را كه من بايد به ايشان ميدادم، گرفتند و رفتند. محمد بخارايي در روز ترور منصور روی زمين لغزيد و او را دستگير كردند. پس از دستگيري او، عده زيادي از اعضاي هيئت مؤتلفه هم دستگير شدند و شهيد اندرزگو زندگي مخفي خود آغاز كرد و از اين نقطه بود كه درخشش ايشان آغاز شد، چون اهل تظاهر نبود و لذا اذهان اعضا و افراد چندان متوجه ايشان نبود و وقتي اين زندگي مخفي شروع شد و ايشان دست به آن فعاليتهاي گسترده زد، تازه افراد متوجه شدند كه او واجد چه تواناييهاي بالايي بوده است.
شما در تمام مدت اختفاي شهید اندرزگو، غير از يكي دو سال آخر، ارتباط بسيار نزديكي با ايشان داشتيد و منزلتان هم محل تردد ايشان بود. از آن دوران چه خاطراتي داريد؟
منزل ما سالها عملاً به صورت پايگاه ايشان درآمده بود. ما يك طبقه در اختيارشان قرار داده و حتي كليد منزل را هم به ايشان داده بوديم. سعي ميكرديم از نظر امكانات هم هر چه را لازم دارد، در اختيارش بگذاريم، حالا چه امكانات مالي و چه تداركاتي. ايشان بارها به ما مراجعه ميكرد و مبالغ مختلفي را هم درخواست ميكرد و من خدمتشان ميدادم و خدا را هم شكر ميكنم كه چنين توفيقي را به من داد كه به عنوان حامياين مبارز بزرگوار انجام وظيفه كنم.
در مورد تامین منابع مالی توسط ايشان چه اطلاعاتي داريد و اين منابع را به چه مصارفي ميرساند؟
من در مورد حاميان مالي ايشان سئوالي نميكردم، البته طبيعي بود كه به علت رفاقت با دوستان ايشان،در اين مورد اطلاعاتي داشتيم و ميدانستيم كه چه كساني به ايشان كمك ميكنند و يا حداقل در مظان اين كار هستند، ولي هيچ وقت در اين مورد و در باره مبارزاتشان از ايشان سئوال نميكردم. دليل آن هم روشن است.امكان داشت ما هر لحظه دستگير شويم و اين اطلاعات به دست ساواك بيفتد. ميدانيد كه مبارزين نه تنها سعي در اختفاي اطلاعات ميكنند كه اساساً تلاش ميكنند اطلاعات مهم را نداشته باشند، علتش هم لزوماً اين نبود كه اطلاعات را لو ميدادند، بلكه ممكن بود به هنگام بازجويي و بدون آنكه عمدي در كارشان باشد، به گونهاي حرف بزنند كه خود به خود اطلاعات لو برود و بازجوها متوجه سرنخها بشوند. در مورد مصرف مبالغي هم كه دريافت ميكرد، اولين مسئله، استتار و حفاظت خودش بود. خودش ميگفت يك چريك حداقل پنج شش نفر محافظ ميخواهد و طبعاً فعاليتهاي مبارزاتي، اعم از وارد كردن اسلحه و كمك به گروههاي مبارزاتي، هزينه داشت. همين طور مسافرتهايي كه ميرفت. ميآمد به من ميگفت كه، « بايد بروم مسافرت و به اين مبلغ نياز دارم.» كه من هم بلافاصله در اختيارش ميگذاشتم. من از مسافرتهاي ايشان از طريق همين مراجعات و مطالبات مطلع ميشدم، وگرنه بديهي است كه مقصد و نوع فعاليتش را نميدانستم.
در دوراني كه ايشان عملاً منزل شما را به عنوان مخفيگاه خود درآورده بود، چه نوع فعاليتهايي داشت؟
تا آنجا كه يادم هست ايشان در منزل ما سه ملاقات با افراد داشت و واسطه اين ملاقاتها هم من بودم. البته جالب است كه در طول اين همه سال، فقط سه بار، با افرد ملاقات كرد و آن هم با تمهيدات خاصي. يكي از اين ملاقاتها با شهيد لاجوردي بود، البته من حضور نداشتم و نمينشستم، ولي وقتي آقاي لاجوردي از اتاق بيرون آمد، به من سفارش كرد كه، « اولاً مراقب اين شخص باش و ما بايد اين آدم را حفظ كنيم و لذا نكات ايمني را رعايت كنيد. ثانياً مراقب خودت باش كه حضور اين شخص، يك وقت براي خودت مشكل ايجاد نكند.» البته من گفتم، « حتي زن و بچهام هم هويت اصلي او را نميدانند.» جالب است كه بدانيد خانم و فرزندانم، به رغم اينكه ايشان سالها در منزل ما بود، نميدانستند كه او كيست و چه كاره است. حتي گاهي ميآمد و با ما شام ميخورد، طبع لطيفي هم داشت. حتي شوخي هم ميكرديم و اعضاي خانواده متوجه نميشدند كه او كيست. خانم من تصور ميكرد او دكتر است، چون گاهي اوقات صداي او را نشنيده بود كه به بچههاي ما سفارش ميكرد فلان غذا را با فلان غذا نخوريد. خيلي هم خوش تيپ بود و خوش لباس. خانم ما يك بار بر اساس همين تصور پزشك بودنِ ايشان، يكي از پسرهاي مرا كه زنبور دستش را نيش زده بود، فرستاده بود پيش آقاي اندرزگو كه دربارهاش طبابت كند. جالب اينجاست كه وقتي پسر ما برگشت، واقعاً هم دستش خوب شده بود. بعدها فهميديم كه دعايي خوانده بود. اين اسم آقاي دكتر كه خانم ما روي او گذاشته بود، خيلي هم به درد خورد. وقتي شهيد عراقي از زندان آزاد شد و به منزل ايشان رفتيم، شهيد عراقي به خانم گفت، « خيلي اسم خوبي برايش گذاشتيد، چون وقتي كه من را يك بار زير هشت بردند و بازجويي كردند، دائماً از من ميپرسيدند دكتر كيست و من هم دكتري را نميشناختم كه به آنها جواب بدهم.» خود من هم خيلي دقت داشتم كه ايشان اين پايگاه را از دست ندهد و بسيار از او مراقبت ميكردم. او هم به حضور در منزل ما علاقمند بود. يك شب در منزل مهماني داشتيم و من از او خواستم كه آن شب نيايد، چون ما همه مهمانها را به طور كامل نميشناختيم و نميخواستم آنها او را ببينند. شب وقتي كه مهمانها آمدند، من يك لحظه رفتم دمِ در و ديدم ايشان پشت در نشسته و خيلي هم متأثر است. گفتم، « چه شده؟» گفت، « من امشب نتوانستم جايي را پيدا كنم.» من خيلي سريع ايشان را فرستادم طبقه بالا و دور از چشم مهمانها. ايشان خيلي به ما اعتماد داشت و خيالش در خانه ما راحت بود.
از ملاقات هاي ايشان ميگفتيد؟
بله، گفتم که يك ملاقات با شهيد لاجوردي داشت. يك جلسه هم برادرش آمد. يك جلسه هم حاج محسن آقاي رفيقدوست به منزل ما آمد. ظاهراً تا آنجا كه يادم هست، خود ايشان خواست حاج محسن آقا را ببيند و بعد هم لو رفت و ديگر به منزل ما نيامد. در آن ديدار، ايشان حاج محسن آقا را براي ديدن آقايي به اسم «نفري» كه از لبنان آمده بود، به كرج فرستاد و نميدانم چه پیشامد کرده بود كه اينها را وسط راه كرج دستگير کردند و ساواك، حاج محسن آقا و «نفري» را گرفت. فردا صبح من براي اصلاح به سلماني رفتم و در آنجا بچهها به من خبر دادند كه به او این خبر را برسانیم كه به خانه ما نيايد، چون مطمئن بودم كه خود من هم دستگير ميشوم. از قضا خود او به من زنگ زد و من هم به شكلي تلويحي به او فهماندم كه خانه لو رفته و بچهها دستگير شدهاند. پيغام را به اين شكل به او فهماندم كه، «همه سفتههايت واخواست شده، نه پول ميفرستي، نه بار ميفرستي. يكي از طلبكارهاي تو را هم گرفتهاند. اين جور كه نميشود.» همين كه به او گفتم كه سفتههايت واخواست شده و يكي از طلبكارهايت را هم گرفتهاند، متوجه شد كه وضعيت از چه قرار است و ديگر به منزل ما نيامد.
ظاهراً خودتان هم در اين جريان دستگير شديد؟
بله، وقتي كه حاج محسن را گرفتند، من به تبع دستگيري او، دستگير شدم. در آن دوران عالميداشتيم با ساواكيها، هم از نظر شكنجههايي كه ميدادند و هم از نظر شيوههايي كه براي رسيدن به اندرزگو به كار ميبردند. در مورد شكنجهها كه هر بلايي كه فكرش را بكنيد، سر ما آوردند. ناخنهايمان را كشيدند، پاهايمان را شكستند، با اجسام سخت مثل ميله توي سرمان زدند. بعداز آزادي تا مدتها سرم متورم بود. چند وقت پيش با پسرم رفتم MRI ، از پسرم پرسیده بود اين لكهها چيست كه روي سر پدر توست؟ اثرات شكنجه هاي ساواك است. من هنوز هم در اثر آن ضربه هايي كه به سرم زدند، دچار حالت غش ميشوم. طوري شلاق ميزدند كه خون به طرف بالا پاشيده ميشد. من در آن حالات متوسل به فاطمه زهرا(س) ميشدم. وقتي شكنجهها تمام ميشدند، چشمهايمان را ميبستند و با آن پاهاي مجروح، ميگفتند كه روي ريگها راه برويد و يا از پشت به ما لگد ميزدند و ما مجبور بوديم راه برويم. بعد از چند وقت كه اين شكنجهها را اعمال كردند، به شكل غيرمترقبهاي ما را آزاد كردند و به منزل آوردند، منتهي خودشان هم سه روز ماندند. هدفشان هم اين بود كه ببینند آیا اندرزگو به آنجا تلفن ميزند یا نه و ميآيد یا نمی آید. در آن سه روز كه مأموران در خانه ما بودند، خانم و بچهها به خانه همسايه رفتند و همسايهها غذا ميپختند و براي ما ميفرستادند. ساواكيها در عين حال كه خشن و سفاك بودند، بسيار هم آدمهاي سطحياي بودند. آنها بايد در طول ده دوازده سال به هوش و شمّ شهيد اندرزگو پي ميبردند. پس از دستگيري حاج محسن رفيقدوست و همراهش، قاعدتاً بايد ميفهميدند كه شهيد اندرزگو طرفهاي خانه ما پيدايش نميشود و حتماً خبر دستگيري آنها و من به سيد هم رسيده، با اين همه مرا به خانه خودم آورده و منتظر دستگيري او بودند. به هر حال آنها سه روز خانه ما بودند و وقتي چيزي دستگيرشان نشد، دوباره مرا برداشتند و به زندان بردند. بعد از دو ماه آزادم كردند، ولي دائماً تحت نظر بودم كه ببينند من با چه كساني ارتباط دارم. من براي حاج اكبر آقا صالحي پيغام فرستادم كه به دوستان بگويد به هيچ وجه نزد من نيايند و حتي تماس تلفني هم نگيرند، چون من تحت نظر هستم.
در اين مقطع شهيد اندرزگو به مشهد رفته بود. آيا در اين دوران با شما تماس داشت؟
البته من خبر داشتم كه ايشان مشهد است و گاهي هم به جاهاي ديگر كه مطمئن بود تحت نظر نيست و من هم در آن ساعات آنجا بودم، زنگ ميزد، اما هيچ وقت نميگفت از كجا زنگ ميزند. ما خودمان ميدانستيم كه ايشان مشهد است و در مشهد، ايشان هم به كار و هم به تحصيل ادامه ميداد و با چند تن از علما در ارتباط بود و از سوی دیگر ميتوانست راحت به افغانستان و پاكستان برود. ايشان خاطرهاي را برايم نقل ميكرد كه نشاندهنده حالات عرفاني اوست. ميگفت عارف بزرگ مرحوم حاج ميرزا جواد آقاي تهراني به من گفتهاند، « هر وقت در حلقه دشمنان قرار گرفتي، نوزده تا بسمالله بگو و از ميان اينها رد شو و من گاهي كه در ميان صد نفر از آنها قرار گرفتهام و با همين ذكر بسمالله رد شدهام.» جالب است كه حتي وقتي بنزين تمام ميكرد، گاهي اوقات با توسل و ذكر كار خودش را پيش ميبرد. واقعاً اهل سير و سلوك و عارف بود. يافتهها و مشهوداتي داشت كه از طريق همان سير و سلوك به دست آورده بود. دائم الذكر بود و براي ذكر گفتن، لحظهاي را از دست نميداد. حتي در جلسات، هنگامي كه لازم نبود حرف بزند، مشغول ذكر گفتن بود. اين مدتي كه منزل ما بود، يك شب نديدم نماز شبش ترك شود، يعني در كنار هوش سرشارش، با توكل و توسل كار را پيش ميبرد و صرفاً به مهارتهاي خودش متكي نبود.
ظاهراً در روز شهادتشان هم شما از اولين كساني بوديد كه پيكر ايشان را ديديد.
بله، آن شب بعد از افطار قرار بود برويم بيرون كه ساواكيها ريختند داخل خانه. من حمام بودم. زود آمدم بيرون و ما را به اوين بردند كه جنازه را شناسايي كنيم. روي صورتش را كه كنار زدند، واقعاً نورانيتي را در چهرهاش حس كردم. پرسيدند: «همين است!» گفتم: «بله» و مرا زود برگرداندند خانه! خانم پرسيد، « چه شده؟» گفتم، « كار تمام شد».
بعد از گذشت اين همه سال، خودتان را چقدر تحت تأثير معاشرت با شهيد اندرزگو احساس ميكنيد؟
خيلي زياد. ايشان مايه فيض و بركت خانه ما بود. اين توفيقي بود كه خداوند به ما داد كه اندك امكانات خود را در اختيار او قرار دهيم. من اين را واقعاً ذخيره آخرت خودم كردهام. آدمي بود كه مايه بركت زندگي ما بود و تأثيرات عميقي هم روي فرزندان ما گذاشت. به هر حال يكي از بهترين دوستان ما بود.