سرویس تاریخ جوان آنلاین: محمدرضا کائینی، دبیر سرویس تاریخ روزنامه جوان، بمناسبت ایام هفته دفاع مقدس در صفحه اینستاگرام خود نوشت:
نسلی که این قلم بدان تعلق دارد، برخلاف بسا کَسان که در واقعه نگاری جنگ ادا واطوارهای فراوان در آورده اند-چرا که اساسا یا آن دوره را ندیده اند و یا اگر دیده اند، نخواسته اند به محدوده آن نزدیک شوند-درباره این رویداد زیاد گفتنی دارد. چرا؟ چون این واقعه در روزمره ما جاری بود. چون در خانه میدیدیم که مادر بزرگ که تنها دو تا پتو بیشتر نداشت، یکی را برای کمک به جبهه به مسجد محل میبرد! چون در مدرسه معلم مان در میآمد که: راهی جبهه است و دو روز بعد آدرسش روی تابلوی اعلانات بود که: برای فلانی نامه بنویسید و خوشحالش کنید و هنوز نامهها نرسیده، خبرِ خودش میرسید و بعد چرخاندن تابوت اش در حیاط مدرسه و چند ماه بعدتر نامش که بر تابلوی دبستان حک میشد! و، چون موشک باران، مدرسه مان را تعطیل و زیر زمینش را تبدیل کرده بود به مامنِ آدمهای بی جا، خانواده مان شبها بدان پناه میبرد و هُشیار میخوابید از اینکه مباد یکی از موشکها دنگش بگیرد و سراغ از مخفی گاه ما! یا چرا راه دور برویم؟ چون موشکی که به خیابان کناری مان خورد، هم مدرسهای من و خانواده اش را منتقل کرد به سرای باقی و یادم هست که من با بازیگوشی، تکهای از ترکش اش را به خانه آوردم و پدرم از ترس برداشت و پس اش داد! و یا چون... رهایش کنم!
نمیخواهم که شرح افتخار بدهم. اما دریغم میآید که این یکی را ناگفته بگذارم که مربوط به ختمِ ماجراست. خیلی تلخ بود روزی که گوینده رادیو داشت پیام قطعنامهء امام را میخواند و من در عوالم نوجوانی میتوانستم بفهمم که پیر با چه سختیای این جملات را به قلم آورده است که: من آبروی خود را با خدا معامله کردم... من جام زهر را نوشیدم و... الخ.
آری، منی که الان ذهنم در محاصره سوژههای آن دوره است، تنها بسنده میکنم به این تذکار که: عدهای به جبههها رفتند و باز نگشتند و عدهای رفتند و آمدند! آنها که باز نگشتند، همانها بودند که آمدند و با نامرادی روزگار ساختند و این تحمل به مرور تبدیل شد به سرطان و دق مرگ شدن تدریجی! اما عدهای هم بودند که بازگشتند، یعنی عادات و آداب جبهه را بوسیدند و همان جا دفن کردند و با سابقه خود شروع کردند به کاسبی! آن هم در دورهای که سفره سازندگی پهن بود و مدیر کل و استاندار و کار آفرین ایثارگر و... الخ، نانشان در روغن! برخی از جماعتی که مهارتشان در پرستو بازی، در این فضا دست به دست میشود، همین بچههای جنگ اند، منتها آن بخش که در آخر با آن خداحافظی کرده و خاطره آن را تنها به شبحی افسانه گون تبدیل کردند... پناه بر خدا!
پ.ن: عکس را از میان آثار دوستم حمیدرضا نجف زاده-کم سن و سالترین عکاس دفاع مقدس-انتخاب کردم. خودش هم در پیج اینستایی من هست.