کد خبر: 970364
تعداد نظرات: ۷ نظر
تاریخ انتشار: ۰۲ مهر ۱۳۹۸ - ۰۳:۴۰
گفت‌وگوی «جوان» با امیر سرلشکر حسین حسنی‌سعدی به مناسبت هفته دفاع مقدس
از زمانی که قرار شد ارتش و سپاه ترکیبی عملیات انجام دهند، من و شهید حسن باقری همه جا با هم بودیم. در عملیات فتح‌المبین، در الی‌بیت‌المقدس (آزادسازی خرمشهر)، عملیات رمضان و عملیات والفجر مقدماتی که باقری شهید شد، با هم بودیم. برای عملیات فتح‌المبین جلسه آشنایی و تعیین قرارگاه‌ها درنظر گرفتند. آنجا با حسن بیشتر آشنا شدم
علیرضا محمدی
سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: امیر سرلشکر حسین حسنی سعدی را چند نسل از نیرو‌های ارتش می‌شناسند. نه تنها ارتش بلکه با خدماتی که او در دوران دفاع‌مقدس انجام داده است، حالا دیگر تاریخ معاصر کشورمان هم با نام حسین حسنی‌سعدی آشناست. متولد سال ۱۳۲۰ در کرمان، سال ۱۳۳۸ وارد دبیرستان نظام شد و دو سال بعد به دانشکده افسری راه پیدا کرد. او حالا بیش از ۶۰ سال است که در ارتش حضور دارد، اما همچنان با انگیزه خاصی به خدمت خود ادامه می‌دهد. ملاقات ما با امیر بعدازظهر یک روز گرم شهریورماه در دفتر کارش با عنوان جانشین فرمانده قرارگاه مرکزی خاتم الانبیا (ص) صورت گرفت. پیش از این جایگاه، امیر حسنی‌سعدی سمت‌هایی، چون فرماندهی تیپ دانشجویان دانشگاه افسری امام علی (ع)، مسئول عملیات خرمشهر در دوران مقاومت، مسئول ستاد عملیات آبادان و خرمشهر در مقطع محاصره آبادان، فرمانده لشکر ۲۱ حمزه سیدالشهدا (ع)، فرمانده نیروی زمینی ارتش و معاون هماهنگ‌کننده ستاد کل نیرو‌های مسلح را در پرونده کاری خود دارد. برای گفتگو روبه‌روی مردی می‌نشینیم که هم در زمان طاغوت با بعثی‌ها جنگیده است و هم در دوران دفاع مقدس. می‌گویم در این ۶۰ سال خدمت‌تان باید دو بار بازنشسته می‌شدید. می‌خندد و می‌گوید اگر قرار بر خدمت باشد، عمری را صرف آن کنیم باز هم کم است. ماحصل گفت‌وگوی ما را پیش‌رو دارید.

شاید یکی از دلایل اصلی جسارت بعثی‌ها در حمله به ایران را باید عدم انسجام ارتش در اوایل انقلاب بدانیم. چه اتفاقی برای ارتشی افتاده بود که روزگاری می‌خواست ژاندارم منطقه شود؟
از پیروزی انقلاب تا شروع جنگ یک دوره تقریباً ۲۰ ماهه است. ما هیچ وقت نمی‌توانیم به مقطع جنگ ورود کنیم، مگر اینکه این ۲۰ ماه را مورد بررسی قرار دهیم. بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب، تعدادی از فرماندهان ارشد ارتش اعدام و برخی زندانی یا اخراج شدند. شرایط زمان اینطور ایجاب می‌کرد، اما به هرحال انسجام فرماندهی ارتش از بین رفت. نیرو‌ها آزاد شدند و نظام ارتش از هم پاشید. دیگر نمی‌توانستیم بگوییم این ارتش همان ارتش چند ماه قبل است. از طرفی دولت موقت تصمیم‌هایی گرفت که کار را سخت‌تر کرد. مثلاً خدمت سربازی را به یک‌سال کاهش داد. قبلاً سرباز می‌آمد چهار ماه آموزش می‌دید و ۲۰ ماه خدمت می‌کرد. حالا می‌آمد سه، چهار ماه آموزش می‌دید و فقط هشت، ۹ ماه خدمت می‌کرد. ضمن اینکه گفتند نقل و انتقال‌ها آزاد است و هرکس می‌تواند در زادگاهش یا جایی که می‌خواهد خدمت کند. این‌ها نظم را برهم زد. اغلب افراد به زادگاه‌شان رفتند یا آن‌ها که در مناطق سخت به لحاظ جغرافیایی خدمت می‌کردند، درخواست انتقال دادند و مجموع این عوامل به ارتش لطمات زیادی وارد کرد.

به نظر شما چنین تصمیم‌هایی از سر ناآگاهی بود یا عمداً انجام می‌گرفت؟‌
نمی‌توانم با اطمینان بگویم که جهل بود یا عمد. به نظر من این‌ها که چنین تصمیم‌هایی می‌گرفتند دوراندیشی لازم را نداشتند. تصور می‌کردند همیشه امور کشور اینطور پیش می‌رود که همه مردم پشت سر حضرت امام قرار می‌گیرند و مشکل خاصی پیش نمی‌آید. فکر ضد انقلاب و تحرکات جدایی‌طلبانه در اقصی نقاط کشور را نمی‌کردند، در حالی که تنها هشت روز از پیروزی انقلاب گذشته بود اول اسفند ۱۳۵۷ پادگان مهاباد به دست ضدانقلاب خلع سلاح شد. امکانات یک تیپ آنجا به دست دشمنان انقلاب افتاد. بعد ضدانقلاب به سمت سنندج رفتند. می‌خواستند کل کردستان را از ایران جدا کنند. خوزستان هم با فتنه خلق عرب به‌هم ریخت. گنبد به همین ترتیب. خب اوایل انقلاب کسی تصورش را نمی‌کرد اوضاع اینطور شود. در چنین شرایطی چه کسی باید جلوی دشمنان را می‌گرفت؟ کمیته‌ها که مسئول تأمین امنیت شهر‌ها بودند. با ضدانقلابی که در کوه و دشت می‌جنگید چه کسی باید مقابله می‌کرد جز ارتش. ارتش را هم تضعیف کردند. یک‌بار گروهی شعار ارتش بی‌طبقه توحیدی می‌دادند و بار دیگر شعار انحلال ارتش سرمی‌دادند. در همان شرایط تعدادی از افسران ارشد ارتش خدمت امام رفتند و وخامت اوضاع را به ایشان عرض کردند. امام هم فرمودند ارتش با ساز و برگ نظامی روز ۲۹ فروردین سال ۱۳۵۸ در همه شهر‌ها رژه برود. از آن به بعد ارتش منسجم شد و رفته‌رفته نظم و سازماندهی‌اش را به دست آورد.

گویا ارتش اوایل انقلاب از داشتن فرماندهی منسجم هم محروم بود؟
با پیروزی انقلاب، ستاد ارتش منحل شد. بی‌نظمی پیش آمد و بسیاری از یگان‌ها از داشتن فرمانده محروم بودند. حتی مدتی کمیته‌ها برای ما تعیین تکلیف می‌کردند! بعد شهید قرنی اولین رئیس ستاد مشترک ارتش شد و ستاد موقتی را در همین محل کنونی ستاد ارتش تشکیل داد. چون قرنی چند سالی از ارتش دور بود و خیلی‌ها را نمی‌شناخت، سرهنگ فروزان نقش محوری ایفا کرد و مشاوره‌های خوبی به سپهبد قرنی داد. انتخاب فرماندهان ارتش ماجرا‌های شیرین و جالبی دارد. مثلاً وقتی شهید فلاحی را برای تصدی فرماندهی نیروی زمینی به شهید قرنی پیشنهاد می‌دهند، ایشان با فلاحی مصاحبه‌ای انجام می‌دهد و نامش را می‌پرسد. فلاحی می‌گوید: «ولی هستم.» قرنی هم می‌گوید: «هم من ولی هستم و هم تو، فکر می‌کنم بتوانیم با هم همکاری خوبی داشته باشیم.» یا یک شب که بحث روی انتخاب فرمانده لشکر ۶۴ ارومیه بود تا دیر وقت این بحث به جایی نمی‌رسد. شهید قرنی می‌خواست به خانه برود که روی پله‌ها فروزان می‌گوید یک سرهنگ ظهیرنژاد نامی است که چنین خصوصیاتی دارد و خودش هم سابقه خدمت در این لشکر را دارد. قرنی از همان پله به دفترش برمی‌گردد و نیمه شب با ظهیرنژاد تماس می‌گیرند که به ستاد ارتش بیاید. ایشان می‌آید و سپهبد قرنی می‌گوید شما فرمانده لشکر ۶۴ شدید و باید همین الان به سمت ارومیه حرکت کنید. ظهیرنژاد می‌گوید الان که آمادگی ندارم، کار شخصی دارم حداقل اجازه بدهید آن‌ها را انجام بدهم بعد بروم. قرنی می‌گوید نه همین امشب باید حرکت کنید. ظهیرنژاد می‌گوید دخترم در خانه تنهاست. قرنی با راننده خودش تماس می‌گیرد و می‌گوید برو منزل ما همسرم را بردار و بروید دنبال دختر آقای ظهیرنژاد ایشان را ببرید خانه ما تا خیالشان راحت شود. ظهیرنژاد را همان شب می‌فرستند ارومیه و ایشان آنجا کم‌کم نظم را برقرار می‌کند و جلوی ضد انقلاب را که داشت در آذربایجان غربی نفوذ می‌کرد می‌گیرد.

مرور وقایعی باعث می‌شود از حمله سراسری ۳۱ شهریور ۵۹ دشمن به عنوان غافلگیری صددرصدی یاد نکنیم. مثلاً بعثی‌ها ۱۶ شهریورماه ۵۹ خان لیلی را گرفته بودند پس چرا اقدام لازم صورت نگرفت تا وقتی عراق حمله اصلی‌اش را انجام داد چند روزه به حومه اهواز نرسد؟
ارتش اطلاعات لازم از تحرکات مرزی دشمن یا تجاوز‌های مکرر آن را به مسئولان وقت گزارش می‌داد، اما توجهی نمی‌کردند. می‌گفتند ارتش دارد خطر را بزرگ جلوه می‌دهد یا می‌خواهد امکاناتی در اختیار بگیرد و پیاز‌داغش را زیاد می‌کند! از طرف دیگر توان ارتش آن زمان اجازه خیلی کار‌ها را به او نمی‌داد. شما به کودتای نقاب در تیرماه ۵۹ توجه کنید. من همیشه گفته‌ام این کودتا اگر موفق هم می‌شد کاری از پیش نمی‌برد. مگر سران کودتا می‌توانستند به یک کشور انقلابی استیلا پیدا کنند؟ این کودتا فقط می‌خواست وجهه ارتش را خراب کند. بعد از شکست کودتا یکی از یگان‌های ارتش که ضربه خورد، لشکر ۹۲ زرهی اهواز بود. از فرمانده لشکر گرفته تا فرماندهان تیپ‌ها و دیگر کادر فرماندهی لشکر تعداد زیادی دستگیر شدند. عده‌ای زندانی و اعدام شدند. برخی هم بی‌گناه بودند. مثلاً سرهنگ فرزانه فرمانده لشکر، دو، سه ماه زندان افتاد و بعد تبرئه شد. کودتای نقاب فقط دو ماه قبل از شروع جنگ بود. در چنین شرایطی لشکر ۹۲ زرهی که مهم‌ترین یگان در خوزستان بود اوضاع واقعاً خرابی داشت. نکته‌ای را بد نیست بدانید. بعد از کشف کودتا، آقای غرضی استاندار وقت خوزستان تعدادی از پاسدار‌های جوان را به عنوان فرماندهان واحد‌های ارتش در منطقه خوزستان انتخاب کرده بود. مثلاً برادر شمخانی مسئول اطلاعات سپاه خوزستان شده بود فرمانده لشکر ۹۲ زرهی اهواز، برادر محمد جهان‌آرا فرمانده سپاه خرمشهر به فرماندهی پایگاه دریایی خرمشهر منصوب شده بود، برادر احمد آقایی فرمانده سپاه دزفول شده بود فرمانده پایگاه هوایی دزفول و برادر غلامعلی کیانی فرماندار دزفول هم به فرماندهی ژاندارمری منطقه خوزستان منصوب شده بود. به همین ترتیب تا زمان شروع جنگ پاسدار‌های جوان فرماندهی یگان‌های ارتش در منطقه را برعهده داشتند. خب از این لشکر که به لحاظ فرماندهی به‌هم ریخته بود چه توقعی می‌توانستیم داشته باشیم؟! یا خان لیلی را که شما مثالش را آوردید در کرمانشاه است. لشکر ۸۱ زرهی کرمانشاه مقارن با شروع جنگ بیشتر از یک تیپش در کردستان درگیر بود. باقیمانده نیروهایش هم باید از حوزه استحفاظی این لشکر از باویسی تا مهران که حدود ۴۰۰ الی ۵۰۰ کیلومتر بود محافظت می‌کرد. با کمبود نیرو و امکانات چه توقعی می‌توانستیم از این لشکر داشته باشیم؟!

از شما و شهید نامجو به عنوان افرادی یاد می‌شود که دانشجو‌های دانشگاه افسری را در اولین روز‌های جنگ به جبهه اعزام کردید. بیشتر دوست داریم از چند و چون این نیرو‌ها بدانیم. کجا رفتند و چه کار‌هایی کردند؟
من روز ۱۴ تیر سال ۵۹ فرمانده تیپ دانشجویان دانشگاه افسری شدم. فرمانده دانشگاه هم که شهید نامجو بود. هنگام شروع خدمتم در این سمت، دانشجو‌ها در اردوی آموزشی دو ماه آخر سال تحصیلی‌شان بودند. بعد از اتمام اردو به دانشگاه برگشتیم. قرار بود سال سومی‌ها برای پایان دوره تمرین کنند و سپس با آمدن رئیس‌جمهور، جشن پایان دوره برگزار شود. در همین حال و هوا بودیم که به روز ۳۱ شهریورماه رسیدیم. ظهر آن روز بعد از نماز همراه شهید نامجو از نمازخانه دانشگاه برمی‌گشتیم که صدای غرش هواپیما و سپس چند انفجار را شنیدیم. نمی‌دانستیم چه خبر شده است. شهید نامجو در تماس با سایر یگان‌ها متوجه حمله عراق شد. مرا به اتاقش خواست و گفت باید سریع آماده شویم و به خوزستان برویم. من فرماندهان گردانِ تیپ را جمع کردم. سه گردان داشتیم. دو گردان سال سومی که قرار بود به زودی افسر شوند و یک گردان سال دومی که یک‌سال تحصیلی دیگر در پیش داشتند. این سه گردان را تبدیل به پنج گردان سبک کردم. هر گردان ۲۰۰ و خرده‌ای نفر داشت. خلاصه ستاد تیپ را با ستاد دانشگاه ترکیب کردیم و یک ستاد پشتیبانی تشکیل دادیم و ظرف ۴۸ ساعت نیرو‌ها آماده اعزام شدند. روز دوم مهرماه به طرف فرودگاه مهرآباد رفتیم. حدود ۱۲ فروند هواپیمای سی- ۱۳۰ آماده بودند. حرکت کردیم و غروب دوم مهرماه به ستاد لشکر ۹۲ زرهی اهواز رسیدیم. سرهنگ قاسمی فرمانده جدید لشکر ۹۲ زرهی همراه ما وارد ستاد شد و فرماندهی این لشکر را برعهده گرفت. قبلاً عرض کردم که مدتی برادران سپاهی فرماندهی یگان‌های ارتش در خوزستان را برعهده گرفته بودند. همان شب یک عده از نیرو‌های مردمی مقابل ستاد جمع شده بودند و از ما می‌خواستند آن‌ها را سازماندهی کنیم. گفتیم بروید صبح فردا برگردید. روز بعد تعدادی از نیرو‌های مردمی را با دو گردان به حومه اهواز بردیم. یک گردان به محور خرمشهر به طرف کارخانه فولاد و دب حردان رفت و یک گردان هم به محور حمیدیه و سوسنگرد تا مانع پیشروی عراق به طرف اهواز شوند. این اتفاق روز سوم مهرماه بود. روز بعد هم دو گردان دیگر را به خرمشهر فرستادیم تا به مدافعان این شهر کمک کنند. یک گردان هم به سمت دزفول رفت. من همیشه گفته‌ام که بچه‌های دانشگاه افسری، فرشتگان نجات اهواز و خرمشهر بودند. بچه‌های ما در خرمشهر ۱۱ شهید دادند. سه نفر از فرماندهان یگان‌ها و هشت نفر از دانشجو‌ها به شهادت رسیدند و تعدادی هم مفقودالاثر شدند. دانشجو‌ها تا سقوط خرمشهر در منطقه بودند و پنجم آبان ۵۹ به تهران منتقل شدند تا دوره‌شان را به پایان برسانند، اما من تا اسفند ماه در آبادان ماندم.

ما یک سؤال کلی در خصوص ارتباط و اتحاد ارتش و سپاه داشتیم، اما حالا می‌خواهم سؤالم را در دو بخش بپرسم. بعضاً گفته می‌شود در مقطع فرماندهی بنی‌صدر، ارتش همکاری لازم را با سپاه نداشت؟
اصلاً چنین چیزی نبود. شنیده‌ام که مثلاً می‌گویند برای تأمین سلاح می‌رفتیم ستاد ارتش در فلان منطقه و به زور مهمات می‌گرفتیم (این را خودم از زبان یکی از برادران سپاهی شنیدم) اینطور نبود. من در ستاد عملیات آبادان هرگونه همکاری با برادران سپاهی داشتم. خاطره‌ای برایتان تعریف کنم. در آبادان یک روز جوانی با چهره دلنشین همراه تعدادی نیرو به ستاد آمد و خودش را مهدی باکری معرفی کرد. (خدا رحمتش کند. روحش شاد) گفت از ارومیه با ۲۳۰ نیرو آمده‌ام. سه قبضه توپ ۱۰۶ داریم. فلان قدر تجهیزات و از این صحبت‌ها. از من خواست تا او را راهنمایی کنم کجا به وجودشان نیاز است. من هم گفتم بروید سمت راست منطقه ایران گاز آنجا یک خط دفاعی است مستقر شوید. همکاری لازم را هم با ایشان کردم. یا سردار مرتضی قربانی و همین طور شهید احمد کاظمی، شهید جهان‌آرا و... از چهره‌هایی هستند که به آن‌ها سلاح و مهمات می‌دادیم و همکاری داشتیم. حتی خودم به برادر کیانی فرمانده سپاه آبادان گفتم برخی نیرو‌های مردمی از ما سلاح می‌گیرند ولی آن‌ها را از منطقه خارج می‌کنند. شما مسئولیت این نیرو‌ها را برعهده بگیرید تا از طریق شما به نیرو‌های داوطلب سلاح بدهیم. ما هر کاری از دستمان برمی‌آمد انجام می‌دادیم و دریغ نمی‌کردیم.

بخش دوم سؤالم این است که در میان بچه‌های سپاه، با کدامشان بیشترین دوستی و مراوده را داشتید؟
از زمانی که قرار شد ارتش و سپاه ترکیبی عملیات انجام دهند، من با شهید حسن باقری همه جا با هم بودیم. در عملیات فتح‌المبین، در الی‌بیت‌المقدس (آزادسازی خرمشهر)، عملیات رمضان و عملیات والفجر مقدماتی که باقری شهید شد، با هم بودیم. برای عملیات فتح‌المبین جلسه آشنایی و تعیین قرارگاه‌ها درنظر گرفتند. آنجا با حسن بیشتر آشنا شدم. در همان جلسات، قرارگاه مرکزی کربلا به فرماندهی محسن رضایی و شهید صیاد شیرازی تشکیل شد. در قرارگاه نصر هم من و حسن بودیم و قرارگاه‌های دیگر هم به همین ترتیب هر کدام یک فرمانده سپاهی و یک فرمانده ارتشی داشتند. از آنجا من و حسن شب‌ها و روز‌هایی را پشت سرگذاشتیم. ایشان از نظر سنی حدود ۱۴ سال از من کوچک‌تر بود، ولی ارتباط خیلی خوبی بین ما شکل گرفت. یک آدم جدی، خوش‌فکر و بسیار خلاقی بود. من حسن را به واقع دوست داشتم. یادم است روز‌های اول که او را دیدم، سادگی‌اش توجه‌ام را جلب کرد. بلوزش را روی شلوارش انداخته بود و ظاهری ساده داشت. آخرین دیدار ما قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود. روز نهم بهمن ماه ۱۳۶۱ در قرارگاه جنوب ارتش با هم بودیم. صحبت‌هایی شد و بعد حسن سمت دزفول رفت تا سری بزند و برگردد. من هم قرار بود به عین‌خوش بروم. کمی با بچه‌های خودمان صحبت کردم و سوار ماشین شدم، از روبه‌رو حسن را دیدم که از دزفول برمی‌گشت. همراه دو، سه نفر دیگر می‌خواستند برای شناسایی به جبهه بروند. از همان ماشین همدیگر را دیدیم و برای هم دست تکان دادیم. یک آن دیدم چهره حسن عجیب نورانی شده است. سیمای او در آن لحظه هیچ وقت از یادم نمی‌رود. وقتی به عین خوش رسیدم، وقت نماز بود. گفتند تلفن با شما کار دارد. گوشی را گرفتم و یک نفر خبر داد حسن باقری شهید شده است.
 
خود شما اولین بار کجا با بعثی‌ها روبه‌رو شدید؟
(می‌خندد) اولین بار که سال ۵۱ با بعثی‌ها جنگیدم.

یعنی قبل از انقلاب؟
بله، بعد از اختلافاتی که ایران و عراق سر اروندرود و برخی مناطق مرزی پیدا کردند، بعثی‌ها به بهانه‌های مختلف به مناطق مرزی ما خصوصاً در غرب کشور حمله می‌کردند. اوایل دهه ۵۰ من با درجه سروانی در لشکر ۸۱ زرهی فرمانده گروهان یکم گردان ۱۲۳ در تیپ اسلام‌آباد غرب بودم. ۲۵ دی سال ۵۱ همراه گروهانم به مناطق مرزی رفتیم. ۲۰ بهمن‌ماه هم در مناطقی مثل سومار و نفت شهر با بعثی‌ها درگیر شدیم و آن‌ها را حسابی کوبیدیم. پاسگاه ابوعبیده آن‌ها را با خاک یکسان کردیم. این درگیری‌ها حدود سه ماه و نیم تا اوایل سال ۵۲ ادامه پیدا کرد. بار دیگر شب ۲۲ بهمن سال ۵۲ آماده باش زدند و گفتند عراقی‌ها تپه ۳۴۳ در کنجانچم (اطراف مهران) را تصرف کرده‌اند و ستوان سالاری را به شهادت رسانده‌اند. شبانه با مکافاتی خودمان را به آن منطقه رساندیم و این بار هم درگیری ما با بعثی‌ها تا سه ماه ادامه پیدا کرد. آخر سر راه به جایی نبردند و شکایت به سازمان ملل بردند. بعد از امضای قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر، آرامش در مرز برقرار شد.

یادم است گروهان ما و یک گروهان عراقی برای تعیین خط مرزی در منطقه باویسی با هم بودیم. یک ستوان الجزایری هم به عنوان میانجی با ما بود. چون معاهده امضا شده بود، این گروهان عراقی مثل مهمان ما به شمار می‌رفت و غذایشان با ما بود. من و ستوان الجزایری و یک سرگرد و یک سروان عراقی با هم سر یک میز غذا می‌خوردیم. سروان عراقی که فرمانده گروهان بود می‌گفت شما در سه سال گذشته عجب بلایی سر ما آوردید! بعد‌ها قسمت شد باز با همین بعثی‌ها درگیر شوم. همان اولین روز‌های جنگ در دب حردان یا هر جا که دانشجو‌های افسری را می‌فرستادیم خودم هم همراهشان می‌رفتم و با دشمن درگیر می‌شدیم. روز هفتم و هشتم مهرماه ۵۹ به خرمشهر رفتم. در راه‌آهن شهر با دشمن درگیر شدیم و آن‌ها را عقب راندیم. چند تانک و نفربرشان را آنجا به آتش کشیدیم. بعد ۲۷ مهرماه هم که سرهنگ فروزان، فرمانده ژاندارمری کل کشور به فرماندهی قرارگاه اروند منصوب شده بود، من را به عنوان فرمانده عملیات خرمشهر تعیین کرد. آن موقع دیگر خرمشهر به واقع خونین شهر شده بود. روز ۲۵ مهر عراقی‌ها بمباران شدیدی کرده بودند که از مردم و غیرنظامی‌ها شهدای زیادی داده بودیم. خلاصه آنجا رفتم و تا زمان سقوط شهر ماندم. بعد به آن طرف کارون رفتیم و در مقطع محاصره آبادان مسئول ستاد عملیات آبادان- خرمشهر شدم.

لشکر ۲۱ حمزه در عملیات فتح‌المبین عملکرد خوبی داشت، به عنوان فرمانده این لشکر در آن مقطع از نقش لشکر ۲۱ در این عملیات بگویید.
من روز ۱۴ مهر سال ۶۰ فرمانده این لشکر شدم. به جرئت می‌توانم بگویم ۶۰ درصد موفقیت در عملیات فتح‌المبین مرهون زحمات رزمندگان لشکر ۲۱ حمزه بود. پیش از عملیات فتح‌المبین تمام اصول حفاظتی و شناسایی خطوط دشمن را به خوبی انجام دادیم. نیرو‌های لشکر هم به خوبی آموزش دیده بودند. حتی در کنار آموزش اسلحه‌های خودی، کار با سلاح‌های مشابه عراقی را هم آموزش دادیم تا اگر در اثنای عملیات به سلاح‌های دشمن دست پیدا کردیم، بچه‌ها بتوانند از آن سلاح‌ها استفاده کنند. مثلاً اگر نیروی ما ژ. ۳ داشت، کار با کلاشنیکف را هم یاد می‌گرفت. یا اگر ما از خمپاره ۸۱ استفاده می‌کردیم، خمپاره ۸۰ عراقی‌ها را هم آموزش می‌دادیم. برای مقدمات فتح‌المبین کار‌های مهندسی فوق‌العاده‌ای انجام دادیم و همه این کار‌ها در نهایت مخفی‌کاری صورت گرفت. با حفر تونل و زدن خاکریز فاصله‌مان تا دشمن را به حداقل رسانده بودیم. یادش بخیر یک ستوان داشتیم بچه تبریز بود، وضو می‌گرفت و غسل شهادت می‌کرد و می‌رفت کنار راننده لودر می‌نشست و خاکریز می‌زدند. تونل معروف ۴۳۰ متری در پای پل کرخه کار بچه‌های ما بود که تا پشت خطوط دشمن سر درآورد و باعث شد در همان روز اول عملیات، خط دشمن سقوط کند. طوری بعثی‌ها را رصد و شناسایی کرده بودیم که می‌دانستیم نفرات سنگر‌های نگهبانی‌شان چه زمانی تعویض می‌شوند. با چنین تمهیداتی قرارگاه نصر که من و حسن باقری فرماندهی‌اش را برعهده داشتیم در مرحله اول عملیات از پای پل کرخه به طرف علی‌گره‌زد رفتیم و منطقه مورد نظرمان را آزاد کردیم. بعد با حسن به سمت مرز عراق رفتیم و منطقه را شناسایی کردیم. خودمان داوطلبانه به شهید صیاد شیرازی پیشنهاد دادیم که حاضریم در ابوصلیبی خات عمل کنیم. شبانه قرارگاه نصر را حرکت دادیم و ابوصلیبی خات را گرفتیم. چون با حمله پیشدستانه دشمن قرارگاه‌های فتح و فجر در مرحله اول عملیات نتوانسته بودند عمل کنند، به کمک این دو قرارگاه هم رفتیم. عملکرد لشکر ۲۱ در فتح‌المبین فوق‌العاده بود.

کمی فضای گفتگو را تغییر دهیم. شما چند فرزند دارید؟ پسرانتان هم سربازی رفته‌اند؟
من سه پسر و یک دختر دارم. مصطفی متولد سال ۴۵، مجتبی متولد سال ۴۹ و مرتضی متولد سال ۵۰ است. هر سه آن‌ها هم خدمت کرده‌اند. مصطفی فوق دکترای شیمی دارد. مجتبی مهندس پتروشیمی است و مرتضی مهندس عمران و دخترم هم امروز، فردا دفاعیه دکتری دارد. زمان جنگ آنقدر درگیر منطقه و موضوع دفاع از کشور بودم که اصلاً نمی‌دانستم بچه‌ها کدام مدرسه درس می‌خوانند و چه می‌کنند؟ گاهی پیش می‌آمد سه ماه خانواده را نمی‌دیدم و از آن‌ها بی‌خبر بودم. تمام مسئولیت و بار زندگی در این سال‌ها بر دوش همسرم بود.

برخی از همرزمانتان می‌گویند امیر حسنی‌سعدی آدم سختگیری بود.
قصد من فقط خدمت بود. از دید خودم سختگیری نکرده‌ام. می‌رفتم خط بازدید می‌کردم اگر کسی وظیفه‌اش را انجام نمی‌داد او را وادار می‌کردم کار کند تا مبادا به جبهه اسلام لطمه‌ای وارد شود. شاید در طول چند دهه خدمتم پنج نفر را هم تنبیه نکرده باشم ولی از نیرو کار می‌خواستم و خودم هم تا حد امکان کم نمی‌گذاشتم و کار می‌کردم. به هرحال عمر ما هم اینطور گذشت. خدا کند در خدمت گذشته باشد. اگر کاری کردم، ان‌شاءالله مقبول حق واقع شود.

سخن پایانی؟
نکته‌ای که خیلی وقت‌ها فکرم را درگیر می‌کند این است که متأسفانه بعد از اتمام دفاع مقدس آنطور که باید و شاید به نیرو‌های ارتش رسیدگی نشد. خیلی‌ها بازنشسته شدند، اما مشکل دارند. با سن و سال بالا کسی به داد آن‌ها نمی‌رسد. ما می‌شنویم فلانی فرمانده لشکر بود فوت کرد. کسی نمی‌داند چه بر او گذشت و چطور زندگی‌اش را اداره کرد. واقعاً آنگونه که باید بعد از جنگ به زحمات این عزیزان توجه نشد. فقط می‌گوییم خدا رحمتش کند و دیگر کاری نداریم که چه زندگی داشته است.
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۷
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۷:۱۲ - ۱۳۹۹/۰۳/۲۰
0
6
حق نگهدارت
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۶:۲۷ - ۱۳۹۹/۰۳/۲۸
0
6
درودبه شرفت
امید
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۱:۵۶ - ۱۳۹۹/۰۶/۰۱
0
4
من سرباز ستادکل نیروهای مسلح بودم اتفاقا سرباز دفتر هماهنگ کننده بودم امیر حسین حسنی سعدی واقا خیلی جهان مرد
پاسخ ها
محسن
| Iran (Islamic Republic of)
۰۸:۰۰ - ۱۳۹۹/۰۷/۱۳
لطفا یه شماره تماس که بتونم باهاشون صحبت کنم مسول دفتر
امید
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۱:۵۶ - ۱۳۹۹/۰۶/۰۱
0
4
من سرباز ستادکل نیروهای مسلح بودم اتفاقا سرباز دفتر هماهنگ کننده بودم امیر حسین حسنی سعدی واقا خیلی جهان مرد
روحاله برکند
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۹:۲۹ - ۱۴۰۰/۰۱/۰۴
0
1
عملیات مرسادمنطقه سومار وداربلوط اسلام آباد غرب وتنگه شیطان کنار ایشان بودم ایشون اون زمان فرمانده کل نیرو زمینی بودیادش بخیر تیپ ۵۵ هوابرد
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۰:۰۹ - ۱۴۰۰/۰۱/۳۱
0
3
تمام بچه های ارتش در دوران دفاع مقدس مخصوصا نیرو زمینی ارتش خیلی مظلوم واقع شدند و حقشان این نبود که بعدازسختیهای طولانی مورد بی تفاوتی واقع شدند بدبختی ما اینست که یادشان رفت که یک زمانی جنگ بود و ارتش جانانه دینش را ادا کرد. ولی مسئولین ما بسیار فراموش کارند و شماها هم مطلب منو پاک خواهیدکرد
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار