سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: سالن شلوغ بود، صدا به صدا نمیرسید. میان آن شلوغی و رفتوآمد کارگرهایی که با لباسهای مرتب مشغول پذیرایی با کیک و آبمیوه بودند، موبایلش زنگ خورد. نیمنگاهی به گوشی کرد و آن را قطع کرد ولی کسی که پشت خط بود کوتاه آمدن در کارش نبود و اگر بیخیال میشد، همانطور صدای نویز گوشی، گوش مهمانها را کر میکرد.
لبخند کمرنگی روی لبش نشست و با عذرخواهی از مهمانها گوشی را جواب داد. صداها نامفهوم بودند. بیشتر شبیه دنبهای بود که توی چرخ گوشت داشت زور آخرش را برای زنده ماندن میزد تا از پشت پنجرهای مشبک به مسلخ مرگ نیفتد.
گوشی از دستش افتاد. خبر بدی به او داده بودند. رنگش پریده بود. با زحمت انگشتانش را دور میز چنگ انداخت و سعی کرد تعادلش را حفظ کند. مراسم حسابی به هم ریخته بود. هنوز یک روز هم نشده بود که شهردار منطقه شده بود. مهر حکمش خشک نشده بود که وسط یک همایش اینطوری آبرویش رفت. ولی چیزی که برایش مهم بود نجات بچهاش بود. او الان نه یک شهردار بود، نه یک سخنران و میزبان؛ فقط یک مادر بود. هر چه دقیقهها بیشتر میگذشت اضطراب لعنتی در جانش بیشتر میشد. راننده حالش را که دید دلش سوخت و سرعتش را تندتر کرد.
نزدیک خانه رسیدند. کوچه شلوغ بود، انگار آسفالتها را برای چاه فاضلاب خانهها کنده بودند. عجله داشت و دلش شور پسرش را میزد. راننده سراسیمه پیاده شد و به کارگرها اخطار داد که ماشین شهردار است و برای رفتن عجله دارد. اما حکم او علامت مخصوص میتیکمان نبود که تا دیدند همه زانو بزنند و جاده را به یک چشم به هم زدن برایش خالی کنند. اینجا همه چیز واقعی بود، باید منتظر میماند تا کارگرها راهی برای تردد ماشین پیدا کنند.
دیگر نتوانست طاقت بیاورد. بچهاش توی خانه به دردسر افتاده بود و او داشت سر کوچه توی صد متری بچهاش تقلا میکرد راه باز شود. پیاده شد و کلید به دست، سمت خانه رفت. همه جا خاک و متههای برقی بود. به زحمت پایش را بلند کرد تا از جوی بگذرد ولی پاشنهاش به جدول گیر کرد و توی جوی افتاد. جوی پر از آب فاضلاب بود. آنقدر آب چرک و کثیف پر بود که توی کوچه سرریز شده بود و صحنه چندشآوری پدید آمده بود. عصبانی شد، در دهانش را گرفت. بوی مشمئزکننده اذیتش میکرد. برخاست و به زحمت پایش را از جوی درآورد. تمام لباسهایش با لجن یکی شده بود. باز هم دلش شور پسرش را میزد ولی کلید! کلید را در آن گیر و دار توی جوی انداخته بود. حالا چطور باید آن را پیدا میکرد؟ بدون کلید که نمیشد به خانه رفت. پسر توی بالکن بود. آنقدر جیغ زده و فریاد کشیده بود که دیگر صدایش را نمیشد شنید. گوشی از دستش افتاده بود و داشت ناله میزد.
گوشی را از کیفش درآورد و به آتشنشانی زنگ زد. باید در خانه را باز میکردند. اصلا از همان اول باید به آتشنشانی زنگ میزد، اما گیج شده بود، ترسیده بود.
پسرش مانده بود با یک مار قهوهای ترسناک که میان پردههای سفید و طلایی آرام چمباتمه زده بود.