سرویس تاریخ جوان آنلاین: روزهایی که بر ما میگذرد، تداعیگر سالروز قتل شاعر و سیاستمدار نامدار معاصر زندهیاد میرزا محمد فرخییزدی است. هم از این روی و در تکریم خاطره مبارزات آن بزرگ با رضاخان و پایمردی وی بر هدف، مقال زیر را به شما تقدیم میداریم. شایان ذکر است که نویسنده محترم این نوشتار را بر بنیاد اسناد عموی ارجمندش زندهیاد حسین مکی درباره فرخییزدی تهیه نموده است. امید آنکه تاریخپژوهان و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
به مناسبت سالگرد قتل میرزا محمد فرخییزدی شاعر و سیاستمدار آزاده که در مهرماه سال ۱۳۱۸ خورشیدی اتفاق افتاده، اما با گذشت قریب ۸۰ سال از آن واقعه، خالی از لطف نمیباشد که نه تنها اشارهای هر چند کوتاه به نگاه استعمارستیزانه آن شاعر فهیم داشته باشیم، بلکه خاطرهگویی یکی از همراهان و همبندان فرخییزدی در زندان مخوف ضیغمالدوله را آورده که برای اولین بار به چاپ میرسد که خود یادآور سبک و فضای مسموم آن زمان میباشد که از طرف فرزند مرحوم علیاکبر بافقی در یادداشتی که حدود ۳۰ سال پیش به آدرس پستی نویسنده کتاب دیوان فرخی یزدی، یعنی مرحوم سید حسین مکی ارسال گردیده و به صحت دوخته شدن دهان فرخی یزدی در زندان حاکم وقت یزد – ضیغمالدوله اشاره میگردد آنچنان که خود نظارگر آن شکنجه فجیع بوده است بیان میگردد، باشد که مورد توجه علاقهمندان تاریخ معاصر و پژوهشگران عرصه فرهنگ و ادب و هنر این مرز و بوم واقع گردد.
فرخییزدی در زندان ضیغمالدوله
جناب آقای محمود بافقی از مرحوم پدر خود علیاکبر بافقی اینچنین بیان میکنند که: (متن ذیل عیناً از دستنوشته ارسالی نقل میگردد.)
«مرحوم پدرم از زمان مکتبخانه و بعد در مدرسه مرسلین انگلیسی یزد که تحصیل نمودند همه جا تا زمانی که فرخییزدی در یزد اقامت داشت با او یاد و معاشر و همراه بودند و در حادثهای هم که به دستور ضیغمالدوله منجر به دوختن لبان فرخی شد در کنار وی بودند و ایشان نیز مضروب و با فرخی زندانی شدند.» حال جزئیات آن واقعه به تفکیک به شرح ذیل درج میگردد: (از زبان آقای محمود بافقی و شنیدههای دقیق خود از زبان مرحوم علیاکبر بافقی – همسلولی فرخی یزدی.)
«بسم الله الرحمن الرحیم. مرحوم پدرم علیاکبر بافقی میگفت: در زمان حکومت ضیغمالدوله در ایام عید نوروز که به اتفاق مرحوم فرخییزدی و چند نفر از دوستان که ۱۰ نفر میشدیم برای گردش به باغ خان که بین یزد و تفت واقع است میروند. شب هنگام ناگهان مأموران حکومتی به باغ ریخته و پس از ضرب و شتم بسیار همگی را گرفته و با پای پیاده به شهر میآورند و به زندان میبرند و در زندان نیز از هیچ گونه شکنجهای خودداری نمیکنند. صبح روز بعد همه را به اتفاق میبرند نزد ضیغمالدوله، پدرم اظهار میداشت موقعی که میخواستند ما را از زندان به طرف حکومتی ببرند مرحوم فرخی گفت: وقتی وارد حکومتی میشویم همگی باید بگوییم زنده باد مشروطه، اگر ما را هم با چوب زدند نباید التماس و زاری کنیم، ما هم همانطور که فرخی گفته بود موقعی که وارد محوطه حکومتی شدیم، با صدای بلند فریاد زدیم زنده باد مشروطه و چند بار آن را تکرار کردیم تا برابر اتاق پنجم به دری رسیدیم که ضیغمالدوله حاکم یزد آنجا ایستاده بود، در این موقع ضیغمالدوله خطاب به ما گفت: پدرسوختهها! کارتان به جایی رسیده که روز و شب جلسه تشکیل داده و علیه حکومت ما توطئه میکنید؟ میدهم شما را چوب بزنند، در آن هنگام فرخی با صدای بلند و رسا گفت: شما زمانی میتوانید ما را چوب بزنید که از زیر بار قانون خارج شوید، همانطور که حضرت زینب خاتون (س) در مجلس یزید به او گفت: تو میتوانی ما را به کنیزی بدهی در صورتی که از دین جد ما خارج شوی! چون فرخی او را با یزید مقایسه کرده بود ضیغمالدوله عصبانی شد و فریاد زد: جلاد! جلاد! ولی گویا جلاد بیرون رفته بود، آنگاه گفت: اگر جلاد نیست پس نخ و سوزن بیاورید تا خودم دهان این پدر سوخته را بدوزم و بعد هم گفت: اول او را چوب بزنید و سپس دهانش را بدوزید. بلافاصله فراشها آمدند و مرحوم فرخی را انداختند زیر فلک و چوب زدند. مرحوم فرخی نیم ساعتی هیچ نگفت. یک وقت جاسب پهلوان آمد جلو و چندین ترکه انار از حوض آب که جلوی پنج دری بود بیرون کشید و گفت: بگذارید این پدر سوخته را که به حضرت اشرف توهین کرده است بکشم و آنقدر او را زد تا خون از پاهایش جاری شد و از حال رفت، بعد هم میرغضب آمد و همانجا دهان فرخی را با نخ و سوزن دوخت و به هر یک از ما هم ۱۰۰ ضربه چوب زدند و مجدداً به زندان بردند. در زندان هم آنقدر ما را شکنجه کردند که دیگر قابل تحمل نبود و بعد از هشت ساعت میرغضب به زندان آمد و نخهای لبان فرخی را که کاملاً مجروح شده بود چید و دهان او را باز کرد. پس از یک هفته که در زندان بودیم از طرف ضیغمالدوله پیغام آوردند که اگر میخواهید آزاد شوید باید نفری یکصد تومان جریمه بدهید، فرخی گفت: نباید پول بدهید و این شعر را با زغال بر دیوار نوشت:
به زندان نگردد اگر عمر طی
من و ضیغمالدوله و ملک ری
مأموران هم وقتی شعر فرخی را دیدند مجدداً ما را به شکنجه و اذیت و آزار گذاردند. گویی که آنها قصد کشتن ما را داشتند همگی نزد فرخی رفته و گفتیم مأموران ما را میکشند بیا پول را بدهیم و خلاص شویم، فرخی گفت: من نه پولی دارم که بدهم و نه حاضر هستم کسی دیگر برایم پول بدهد که آزاد شوم، من در زندان خواهم ماند تا تکلیفم را با این حاکم ظالم جبار یکسره کنم، اما شماها خود میدانید.
ما هم از بس آزار و اذیت و شکنجه شده بودیم دیگر طاقت نیاوردیم و هر کدام پول درخواستی را دادیم و از زندان آزاد شدیم، موقعی که قرار بود آزاد شویم فرخی شعری را که در زندان سروده بود نوشت و به من داد و گفت: وقتی بیرون رفتی آن را بده به دوستان، من نیز آن شعر را بردم و به دوستان فرخی دادم، اگرچه آن شعر کاملاً در نظرم نیست، اما چند بیتی از آن که چنین آغاز میشد در خاطرم مانده است.
ای دمکرات بت با شرف نوع پرست
که طرفداری ما رنجبران خوی تو هست
شرح این قصه شنو از دو لب دوختهام
تا بسوزد دلت از بهر دل سوختهام
ضیغمالدوله که قانونشکنی پیشه نمود
از همان پیشه خود ریشه خود تیشه نمود
بگمانش که در امروز مجازاتی نیست
یا به فرداش بر این کرده مکافاتی نیست
دوستان فرخی نیز بعد از آزادی ما، به تلگرافخانه رفتند و در آنجا متحصن شدند و به زندانی شدن فرخی و اعمال غیرقانونی ضیغمالدوله اعتراض نمودند. در آن ایام یکی از زندانبانان نزد من آمد و گفت اگر پولی را که ضیغمالدوله میخواهد ندهید، فرخی را در زندان در اثر شکنجه خواهند کشت. من گفتم: به هیچ وجه حاضر نیست که از زندان آزاد شود. او گفت: این یکصد تومن را بدهید و به او بگویید از طهران دستور آزادی او رسیده است. ما آن یکصد تومان را پرداخت کردیم و نزد او رفتیم و گفتیم از طهران دستور رسیده که آزاد شوی، ضیغمالدوله هم که پول را دریافت کرد و او را از زندان آزاد نمود. البته فرخی اگر از این موضوع اطلاع حاصل میکرد محال بود که از یکدندگی و ثبات قدم پا از زندان بیرون بگذارد. او پس از آزادی یکی دو ماهی در یزد بود و بعد به تهران رفت و وارد عالم روزنامهنگاری شد و شروع به فعالیت نمود و در سراسر ایران معروف و محبوب گردید.»
فرخییزدی در زندان رضاخان
این بود شرحی از دوخته شدن لبان شاعر آزادیخواه معاصر محمد فرخی یزدی که از سال ۱۳۰۷ تا ۱۳۰۹ صاحب روزنامه طوفان و نیز نماینده دوره هفتم مجلس شورای ملی نیز شد و تنها او و مرحوم محمدرضا طلوع نماینده رشت در اقلیت بودند و بدین صورت که مابقی و تمام وکلا از منتخبان دولت بودند و به همین مناسبت فرخی از اغلب وکلا فحش و ناسزا میشنید و حتی یک مرتبه کتک هم خورد، آنچنان که در وصف حال خود چنین گفته است:
چو تیر راست رو در راستی ضربالمثل بودم
به جمعی کجروان همچون کمان پیوستهام کردی
سرانجام در دوره هفتم به علت مخالفتهای پیدرپی با حکومت رضاخان و استبداد وقت، وضعیت او بسیار سخت و به مخاطره کشیده شد تا اینکه یک روز در جلسه رسمی در حالی که مشغول نطق در مجلس بود و بر ضد یکی از وزرای نظامی کابینه صحبت مینمود از حیدری نماینده ساوجبلاغ کتک مفصلی خورد و خون از دماغش جاری شد و تحصن در مجلس را برای چندین شبانه روز در دستور کار خود قرار داد و اعلام نمود که تأمین جانی ندارد تا اینکه بر اثر فشار اطرافیان خود مخفیانه از تهران فرار کرد و به مسکو مسافرت نمود و از آنجا رهسپار برلین شد.
و، اما فرخی در سال ۱۳۱۲ به تهران آمد و به منزل یکی از دوستان صمیمی خود (آقای توکلی) رفت و زندگی بیسر و صدا و تا حدی مخفیانه خود را در عمارت فوقانی یکی از گاراژهای واقع در سه راه امین حضور ادامه داد و از همان تاریخ به بعد و گزارشات ارسال شده بر حسب دستورات قوای اطلاعاتی تحت نظر مأموران مخفی شعبه اطلاعات شهربانی قرار گرفت تا اینکه در سال ۱۳۱۶ پروندهای سیاسی به بهانه اسائه ادب به مقام سلطنت به شاعر آزادیخواه و بیپروا بستند و در دادگاه او را به ۲۷ ماه و بعداً به ۳۰ ماه زندان محکوم کردند و، اما نقل میکنند که او در تمامی جلسات دادگاه سکوت میکرد و تنها به جملاتی بسنده مینمود که: «قضاوت نهایی با ملت است» و حتی حکم محکمه را رؤیت و امضا نمیکرد! فرخی مدتی در زندان شهربانی تهران به سر برد تا آنکه یک روز در اتاق خود با صدای بلند طوری که زندانیان او را نمیدیدند، ولی صدای او را به خوبی میشنیدند و تشخیص نمیدادند، شروع به معرفی خود نمود که فوراً عدهای به سر او ریختند و با مشت و لگد او را از حرف بازمیداشتند و در حالی که او را کشانکشان روی زمین میبردند به زندان قصر و در کریدور شماره ۴ به اتاق مرطوب ۲۳ منتقل شد. آنچنان که یکی از همبندیهایش نقل میکرد: هنگام انتقال به زندان قصر، چون کسی را هم نداشت تا برای او چیزی بیاورند به وضع بدی دچار شده بود و تمامی لباسهای روی خود را فروخته بود، پیراهن و زیرشلوارش پاره و وصلهدار بود و سیمایش حزنانگیز و مکدر.
فرخی با اینکه برای کف دستی نان و یک ساعت استراحت در رختخواب مناسب و استنشاق هوای آزاد حسرت میبرد و شاید آرزو میکشید، اما در همان موقع نیز اشعاری سرود که:
پیش دشمن سپر افکندن من هست محال
در ره دوست گر آماجگه تیر شوم
قتل فرخی یزدی در زندان رضاخان
و در هر فرصت پیش آمده برای دوستان و همبندیهای خود با حالت سرور و شجاعت مثالزدنی و خاصی اشعاری را میخواند که موجبات قتل خود را فراهم آورد، زیرا جاسوسان داخلی زندان که از خود زندانیان بودند برای دریافت جیره اضافی و مواجب خود به رئیس زندان گزارش میدادند که فرخی اشعار سیاسی را رواج میدهد و بین زندانیان پخش میکند تا اینکه یک روز در غذایش سم ریختند، ولی فرخی فهمید و از خوردن آن امتناع کرد و باز دست از سرش برنداشتند و پزشک احمدی با کمک عدهای به دستور مقامات بالا به وسیله آمپول هوا وی را به قتل رساندند؛ و سرانجام به نقل از سید حسین مکی، نویسنده کتاب دیوان فرخییزدی:
«اینک راجع به مدفن و مزار فرخی با آنکه تحقیق کردم به طور دقیق معلوم نشد. فقط به این نتیجه رسیدم که در آن موقع جسد این قبیل افراد را به قبرستان مسگرآباد منتقل و خاک میکردند.
در سال ۱۳۲۵ که به سمت معاونت شهرداری منصوب شده بودم، یک روز پنجشنبه به عنوان بازدید از گورستان مسگرآباد بدانجا رفتم و درصدد تحقیق برآمدم که هر چه در دفاتر قبرستان تجسس کردم محل دفن یعنی قبر فرخی معلوم نگردید.» یادش گرامی و روحش شاد.