سرویس تاریخ جوان آنلاین: روزهایی که در پیش داریم یادآور شهادت مبارز پرآوازه نهضت اسلامی شهید سیدعلی اندرزگو است. از این روی، بازخوانی خاطراتی از نشو و نما و سیره مبارزاتی او و تنی چند از دوستان و یارانش را بهنگام یافتیم. در گفتوشنودی که پیشرو دارید، محمدحسین صفارهرندی، عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام به بیان خاطرات خویش در این باب پرداخته است. امید آنکه تاریخ پژوهان انقلاب و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
یک مسجد، یک امام جماعت و دستاوردهای بسیار
محمدحسین صفارهرندی فرزند زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین حاج میرزا علی اصغر هرندی از معلمان اخلاق شهر تهران و مبارزان انقلاب است. ایشان در یکی از محلات جنوب تهران مسجدی داشت که پایگاه حضور بسیاری از انقلابیون از جمله شهید سیدعلی اندرزگو بوده است. وی در آغاز این گفتوشنود درباب تاریخچه این مسجد و تصدی پدرش به عنوان امام جماعت آن و نیز حضور بسیاری از جوانان مبارز دراین کانون چنین میگوید:
«پدر بزرگوار خانواده اندرزگو یا آنطور که ما از آن زمان یادمان است، به تعبیر صحیح خانواده اندرزگو، یعنی ابوی سیدعلی و سیدمحمد سید بسیار محترمی بود و در محله ما اعتبار فراوان داشت. محله آنها به احتمال قوی منطقه صابونپزخانه بود، جایی حول و حوش بالای مولوی و پایین شوش، منطقه بازارچه حاج غلامعلی. به هر حال منطقه صابونپزخانه معروف بود و اگر اشتباه نکنم این خانواده متعلق به آنجا هستند، ولی مسجد را میآمدند دروازه غار. مرحوم ابوی ما دو کسوته بود، یعنی هم کاسب بود و در اوقات عادی کت و شلوار میپوشید هم موقعی که مسجد و محراب میرفت، عمامه میگذاشت و عبا میپوشید و امام جماعت بود. البته کتش کمی بلندتر از کت ماها بود، ولی نمیشد به آن پالتو گفت. شرعیتر از ما لباس میپوشید! آن مسجد الان هم هست و مقبره مرحوم آقا شیخ محمدتقی بروجردی که استاد ایشان بوده، داخل مسجد است. مرحوم آقا شیخ از اوتاد و همدرس مرحوم آیت الله اراکی در نجف و با همدیگر همدوره بودند. ایشان به قصد فعالیت دینی و اجتماعی، داخل کشور میآید، حال و هوای مرجعیت را رها میکند و یک آخوند اجتماعی میشود. ابتدا مسجد سعادت در خیابان مولوی را داشت که پدر ما هم جذب آنجا شد. پدرمان در خاطراتش مینویسد که ۱۷ سال داشته و شبی به اتفاق دوستی از ورزش برمیگردد و به مسجد سعادت میرود. مرحوم حاج شیخ روی منبر که مینشست و حرف میزد، چشمهایش را میبست. پدر ما به شدت مجذوب ایشان میشود و احساس میکند که انگار با همه روحانیون فرق دارد. یک شب حاج شیخ، او را صدا میزند و میپرسد:ببینم! تو تازگیها پیدایت شده؟ پدرم میگوید: بله. حاج شیخ میپرسد:داری چه مینویسی؟ مرحوم پدر ما خیلی خط خوبی داشت. حاج شیخ میبیند که ابوی صحبتهایش را با خط خوش نوشته و خیلی خوششان میآید و میگوید: خیلی خوب مینویسی! از آن مقطع، مرحوم ابوی دروس حوزوی را نزد ایشان شروع میکند و بعدها به توصیه مرحوم حاج شیخ به مسجد لُرزاده، پای درس مرحوم آقای حاج شیخ علی اکبر برهان میرود و در آنجا با آیتالله مهدوی کنی همدرس میشود. بعد مرحوم حاج شیخ به مسجد دروازه غار میآید که منطقهای فقیرنشین بود و از لحاظ فرهنگی اوضاع آشفتهای داشت. مرحوم حاج شیخ آنجا را آباد میکند و مرحوم ابوی هم دنبال ایشان میآید، ضمن اینکه به کاسبی خودشان هم ادامه میداد. مرحوم حاج شیخ در روزهای آخر عمرش، چند باری ابوی ما را میاندازد جلو و خودش اقتدا میکند به او که یعنی تکلیف بعدی مردم هم معلوم است و به وی میگوید: شما همین کسوت کاسبی که انتخاب کردی، درست است. ارتزاقت از همان باشد، ولی وظایف ارشادی و دینی خود را هم انجام بده!... و پدر ما هم تا آخر عمر بر همین عهد بود و اینگونه عمل کرد. بعد از رحلت مرحوم حاج شیخ، اداره مسجد به عهده مرحوم ابوی قرار گرفت و عدهای از جوانهای آن دوره به این مسجد کشیده شدند منجمله تیم محمد بخارایی، سیدعلی اندرزگو و نیکنژاد و حلقه واسط هم مرحوم عموی ما آقا رضا صفارهرندی بود. همین جا بگویم که بین من و مرحوم آقا رضا علاقه عجیبی برقرار بود. وقتی ایشان شهید شد، من ۱۲ سال داشتم، ولی رابطه عاطفی و معرفتی بین ما برقرار بود. مرحوم آقا رضا این افراد را که بچه محل هم بودند با حاج آقا پیوند میداد. حاج آقا شبها تفسیر میگفت و درس جامعالمقدمات. آن موقعها رسم بود که جوانها میآمدند مسجد و جامعالمقدمات میخواندند. ما هم یک مدت رفتیم و جامعالمقدمات خواندیم. اینکه دوره درس خواندن اینها نزد حاج آقا چقدر طول کشید من دقیقاً نمیدانم. متفاوت بود. مرحوم اندرزگو همان موقع هم خیلی شلوغ بود و حاج آقا میگفت که شاگرد شیطان کلاس است. هنوز مبارزات را شروع نکرده بودند، فقط دور هم جمع شده بودند. بعد به تدریج گره خوردند به تیم حاج مهدی عراقی و حاج صادق امانی. اگر اشتباه نکنم بچهها از طریق شهید اندرزگو وصل میشوند به حاج مهدی عراقی و از طریق او به تیمی که بعدها تحت نام هیئتهای مؤتلفه مطرح شدند.»
طرحی از یک اعدام انقلابی در دوران نوجوانی
راوی خاطراتی که میخوانید، رویداد تاریخی اعدام انقلابی حسنعلی منصور را در دوران کودکی خویش به یاد میآورد. ماجرایی که با نام عموی وی شهید رضا صفار هرندی و نیز شهید سیدعلی اندرزگو پیوند دارد. او خاطرات خویش از این رویداد تاریخی را اینگونه روایت میکند:
«من مدرسه بودم که خبر ترور منصور را شنیدم. کلاس چهارم یا پنجم دبستان بودم. آسیدعلی، مستخدم مدرسه ما اهل این چیزها بود. یک پسرش همکلاسی من و یکی دیگر بزرگتر از ما بود. آسیدعلی اهل سمنان و انسان بسیار متدین و متهوری بود. او روز ۱۵ خرداد ۴۲ قمهای زیر پیراهن بلندش پنهان کرده و به خیابان رفته بود تا با عوامل رژیم بجنگد. اول از همه از او بود که شنیدم نخستوزیر را ترور کردهاند. ما نمیدانستیم ماجرا به نوعی به خانواده ما هم ارتباط پیدا میکند. عصر که به خانه آمدیم، از روزنامه فهمیدیم که محمد بخارایی، منصور را زده است. مرحوم عمو در مغازه پدر ما کار میکرد و همراه حاج آقا بود. عصر که میشود او میآید مغازه. حاج آقا میپرسد: نوشتهاند که کار محمد بوده است. مرحوم عمویم میگوید:بله، رفقا بودند! حاج آقا متوجه میشود که همه آنها درگیر ماجرا هستند. آنها همیشه مسائلشان را با حاج آقا در میان میگذاشتند و خط هم میگرفتند، ولی ورودشان به مرحله مسلحانه را با ایشان در میان نگذاشته بودند. خیلی در این زمینه محرمانه عمل کردند. مرحوم حاج آقا برای ما تعریف میکرد که او مقداری بیتاب بود و گفت:میروم بیرون روزنامه بگیرم. میرود و ظاهراً میبیند که ماشین ساواک دارد میآید. نمیایستد و میرود و برنمیگردد به مغازه. آنها آمدند و مغازه را گشتند و بعد هم حاج آقا را آوردند منزل و آنجا را گشتند. ما این صحنهها را دیدیم که خانه را به هم ریختند و حاج آقا را بردند. فردای آن روز درِ خانه شهید نیکنژاد رفتند و دام پهن کردند و وقتی عموی ما به دیدن او رفت، او را گرفتند و بردند. اوایل خرداد ماه ۴۴ بود که یک روز ابوی گفت: ما داریم به ملاقات میرویم و تو هم میتوانی بیایی! مرحوم پدر در اینگونه موارد مرا میبرد و شکلدهی شخصیت اجتماعیام را واقعاً مدیون ایشان هستم که مرا به این شکل تحویل میگرفت و تربیت میکرد. من ۱۲ سال بیشتر نداشتم و خانوادهها کمتر بچهها را به زندان میبردند. نشاط و شادمانی آن گروه، به خصوص آنهایی که حکم اعدامشان صادر شده بود، خیلی روی من اثر گذاشت. من محمد بخارایی را قبلاً کنار عمو دیده بودم. بقیه را هم دستکم عکسشان را دیده بودم و به نظرم میآمد که اینها و از جمله عموی خودم چقدر زیباتر و نورانیتر شدهاند. عمو سرش را آورد جلو که مأمورها حرفش را نشنوند و به مرحوم ابوی گفت:شنیدهایم که مراجع نجف نامه نوشتهاند برای ما که حکممان اعدام است، تخفیف بگیرند. ما تشکر میکنیم ولی با رفقا که صحبت میکردیم، نگران بودند که از سوی علمای نجف از این مردک تقاضایی نشود. اگر به او دستور میدهند، اشکالی ندارد ولی تقاضا نکنند، چون ما به این مسئله راضی نیستیم... این نکتهای بود که خود من شنیدم و برایم بسیار جالب بود و یک بار در سالگرد آنها در هیئتهای مؤتلفه هم این را گفتم. باز صحنه دیگری که از نشاط آنها به یاد دارم، محمد بخارایی بود که از ته دل میخندید و سرحال و با نشاط این طرف و آن طرف میرفت و با همه صحبت و شوخی میکرد. آقای انواری که هیکل درشتی داشت، دستی به کمر محمد بخارایی زد و به مرحوم ابوی گفت:حاج آقا! ببین زندان چه به این ساخته! خلاصه خیلی شوخ و شنگ و سر حال بودند. شاید برخی بگویند به خاطر این بوده که خانوادهها روحیهشان را از دست ندهند، ولی در گزارشهایی که ما بعدها خواندیم، آمده بود که وقتی در دادگاه هم حکم اعدام را صادر میکنند و سپس آنها را میآورند که با اتوبوس به زندان انتقال دهند، همگی از پنجره اتوبوس برای بقیه دست تکان میدهند و با خنده و شادی میگویند: اعدام! اعدام! در این مجموعه، محمد بین ۱۸ و ۱۹ سال داشت و از همه جوانتر بود. البته آقای ایپکچی کوچکتر بود که ۱۵ سال داشت و او را به دارالتأدیب بردند. او پوستههای نارنجک را قالبریزی میکرد. پیش آقای حاج عزیزالله که خدا رحمتش کند، این کار را یاد گرفته بود. مرحوم نیکنژاد حدود ۲۱ و مرحوم عموی ما بین ۲۲ و ۲۳ و مرحوم اندرزگو ۲۰، ۲۱ سال داشت. در میان کسانی که اعدام شدند از همه بزرگتر مرحوم صادق امانی بود که ۳۲ سال داشت. من در عالم کودکی فکر میکردم حالا که به ملاقات رفتهایم، آنها اعدام را از سرگذراندهاند. نمیدانم چرا موضوع به این شکل برای من جا افتاده بود. خانم آسید علی که همیشه میرفتیم از دکهاش تنقلات میخریدیم، یک روز مرا صدا زد و گفت:شماها بروید خانه! گفتم: چرا؟ گفت: خانهتان خبرهایی هست! پرسیدم: چه شده؟ ماجرا را کم و بیش تعریف کرد که احتمالاً عمویتان طوری شده است. من در طول راه تا خانه دائماً با خودم تکرار میکردم که ما تازگی با او ملاقات کردیم و چنین چیزی ممکن نیست. وقتی رسیدم خانه دیدم همه پریشانند. البته از آنجا رفتیم به خانه پدربزرگم. آقا رضا خانه پدرش مینشست. خانههایمان خیلی هم فاصله نداشتند. رفتیم و دیدیم فامیل آمدهاند. بعد کم کم مردم و گروههای سیاسی هم آمدند، طوری که کوچه بسته شد و پلیس آمد و کنترل اوضاع را به دست گرفت و منطقه بسیار حساس شد.»
«سید» در مسجد «پدر»
سیدعلی اندرزگو با کانونهای مبارزاتی فراوانی پیوند داشت، ازجمله با مسجد مرحوم هرندی. طبیعی بود که او با پوششها و نامهای مستعار فراوانی به آنجا تردد میکرد، اما به گفته راوی، بسیاری از حضور او در مسجد پدرش خاطراتی شنیدنی دارند:
«مسجد حاج آقا برای سیاسیون جنوب شهر مرکزیت خاصی داشت و سید میآمد آنجا و با کسانی که قرار داشت، کارهایش را هماهنگ میکرد. گاهی هم پیش حاج آقا میآمد. من البته او را نمیشناختم. مرحوم آقای مروی یک بار در مراسم سالگرد حاج آقا بالای منبر گفت: یک بار خدمت حاج آقای هرندی بودم و فردی آمد و مدتی با ایشان به شکل آهسته صحبت کرد. بعد حاج آقا از من پرسید: این آدمی را که آمده بود اینجا شناختی؟ گفتم: نه! گفت: سیدعلی اندرزگو بود! حاج آقا بسیار خوددار بود و این چیزها را به ما نمیگفت. آقای مروی حتماً خیلی به ایشان نزدیک بوده که این حرف را به او گفته بودند، چون لو دادن چنین مسئلهای بسیار خطرناک بود. آقای مروی همین اواخر هم که این قضیه را تعریف میکرد، صدایش را پایین میآورد و یواش حرف میزد! برایش خیلی خاطره جالبی بود که در آن دوره، بالاخره یک بار هم که شده سیدعلی را پیش حاج آقا دیده بود. گاهی هم ساواک به مسجد و منزل حاج آقا میریخت و همه جا را میگشت و وقتی از حاج آقا میپرسیدیم چرا آمدهاند؟ میگفت:به خاطر سیدعلی! یک بار هم این عکس طلبگی شهید اندرزگو را نشان مادرمان داده بودند و پرسیده بودند این را میشناسید؟ مادرم هم گفته بود بله! این آقا شیخ علیاکبر حمیدزاده است که همیشه پیش حاج آقا میآید! آنها متوجه شده بودند که مادر ما اساساً در جریان قضیه نیست و واقعاً تصور میکند که او آقای حمیدزاده است. این مطلبی که میگویم مربوط به دهه ۵۰ است. به هر حال آنها ماجرا را تعقیب نکردند، چون اگر این کار را میکردند، اوضاع ما خیلی به هم میریخت. واقعاً هم این عکس معمم شهید اندرزگو خیلی شبیه به آقای حمیدزاده است. یادم است هر چند وقت یک بار حاج آقا را میبردند. گاهی اوقات میدیدیم که حاج آقا بعد از نمازش دارد پر و پیمانتر دعا میخواند. متوجه میشدیم که ساواک او را خواسته و مادرمان میگفت که امروز آقایتان رفت سازمان امنیت. خدا رحمت کند مرحوم آقای حاج عزیزالله را. هر وقت میآمد مغازه حاج آقای ما و درگوشی با حاج آقا حرف میزد؛ میدانستیم که از سید خبر آورده و ارتباطش با حاجی از آن جنس است.»
سید به مثابه «سمبلی دوست داشتنی»
راوی از آغازین گامهای نشو و نما خویش را در محیطی انقلابی یافته است. در چنان شرایطی که مبارزات چریکی به نوعی تابو و وسیلهای برای افتخار مبدل شده بود، حضور شورانگیز «سید» در عرصه نبرد مسلحانه برای او و همگنانش به مثابه «سمبلی دوست داشتنی» درآمده بود، چنانکه خود گوید:
«در آن محدوده زمانی، بیشتر اسم شیخ عباس تهرانی مطرح بود. برای ما که میدانستیم این شیخ عباس تهرانی همان سیدعلی اندرزگوست که به اسامی مختلفی فعالیت میکند و در واقع این پروژه را خوب میشناختیم، موضوع خیلی جالب بود. در مدرسه بعضی از بچهها تحت تأثیر سازمان مجاهدین خلق بودند، مثلاً حسن صادق، برادر ناصر صادق که بعدها اعدام هم شد، همکلاسی من بود. حسین ابریشمچی، برادر مهدی هم همین طور. گاهی حرف که میزدیم، من از سیدعلی میگفتم و آنها خیلی با احتیاط حرف میزدند، چون از همان روزها وارد مسائل تشکیلاتی شده بودند. یک روز به من گفتند: چرا اینقدر بیباک این چیزها را میگویی؟ من گفتم: چیزی نیست! آنها، چون ارتباط تشکیلاتی داشتند، این چیزها برایشان سخت بود. من برای آنها از سیدعلی تعریف میکردم و اسطوره او را به رخ میکشیدم. بعدها که دانشجو شدیم، از اینکه سید از دام ساواک جسته و گیر نیفتاده است یا مبارزان را به هم پیوند داده و برای آنها اسلحه تهیه کرده، کیف میکردیم و سید برایمان تبدیل شده بود به سمبل دوست داشتنی دوران جوانیمان. فکر میکنم شاید هیچ شخصیتی برای من اینقدر حالت اسطورهای پیدا نکرده بود. یک بار هم در مصاحبه دیگری در پاسخ به این سؤال که چه کسی برای شما اسطوره است؟ پاسخ دادم که از نظر عملیاتی و عملکردی، هیچ کس را در زندگیام همتراز او ندیدهام، با اینکه از لحاظ معرفتی عالم و دانشمند خیلی داریم، ولی این آدم، از این جنبه برایمان حالت اسطورهای پیدا کرده بود.»
شهادتی به مثابه «شکستن یک غرور»
سید سالیان طولانی دار خویش را بر دوش داشت و در سفر به این شهر به آن شهر و این کشور و آن کشور، طریق مبارزه را میپویید. در آستانه اوجگیری انقلاب اسلامی و در شب ۱۹ رمضان رستگاری در رسید و او جبین به خون شهادت آراست. خبر شهادت او در همه جا پیچید:
«وقتی خبر شهادتش رسید، من با حاج آقا نبودم، ولی طبیعی است که شهادت او مثل شکستن یک غرور بود. اینکه این همه دوام آورد، برای ما بسیار زیبا بود. موقعی که به شهادت رسید، هنوز خیلی معلوم نبود که انقلاب دارد به پیروزی میرسد. توی بحبوبه قضیه بودیم. ما حتی تا دو، سه ماه قبل از پیروزی انقلاب هم فکر نمیکردیم قضیه به این سرعت به نتیجه برسد و لذا از اینکه این اسطوره شکست، آزرده خاطر بودیم. البته اشتباه هم میکردیم، چون شاید یکی از عناصری که موجب تقویت عزم مردم برای ادامه مبارزاتشان بود، یکی هم شهادت سید بود. شهادت او روحیه جهادی مبارزان را تقویت کرد. داستان زندگی پر از حماسه او در جامعه پخش شد و دهان به دهان گشت و کمک کرد تا مبارزان، روحیهشان را از دست ندهند. کاش نتیجه زحماتش را در قالب تشکیل جمهوری اسلامی میدید، چون او با همین نگاه مبارزه میکرد که روزی حکومت دینی محقق شود، ولی به هر حال تقدیر اینگونه بود.»