سرویس تاریخ جوان آنلاین: شهید محمدعلی رجایی در زمره آنان است که بهرغم دوران کوتاه حیات، از خویش نام و اثری پایدار بر جای گذارده است. اگر او اسوه دولتمردی در نظام جمهوری اسلامی است، مناسبتهایی، چون سالروز شهادتش فرصتی بهنگام در شناخت اوست. مقالی که در پی میآید، بر آن است که چهار روایت تاریخی در باب زندگی و زمانه او را مورد خوانشی تحلیلی قرار دهد. امید آنکه تاریخپژوهان انقلاب و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
شهید محمدعلی رجایی: با تحمل شکنجه توان خود را محک زدم!
رجایی به اذعان خود، فرزند رنج و تلاش بوده است. او از متن محرومیت پای به جامعه نهاد، اما با ارادهای پولادین و تلاشی پیگیر، به توفیقات فراوانی نائل گشت. زندان برای او آزمونی خطیر بود که از آن با سربلندی بیرون آمد، چنانکه در زندگینامه خودگفته خویش روایت میکند: «در سال ۵۳ دستگیر شدم. دستگیری من در شب تولد امام رضا (ع) بود. به این ترتیب که ما جلسات هفتگی با آقای دکتر بهشتی داشتیم و ایشان ۱۵ نفر را انتخاب کرده بودند تا تعالیمی را که به ما میدادند، در جاهای دیگر بازگو و در آینده هم خودمان کلاسهایی را اداره کنیم. کمتر کسی از آن جلسه خبر داشت. آن شب موقعی که برمیگشتم، مرا دستگیر کردند و چشمهایم را بستند. در طول راه یکی از مأموران پرسید: منزل رفقایت بودی؟ و من جواب مثبت دادم. وقتی مرا به زندان بردند، متوجه شدم که چه اشتباه بزرگی کردهام و حالا آنها اسامی افرادی را که در جلسه بودهاند از من میخواهند. همان جا بود که تصمیم گرفتم به هر نحو ممکن این اشتباه خود را جبران کنم. هنگامی که در بازجویی، قصه دیگری را ساز کردم، آنها شکنجههایشان را شروع کردند. این دوره ۱۴ ماه طول کشید. سال ۵۳ سال وحشتناکی بود و دائماً از همه جای کمیته مشترک صدای ناله و فریاد میآمد. افراد را تا حد مرگ شکنجه میکردند و بعد به آنها میرسیدند تا کمی بهبود پیدا کنند و دوباره همان برنامهها را اجرا میکردند. هنگامی که زندیپور، رئیس کمیته مشترک ترور شد، آنها به من گفتند که قرار است چهار نفر را اعدام کنند و یکیشان هم من هستم! آن روز مرا شکنجه سختی دادند. هر چند وقت یک بار هم یک نفر را هم سلولی من میکردند تا از طریق او به اطلاعات من دسترسی پیدا کنند. یادم هست یکیشان روزه بود و گفت: فلانی! من ناچارم هرچه را که تو میگویی به آنها بگویم، بنابراین حرفهایی را بزن که میشود آنجا گفت!... یک بار نیمه ماه رمضان و روز تولد امام حسن (ع) بود که صبح مرا بردند و تا یک ظهر شکنجهام دادند، طوری که ناچار شدند مرا کشانکشان به سلولم برگردانند! آن روز یکی از بهترین روزهای زندگیام بود، چون با تحمل شکنجه خود را محک زدم. در تمام طول سالهایی که زندانی بودم و شکنجه میشدم، هیچ وقت به اندازه زمانی که سازمان مجاهدین تغییر ایدئولوژی داد زجر نکشیدم، چون میدیدم که حاصل همه تلاشهایم به باد رفته و ضربه بسیار بزرگی به مبارزه اسلامی جامعهمان خورده است. در زندان حدود ۴۰ نفر بودیم که به اتاق چهاری معروف شده بودیم و سعی میکردیم در مقابل غیرمذهبیها مقاومت کنیم. از زندان که بیرون آمدم در تشکیلات انجمن اسلامی معلمان وارد شدم تا انقلاب شد و من به مدرسه رفاه رفتم و در کمیته استقبال امام حضور داشتم. پس از پیروزی انقلاب بهعنوان مشاور وزیر آموزش و پرورش و پس از استعفای او بهعنوان وزیر مشغول کار شدم. آن یکسالی که در آنجا بودم، بسیار خوشحال و راضی بودم و ترجیح میدادم در آموزش و پرورش به کار خود ادامه بدهم، ولی با نزدیک شدن انتخابات مجلس، آقای هاشمی به من تلفن زدند و گفتند که برای نمایندگی مجلس کاندیدا شوم. بعد هم که مسئله نخستوزیری پیش آمد و من هر جا که میرفتم، از صمیم دل میگفتم که کابینه من کابینه ۳۶ میلیونی است.»
رهبرانقلاب: در زندان از طریق مورس با هم ارتباط داشتیم!
خاطرات حضرت آیتالله خامنهای، رهبر معظم انقلاب از شهید محمدعلی رجایی، ادوار مبارزات انقلاب و تأسیس نظام جمهوری اسلامی را دربرمیگیرد. این روایت به لحاظ دقت و جامعیت، میتواند شماعی از سیره آن کارگزار صادق و مردمی نظام اسلامی را عیان سازد. بخشهایی از این یادمان به شرح ذیل است: «شهید رجایی را اولینبار در دماوند و در منزل شهید باهنر دیدم. فکر میکنم تابستان سال ۴۶ بود. در آن سالها، چون من در مشهد بودم و ایشان در تهران بودند، ارتباطمان نزدیک نبود، اما دورادور میشنیدم که در کارهای مخفی مبارزاتی شرکت دارد و مخصوصاً در مدرسه رفاه، با آقایان باهنر، بهشتی و هاشمی مرتبط است. در سال ۱۳۵۳ در زندان کمیته مشترک در بند ۲۰ بودم و آقای رجایی در بند ۱ بود و من دائماً با ایشان تماس میگرفتم. ارتباطمان هم به این صورت بود که من با علائم مورس با سلول ۱۹ صحبت میکردم و او هم به همین وسیله به آقای رجایی منتقل میکرد و مجدداً ایشان جواب میداد. در یکی از همین تماسها بود که آقای رجایی به من فهماند که آقای منتظری را دستگیر کرده و به اتاق او آوردهاند. من سریع خواستم که چند مطلب را از ایشان بپرسند که مبادا فرصت از دست برود و اتفاقاً همینطور هم شد و آقای منتظری را به اوین بردند. ارتباطات ما ادامه داشت تا پس از پیروزی انقلاب. در مجلس که بودیم، بنیصدر هر چه که در توانش بود کرد که آقای رجایی، نخستوزیر نشود. بعد هم که با فشار مجلس، آقای رجایی نخستوزیر شد. آقای رجایی با آن که با مواضع بنیصدر و لیبرالها مخالف بود، ولی خیلی مؤدبانه برخورد میکرد و در مجلس گفت که مقلد امام، فرزند مجلس و برادر رئیسجمهور است. او اینجور نجیبانه برخورد میکرد و در مقابل بنیصدر از آن آدمهایی بود که صاف توی چشم کسی نگاه میکنند و دشنام میدهند! او دائماً مصاحبه و به آقای رجایی توهین میکرد. بالاخره عرصه بر آقای رجایی تنگ شد و آمد در مجلس گفت: این نمیشود که آقای بنیصدر هر چه به دهانش میآید، بگوید و ما ساکت بمانیم، اگر قرار بر حرف زدن است، ما هم خیلی حرفها داریم که بزنیم!... و از آن موقع، آشکارا مطالبی را بیان کرد. در شرایط جنگ، آقای رجایی و دولت مرتب پول، سلاح، لودر و بولدوزر فراهم میکردند و آنچه را که در توان داشتند، انجام میدادند و این خاری در چشم دشمن و لیبرالها و ضدانقلابها بود. ایشان قبل از نخستوزیری هم همینطور بود، زیرا چه در دولت موقت و چه در زمان شورای انقلاب، فرد مستقلی بود. حزباللهی و طرفدار مردم متوسط بود، درحالیکه بنیصدر و دار و دستهاش بر عکس بودند. در موضوع نخستوزیری شهید رجایی واقعیت این است که ابتدا صحبت از نخستوزیری ایشان نبود. یک روز قرار شد عدهای از نمایندگان مجلس بروند ساختمان مجلس شورای ملی سابق را ارزیابی کنند که آیا میشود مجلس شورای اسلامی را به آنجا منتقل کرد یا نه. من و شهید رجایی و عدهای دیگر بودیم. وقتی بازدید کردیم، خسته شدیم و گوشهای نشستیم که استراحت کنیم. من ناگهان به ذهنم رسید که شهید رجایی برای این کار مناسب است. به ایشان گفتم، مخالفتی نکرد. بعد این موضوع را با شهید بهشتی و چند نفر دیگر مطرح کردم و در حزب هم مطرح شد و با آن که شهید رجایی عضو حزب نبود، بیش از همه و تقریباً با اکثریت آرا، رأی آورد. شهید رجایی به شدت تحتتأثیر شهید بهشتی بود و آرا و افکار ایشان را قبول داشت، یادم هست که در جلسه تنفیذ حکم ریاست جمهوری، از شهید بهشتی بهعنوان سرور شهیدان نام برد که حاکی از ارادت شدید ایشان نسبت به آقای بهشتی بود.»
مهدی غیوران: وحشیترین مأمور شکنجه را برای او گذاشته بودند!
حاجمهدی غیوران از مبارزان نامآشنای نهضت اسلامی و یاران و همسنگران شهید رجایی است. او در سالیان مبارزات، با رجایی مراوده نزدیک داشت و در زندان نیز مونس او بود. خاطرات وی از منش آن نماد مقاومت در زندان، نمایانگر جلوهای گویا از سیره اوست:
«در جریان مبارزات، ایشان بسیار پیچیده عمل میکرد و کمتر کسی میتوانست بفهمد که او با چه کسانی رابطه دارد. یادم هست که در مدرسه رفاه بودیم و شهید بهشتی و من نادانسته از دشواریهای ارتباط خودم و شهید رجایی با سازمان مجاهدین صحبت میکردم که شهید رجایی به من اشاره کرد که حرفی نزنم! ایشان در این حد وسواس به خرج میداد و رعایت میکرد و لزومی برای بیان اینگونه مسائل نمیدید. ایشان هشت ماه زودتر از من دستگیر شده بود. هنگامی که منیژهاشرفزاده کرمانی را گرفتند، او به امید آن که در مجازاتش تخفیف قائل شود، گفته بود: میداند که فردی زیاد به بیروت و فرانسه میرود، او نامش را نمیداند، ولی رجایی میداند! به همین دلیل بود که ساواک شروع کرد به شکنجه دادن او. ایشان تا زمانی که مرا نگرفتند حرفی نزد، ولی پس از آنکه مرا گرفتند، گفت که سفرها کار من بوده است. بعدها که از ایشان پرسیدم چطور این همه مقاومت کردید و بعد از دستگیری مرا لو دادید، گفتند: بیشتر از بلاهایی که سرت آوردند، کاری نمیتوانستند با تو بکنند، قبلاً که دستگیر نشده بودی، میشد گفت شهید شدهای، ولی با دستگیریات نمیشد از این شیوه استفاده کرد. دیدم تا آن روز که از تو حرفی نکشیدهاند، باز هم نمیتوانند بکشند و خیالم راحت شد، برای همین اسمت را گفتم! البته پیشبینی شهید رجایی درست بود و آنها نتوانستند با من کاری بکنند. ایشان این مطالب را زمانی گفت که سرتیپ زندیپور و امریکاییها کشته شده بودند و افشای نام من، تغییری در برنامه نمیداد. شهید رجایی در کادر مبارزه بسیار از خود گذشته و فعال بودند. قبل از انحراف سازمان مجاهدین خلق که من و ایشان با بعضی از اعضا و کادر مرکزی سازمان مثل احمد و رضا رضایی فعالیت داشتیم، روزی قرار شد یک امریکایی در تهران ترور شود و امکان داشت کسانی که در کار ترور شرکت داشتند، مورد حمله پلیس قرار بگیرند و زخمی شوند. آقای رجایی گفت: خانه من آماده است. اگر کسی مجروح شد، او را به آنجا بیاورید و درمان کنید! این قبول مسئولیت بهخصوص در آن شرایط خفقان، ایثار و از خودگذشتگی زیادی میخواست. ایشان در زندان، به نماز اول وقت بسیار اهمیت میداد. من هم وقتی میدیدم که او اول وقت به نماز ایستاده است، بلافاصله به او اقتدا میکردم. یک روز یک نفر دیگر هم کنار ما ایستاد و سه نفر شدیم و نماز جماعت خواندیم و همین باعث شد که ما را به بازجویی ببرند که چرا نماز جماعت میخوانید. در زندان مرا بسیار شکنجه کرده بودند و وضع جسمی بسیار بدی داشتم، طوری که نمیتوانستم راه بروم یا لباسهایم را بشویم، چون نصف بدنم فلج شده بود. در زندان اوین یکی از کسانی که همیشه به من کمک میکرد و کارهایم را انجام میداد، شهید رجایی بود که با دلسوزی خاصی دستم را میگرفت و مرا به زحمت به دستشویی میبرد و برمیگرداند. تا روزی که زندهام دلسوزیها و محبتهای او را فراموش نمیکنم. در زندان بازجوی سفاکی با نام مستعار کاوه بود که در شکنجه و وحشیگری حد و مرزی را نمیشناخت! او مأمور شکنجه شهید رجایی بود. موقعی که آقای رجایی را گرفتند، ما سعی کردیم وقت ملاقات بگیریم، اما هر بار که زمان ملاقات تعیین میشد، آنها لغو میکردند! کاوه از مقاومت آقای رجایی به تنگ آمده بود. بعدها که من دستگیر شدم و مرا شکنجه کردند، فهمیدم که شهید رجایی به آنها اطلاعات چندانی نداده است. من با شگردی موفق شدم اطلاعاتی را که داشتم حفظ کنم. موضوع از این قرار بود که آنها به من شوک داده بودند و چهار ماه در حالت بیهوشی بودم. وقتی به هوش آمدم، ادعا کردم که همه چیز از یادم رفته است! البته آنها هم تا حدی باور کرده بودند، هر چند گاهی زندانیهای اغفال شده را به سراغم میفرستادند تا از من اطلاعات بگیرند. من که میدانستم احمد رضایی شهید شده است میگفتم که او مرا به خارج فرستاده است، نه رجایی و در مورد بقیه مسائل، از همان شگرد فراموشی استفاده میکردم.»
آیتالله محمد امامی کاشانی: تحقیرهای بنیصدر و حرفهای درشت او را تحمل میکرد
آیتالله محمد امامی کاشانی از نمایندگان آغازین دوره از مجلس شورای اسلامی، در خاطراتی که در پی میآید، چالشهای رجایی با بنیصدر را روایت کرده است. او در این دوره نیز به مثابه مقطع مبارزه و مقاومت، در برابر توهینهای ابوالحسن بنیصدر پایمردی و مقاومت نشان داد و طرحی از منش یک کارگزار در تراز نظام جمهوری اسلامی را ترسیم کرد: «مجلس برای اینکه در سطح جامعه تزلزلی به وجود نیاید در مقابل این رأی بنیصدر سکوت کرد. سه نفر از طرف مجلس و دو نفر از سوی بنیصدر در حضور او جلسهای را تشکیل دادیم و گفتیم به اعتقاد ما آقای رجایی گزینه صحیحی است، چون سوابق او را میدانیم و مردم هم او را میشناسند و آدمی جدی و متعهد است و ما او را برای این کار مناسب میدانیم. البته در مجلس هم عدهای بودند که یا طرفدار شرق بودند یا به غرب گرایش داشتند و با بنیصدر همفکر بودند. آنها آقای رجایی را قبول نداشتند. بنیصدر هم با ایشان مخالف بود و میگفت انسان خشک سری است، ولی اگر در مجلس رأی بیاورد، حرفی ندارم. باز تشکیل جلسه غیرعلنی دادیم و آقای رجایی مطرح شد و رأی بسیار بالایی آورد. بعد گفتیم که جلسهای با حضور خود آقای رجایی داشته باشیم، بلکه بنیصدر نرم شود. آقای رجایی قبول کرد و ما موضوع را با رئیسجمهور مطرح کردیم. در جلسهای که گذاشتیم، پوشهای را آوردند و جلوی بنی صدر گذاشتند و او گفت: اینجا گزارشی است که در آن آمده است آقای رجایی در یک جلسه افطار گفته است که میخواهد نخستوزیر شود و با من مخالف است. آقای رجایی گفت: دو بار افطار دعوت داشته، یکی در شمیران و یکی هم در حرم حضرت عبدالعظیم و تمام افرادی را هم که در آن جلسات بودند میشناسد و میتواند احضارشان کند تا اثبات کنند که این گزارش غلط است. بنیصدر بر حرف خود پافشاری میکرد و آقای رجایی اصرار داشت که فردا بیایند و شهادت بدهند. نهایتاً آقای رجایی گفت: برادر جان! اختلاف ما بر سر این امور نیست، اختلاف ما در این است که من و شما دو جور طرز فکر داریم! در هر حال بنیصدر نمیخواست زیر بار نخستوزیری آقای رجایی برود. بالاخره بعد از بحثهای بسیار، در جلسه سوم گفت: قبول میکنم. من گفتم: به شرط آن که بحث و سر و صدا نکنی! و او پذیرفت، ولی در اولین سخنرانی خود، علیه آقای رجایی حرف زد. به او گفتم: مگر قرار نبود از اینگونه حرفها نباشد؟ و باز بحث پیش آمد. یک شب در جلسهای در حضور آقای موسوی اردبیلی و آقای هاشمی رفسنجانی، باز اینگونه مسائل مطرح شد. آقای رجایی هم حضور داشت و گفت: به اتاق که وارد میشوم، آقای بنیصدر بیاعتنایی میکند، حرف میزنم، بدوبیراه میگوید، سخنرانی میکند و از من بد میگوید، در چنین شرایطی چگونه میتوانم انجام وظیفه کنم؟ رئیسجمهور ابداً حرمتی برای من قائل نیست!... حرفهای او که تمام شد، بنیصدر با نهایت جسارت گفت:، چون شما نالایق هستید! آقای رجایی گفت: مشکل من و شما این است که خطّمان از هم جداست! صبر و متانت او از روح بلندش نشئت میگرفت. در همان دوره و در جلسهای با حضور بنی صدر، تا پاسی از نیمهشب درباره وزرا بحث شد. از بنیصدر پرسیدیم این چه رفتاری است که با آقای رجایی میکند؟ گفت:، چون او نخستوزیر شرعی و قانونی نیست! پرسیدیم: چرا نیست؟ گفت:، چون دلم با او نیست! گفتیم: دلیل نمیشود که، چون دل شما با او نیست، پس انتخابش شرعی و قانونی نیست. در هر حال با او بحث کردیم و دلیل و برهان آوردیم. او جواب حرفهای ما را نداد، اما راضی هم نشد و نهایتاً هم گفت که آقای رجایی را برای اداره مملکت مناسب نمیداند. آن جلسه تمام شد، ولی دو روز بعد دوباره آنها حرفشان شد. آقای رجایی در نخستوزیری مستقر شده بود و واقعاً کار میکرد و به خاطر انقلاب، اسلام و مردم، تحقیرهای بنیصدر و حرفهای زشت او را تحمل میکرد و دم نمیزد.»