کد خبر: 980960
تاریخ انتشار: ۱۹ آذر ۱۳۹۸ - ۰۳:۳۶
بچه‌ها دنیای عجیبی دارند. برای خودشان قصه می‌بافند. می‌توانند در کمترین زمان ممکن بدی را به خوبی تبدیل کنند. می‌توانند آدم‌هایی را که از آن‌ها متنفر هستند ببخشند و آن‌هایی که عاشق‌شان هستند به یکباره ازشان متنفر شوند. بعضی وقت‌ها با تمام وجود می‌خواهند از کسی که آزارشان داده انتقام بگیرند و اولین صبح بعد از قهر، انتقام یادشان می‌رود.
سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: از صبح که بیدار شده بود بی‌قراری می‌کرد. چشم‌هایش مثل آدامس خرسی پف کرده بود و لپش اندازه یک بوسه قرمز بود. می‌گفت خواب فرشته دیده است. لابد صاحب بوس هم همان فرشته بوده.
بچه‌ها دنیای عجیبی دارند. برای خودشان قصه می‌بافند. می‌توانند در کمترین زمان ممکن بدی را به خوبی تبدیل کنند. می‌توانند آدم‌هایی را که از آن‌ها متنفر هستند ببخشند و آن‌هایی که عاشق‌شان هستند به یکباره ازشان متنفر شوند. بعضی وقت‌ها با تمام وجود می‌خواهند از کسی که آزارشان داده انتقام بگیرند و اولین صبح بعد از قهر، انتقام یادشان می‌رود.

حرف از دلشورگی می‌زد. حرف‌هایش مثل آدم بزرگ‌ها بود. انگار او تقویم را برای بزرگ شدن تند تند ورق زده و به بزرگسالی رسیده بود. بچه‌ها چه خیری از بزرگ شدن دیده‌اند که توی بازی‌شان دوست دارند مامان یا بابای خانه باشند؟ برای عروسک‌شان لباس بخرند و آن‌ها را با احتیاط از خیابان منتهی به پارک، رد کنند.
وارد آشپزخانه شد. روی صندلی نشست و بی‌حوصله لقمه‌های نان و پنیرش را بدون اینکه مزه‌اش را بفهمد بلعید. فقط می‌خواست زود تمام شود و به قرارش برسد. مزه‌هایش مزه دلتنگی می‌داد. داشت ندیدن‌هایش سه هفته می‌شد و او ترسیده بود. خندید، موهایش را شانه زد و بهترین لباسش را پوشید. موهایش را بافت و گل سر صورتی‌اش را مثل یک پاپیون زیبا به آن سنجاق کرد.

مامان ساکت بود. این روز‌ها بیماری عجیب و ترسناک تنهایی به جانش افتاده بود و داشت استخوان‌هایش را از تو خرد می‌کرد. مامان‌ها قدرت عجیبی دارند در پنهان کردن احساسات واقعی‌شان. وقتی خوشحالند گریه می‌کنند، وقتی غمگینند می‌خندند و توی خیابان تند راه می‌روند. اما وقتی دلتنگ می‌شوند جلوی آیینه می‌ایستند و لبخند کمرنگی تحویل خودشان می‌دهند. معلوم نیست توی شیار‌های آیینه دنبال چه می‌گردند؟ شاید هم معجون درست و درمانی برای درد زن‌ها توی آیینه است. کسی چه می‌داند. شاید روزی علم پیشرفت کرد و راز زن‌ها را فهمید.

هیجان دارد. دلتنگ است، اما مثل مامان به آیینه خیره نشده. او به عقربه‌های ساعت زل زده است. چقدر آرام و با طمأنینه تیک تاک می‌کند!
سهمش از بابا هفته‌ای دو ساعت است. دختر‌ها بابایی هستند و بابا‌ها عاشق مو‌های بلند دخترهایشان با لباس‌های رنگی شاد. او دو ساعت بابایی می‌شود و بعد از آن دختر مامان. آخر هفته‌ها با یک پژو سفید رنگ جلوی خانه می‌آید و از همان موقع تیک تاک معکوسِ دیدن شروع می‌شود. یک وقت‌هایی سینما، گاهی شهربازی، پیتزافروشی و این اواخر هم که بابا حوصله ندارد، او را به خانه مامان بزرگ می‌برد و تا عصر مجبور است بماند و کارتون ببیند و حرف‌های مادربزرگش را گوش کند.

چشم به راه است. چند هفته دیر آمد و گاهی اصلاً نیامد. مامان رو به آیینه بغض کرده، به دخترکش می‌گوید شاید دیگر نیاید. می‌گوید باید به ندیدنش عادت کنی. او هنوز منتظر است، هنوز چشمش از خوشحالی برق می‌زند. مامان رو از او می‌گیرد. تحمل سیلی ندارد! صورت دخترکش هنوز برای سیلی زمانه خیلی کوچک است. این غم شانه‌اش را خم می‌کند.
نگاهش روی ساعت خشک می‌شود و مامان نگاهش روی آیینه مات می‌ماند. هنوز عروسکش را به سینه‌اش چسبانده و منتظر است. خواب زودتر از بابا می‌آید!
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار