کد خبر: 981277
تاریخ انتشار: ۲۱ آذر ۱۳۹۸ - ۰۲:۲۲
تأملی در تطور مفهوم عشق
روایات عاشقانه در دوران میانه به گونه‌ای ساختار یافته‌اند که تأکید آن‌ها بیش از لذت وصال، بر رنج هجران است. گویی عشق زمینی نه برای وصال، بلکه به منزله نیروی محرکه‌ای در جان آدمی است که پدید می‌آید تا انسان را زنده نگه داشته و به حرکت وادار کند
علیرضا پدرام
سرویس اندیشه جوان آنلاین: مفهوم عشق در ادوار بشری مسیر پرفراز و نشیبی را طی کرده است که تغییر گفتمان‌های عمومی که در مسیر عشق‌ورزی به وجود آمده است را می‌توان در قالب مفهومی به نام «فلسفه عشق» مورد مطالعه قرار داد. پیشتر در صفحه اندیشه به بررسی ماهیت عشق در نخستین ادوار تمدن بشری پرداخته شد و اشاره شد اولین سرمنشأ‌های شناسایی شده در تمدن‌ها و اساطیر پیشاتمدنی، به طبیعت و عناصر طبیعی بازمی‌گشته است. انسانی که به دلیل ترس از طبیعت می‌کوشیده مهر و محبت خود را به آن عرضه کند، با تکامل بیشتر خردورزی و تفلسف در احوال آفرینش، در عشق‌ورزی هم دچار تحول می‌گردد. در غرب رواج یونانی‌مآبی و فلسفه ارسطو و افلاطون تعاریفی جدید از عشق ارائه می‌کنند که برهم‌زننده تعاریف پیشین بوده و تعاریف جدیدی از این واژه ارائه می‌دهند. عشق، اما در مفاهیم دینی، مظهر دیگری می‌یابد و در دو قالب نمادین عشق حقیقی و عشق مجازی مورد تأیید قرار می‌گیرد. هر عشقی که برخاسته از عشق حقیقی یا مجازِ زمینی آن نباشد، مذموم و نفسانی است. تعاریف دیگر از عشق‌ورزی را باید در دل تاریخ و در قرون میانه جست‌وجو کرد. نگرشی جدید در قرون میانه نسبت به عشق‌ورزی شکل می‌گیرد که شاید تا پیش از آن مورد تأمل قرار نگرفته بوده است. مفاهیمی که با ورود مدرنیته، رنگ باخته و باز هم دستخوش تحول می‌شوند.

عشق قرون میانه، عشقِ بی‌وصال
در مقابل عشق‌های دوران باستان و تمدن‌های نخستین، عشق‌های قرون میانه قرار دارند. نوعی میل به ابدیت و زوال‌ناپذیری رابطه عاشقانه در این دوران وجود دارد. کمال عشق در جاودانگی آن دیده می‌شود. عشقی که با تغییر حس از بین برود زیبا دیده نمی‌شد. هر آنچه عشق ماناتر، زیباتر.
روایات عاشقانه در دوران میانه به گونه‌ای ساختار یافته‌اند که تأکید آن‌ها بیش از لذت وصال، بر رنج هجران است. گویی عشق زمینی نه برای وصال، بلکه به منزله نیروی محرکه‌ای در جان آدمی است که پدید می‌آید تا انسان را زنده نگه داشته و به حرکت وادار کند. تفاسیر عرفانی شرقی نیز در همین ادوار، با موضوع هجران یار در ادبیات نفوذ فراوان یافتند. به عنوان مثال در ادبیات فارسی عشق زمینی با رویکرد «مجازانگاری»، مقدمه‌ای برای عشق الهی قلمداد شد که معشوق را به عشق خاکی‌اش نمی‌رساند بلکه صرفاًَ آتش عشق را در وجودش شعله‌ور می‌کرد تا از بی‌خبری درآید.

در این قرون عاشقانی که سرنوشتی تراژیک داشتند، مانند لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد، رومئو و ژولیت، سنت ولنتاین و معشوقه‌اش، دون‌کیشوت و مارسلا و... مشهور شده بودند. در اروپای قرون میانه هر شوالیه‌ای دل در گرو عشق بانویی داشت که یادش تسلای ایام هجر و زخم‌های نبرد بود.
در بسیاری از این موارد، جنس عشق از نوع افلاطونی بود که در این دوره رایج شده و بالاترین نمونه‌اش عشق یک قدیس برای وصل به محضر خدا قلمداد می‌شد. جهان به مثابه بیابانی تصور می‌شد که انسان را از خدایش جدا ساخته است. نگرش و آموزه‌های اعتقادی مسیحیت نیز در تکوین چنین افکار و عقایدی تأثیرگذار بود. بنا بر آموزه‌های رسمی و غیررسمی کلیسا، انسان از زمانِ گناه نخستین (خوردن میوه ممنوعه توسط آدم) از وصال یار رانده شده است. از آن زمان، درد هجر قرین آدمی شده که عقوبتی است به خاطر فعل پدر بشر (این عقیده در اسلام مذموم است).

پس در آموزه‌های قرون وسطایی ملهم از کلیسا، سرنوشت انسان در این جهان، پذیرش رنج فراق از خداوند بود. این نوع رنج مهم‌ترین الگویی بود که عشق‌های پر از سوز و گداز از روی آن گسترش یافتند. بر عشق پایدار و کام نیافته تأکید شد و عشق کامیاب را عشقی ناقص به تصویر کشیدند. فرض چنین بود عشق هنگامی به کمال خود می‌رسد که همواره ناکام بماند. فلسفه عشق در این دوران چنین نمود داشت که ارجمندتر از هر چیز، خود عشق است. معشوق در این میان بهانه بود تا آتش عشق را در جان شاعر شعله‌ور سازد و این فنا شدن در راه عشق را فضیلتی بی‌مانند شمرند.

عشق بی‌وصال در ادبیات شرق
در ادبیات شرق نیز در همین قرون میانه چنین عشقی رواج فراوان داشت و آن را «عشق عذری» می‌خوانند. عشقی که گروهی از شاعران را در این اعصار در پی معشوق سرگردان نموده بود. به اعتقاد بسیاری عشق عذرا، نمونه‌ای از مدل عشق‌ورزی برخاسته از این فلسفه افلاطونی است. عاشقان عذری پاک می‌ماندند و یکی یکی جان می‌دادند.
در تعریف عشق عذرا گفته اند: «حب عُذری، عشق منزه زمینی و برترین و متعالی‌ترین گونه عشق میان دو جنس مخالف و صورت تکامل یافته عشق افلاطونی است. در این کمال‌گرایی، هیچ گونه تمتّع جسمانی به چشم نمی‌خورد. ایجاد این عشق به منزله دفاعی از ماهیت زن و عشق‌ورزی به او تلقّی می‌شد. این عشق، پاک و منزّه پرورده می‌شود و تا واپسین لحظات مرگ، روح و جان دلباخته را می‌نوازد. عشق توأم با عفّت، پیش از ولادت عشّاق در نهاد آن‌ها سرشته شده و پس از مرگ نیز ادامه خواهد داشت. بنابراین دیدار و وصال عاشقان موکول به روز واپسین است.»
هاتف اصفهانی این شیوه عشق‌ورزی را با این بیت توصیف می‌کند: «هرگز امید و بیم از وصل و هجر یار نیست/ عاشقم، عشق مرا با وصل و هجران کار نیست»

سعدی نیز در غزلی اینگونه درد هجر را بیان می‌کند که امیدی به وصل ندارد: «غم زمانه خورم یا فراق یار کشم/ به طاقتی که ندارم کدام بار کشم/ نه قوتی که توانم کناره جستن از او / نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم»
پس نفسِ عشق‌ورزی، خودش هدف عاشق است. عین‌القضات همدانی عارف نامور قرن پنجم هجری می‌نویسد: «بدایت عشق به کمال، عاشق را آن باشد که عشق را فراموش کند که عاشق را حساب با عشق است. با معشوق چه کار دارد؟ مقصود وی عشق است. در این حالت خود را نیز فراموش کند، از عشق چندان درد بیند که نه در بند وصال باشد و نه غم هجران خورد، زیرا از وصال او را شادی نیاید.»

برخی این شیوه عشق‌ورزی در ادبیات عرفانی اسلامی را برخاسته از روایت منسوب به پیامبر (ص) می‌دانند که این عشق‌ورزی را سبب رسیدن به منتهی‌الیه درجه انسانیت یعنی مقام شهادت می‌داند: «مَن عَشِقَ فکَتَمَ و عَفَّ فماتَ فَهُوَ شَهیدٌ.»
جامی در تفسیر همین روایت می‌نویسد: «از مقتبسات مشکات نبوت است که هر که در جاذبه عشق آویزد و با لطافت عشق آمیزد و در آن طریق عفت و کتمان پیش گیرد، چون بمیرد، شهید میرد؛ و شرط عفت و کتمان از برای آن است که، چون به میل طبع و هوای نفس آلوده باشد و در وصول به آن وسایط توسل جویند و اظهار کنند، از قبیل شهوات نفس حیوانی است، نه از فضایل روح انسانی.»
از عشق بی‌وصال تا عشقِ جسمانی مدرن
عشقِ عقلایی در قرون جدید
مدرنیته، با اصول و بنیان‌های خود نه تنها آموزه‌ها و پیش‌فرض‌های هستی‌شناختی را در غرب، بلکه در کل جهان به هم زد. به دنبال این تحول مفهوم عشق و عشق‌ورزی نیز دستخوش تحولاتی شد. به دنبال رواج حس‌گرایی و ماده‌گرایی، روایت فرامادی و متعالی عشق و تقدس آن نیز، یکبار دیگر به سمت غرب اساطیری رفت. برخلاف دوره قبلی، لذت‌های ناپایدار به عنوان کانون‌های دارای جاذبه زیبایی‌شناختی مورد توجه قرار گرفتند. در دوران میانه، «جاودانگی» کانون این جاذبه بود و به میل جنسی به عنوان عنصری دارای ارزش زیبایی‌شناختی توجه نمی‌شد. انسان اگر به دنبال امیال خود می‌بود، نمی‌توانست از حیث زیبایی‌شناختی خود را ارضا کند و اگر در پی ارضای حس زیبایی‌شناختی می‌بود، لاجرم راه «ناکامی» را برمی‌گزید. این گزاره در عصر مدرن همان‌قدر بی‌معنی است که اگر انسانِ دوران قرون وسطی در احوالات امروز بشر نظر بیافکند، آن را توجیه‌ناپذیر یا حتی شرم‌آور می‌پندارد.

عشق به دنیا در دوران مدرن تلاشش برای کسب امور گذرا و فانی است. این عشق نسبت و ارتباطی با معشوق حقیقی قرون میانه (خداوند) ندارد و از آنجا که گزاره غالب انسانِ مدرن از تئیسم (خداگروی) به اومانیسم (انسان‌گروی) انتقال محوریت یافت، لذا ضرورتی نداشت مرکزیت عشق‌ورزی و منتهی درجه آن به سمت موجودی غیرمادی و فراانسانی باشد. موضوع عشق در عصر جدید، اموری است که برای ارضای شهوت و هوس به کار آیند؛ لذا ماهیتِ عشقِ بی‌حقیقت آن است که آدمی آنچه را برای خودش سودمند است بخواهد و این تمنا و خواهش نفس خود هدفی مطلق است و نه ابزار و وسیله‌ای برای خواست فراتر و متعالی‌تر (برخلاف گزاره پیشین و تعریف عشق مجازی که در آن هر عشقی به آدمیان و اشیا در جهان تنها در صورتی حقیقت دارد که برای خدا باشد و نه برای خود آنها). از نظر سنت آگوستین (فیلسوف مدرسی و کلیسایی قرون وسطی) چنین عشق مادی و شهوانی موجب چرکین شدن روح می‌گردد.

در چند مقطع از مدرنیته می‌توان ردپای فلسفه عشق را مشاهده کرد. دکارت، سرسلسله فلاسفه مدرن، عشق را رفتاری عقلایی، متین، موقر و کنترل شده به حساب می‌آورد که همین تعادل و توازن، ویژگی زیبایی‌شناختی در آن پدید آورده است. عشق در این نگاه مکمل «وظیفه» بود و وظیفه خود ناشی از راهیابی خرد محسوب می‌شد. خردی که در دوران جدید بر هرچیز مقدم و مبنای فهم آدمی از عالم قرار گرفته بود.
شاید با بازخوانی روایت ماکس وبر بهتر بتوان مقوله عشق را در دنیای مدرن بررسی کرد. وبر، فرآیند مدرنیته را «همگانی شدن عقلانیت» و «افسون‌زدایی» و «رهایی از توهمات» می‌داند و درست همین صفات را به مقوله عشق نیز تسری می‌دهد؛ به زعم او در دنیای مدرن، عشق «عقلانی» می‌شود. درحالی‌که تا پیش از این و در جامعه سنتی، دیوار بلندی بین «عقل» و «عشق» حائل بوده و عاشقان مدام در مذمت عقلا می‌سروده‌اند. به تعبیری، در دوران مدرن با عشقی عقلانی مواجه هستیم که از همه تعابیر مقدس و الهی، افسون‌زدایی و تقدس‌زدایی شده و کاملاً بر زمین فرود آمده است.

اصالت عشق جنسی، ثمره مدرنیته
در زمانه دکارت و اوایل مدرنیته، اما هنوز تأکید چندانی بر عشق به مفهوم جنسی وجود نداشت و سایر مظاهرِ مادی عشق همچون عشق نسبت به علم، انسانیت، مردم، توده‌ها، ایدئولوژی و میهن مهم شمرده می‌شد.
اما رفته‌رفته این مفهوم مخاطب عشقِ مادی مدرن را جنسِ زن در نظر گرفت. برخی از فلاسفه و جامعه‌شناسان تحول معنایی در مفهوم عشق را ناشی از جنبش‌های فراگیری می‌دانند که پس از ظهور مدرنیته رخ داد. یکی از این نهضت‌ها فمنیسم بود. آنتونی گیدنز، جامعه‌شناس معاصر تحلیل جالبی از مدل عشق‌ورزی غربی در دوران جدید ارائه می‌دهد. از نگاه او، «عشق در مفهوم مدرن، محصول جنبش‌های برابرخواهانه است. اصلاً اینکه عشق در قرن بیستم با قرائت جدیدی مواجه شد، به خاطر زنان بود. وقتی برای نخستین بار زنان توانستند در جامعه نقش فعال پیدا کنند، ما با مفهوم جدید عشق مواجه شدیم که طی آن دیگر نمی‌توان از عبارت «عاشق و معشوق» سخن گفت و باید از تعبیر «عاشق و عاشق» حرف زد؛ چراکه وقتی می‌گوییم معشوق، زن مفعول شده و نقش دوم را می‌گیرد، این در حالی است که در عالم مدرن زن نقش دوم نیست و کسی نیست که دیگران عاشقش شوند و خود می‌تواند عشق را ایجاد کند.»

نهضت فرهنگی رومانتیسم، دیگر جریانی است که در دنیای مدرن از اواسط قرن ۱۸ پیدایش یافت و نگاه‌ها به مقوله عشق را تا حدودی تغییر داد. از این دوران بود که «عشق» ضروری‌ترین عنصر پیوند بین دو جنس شد. عشق عنصر لازم پیوند‌های عاطفی شد و پیوندی که با عشق توأم نبود، زیبایی خود را از دست داد. از رومانتیسم به بعد «حس‌گرایی» به عنوان محور زیبایی‌شناختی مورد توجه قرار گرفت. چیزی که تا امروز هم موضوعیت دارد و حس‌گرایی در محدوده عشق جنسی، موضوعیت زیبایی‌شناختی خود را حفظ کرده است.

این حس‌گرایی در فضای فرهنگ و هنر، «امپرسیونیسم» (اصالت ابراز حس) لقب گرفت که کاملاً گفتمان زیبایی‌شناختی جاودانگی را به انحطاط برد؛ حتی همه مظاهر عشق غیرانسانی که در ابتدای مدرنیته نیز مورد تأکید بود جای خود را به عشق جنسی می‌دهد. عشق جنسی تبدیل به ایدئولوژی جدیدی می‌شود و با آزادی پیوند می‌خورد. در این فلسفه جدید عشق به مفهوم آزادی (به عنوانِ ایدئولوژی ایدئولوژی‌ها) نزدیک می‌شود و به یک حالت رهایی‌بخش در انسان درمی‌آید در حالی که بر اساس منطق، چنین عشقِ مادی و شهوانی به تصویر کشیده شده در این عصر، در گرو گرفتاری و وابستگی است. این عشقِ وابسته‌ساز، توانایی هرچیزی را داشته باشد، توان همزیستی با رهایی و آزادی را ندارد؛ لذا تلقی عشق جنسی به عنوان آزادی‌بخش و رهاکننده مضحک می‌نماید. اتفاقاً تا وقتی که منظور از عشق، عشقِ غیرجنسی بود قرین شدن این واژه با آزادی متجانس‌تر می‌نمود. آن انقلابی شورشی که به‌آسانی از جان خود می‌گذشت عشق خود را آزادی‌بخش می‌انگاشت. چون از یک سو او را از قید و بند‌ها و وابستگی‌های غیرانقلابی آزاد می‌کرد، از سوی دیگر بر این باور بود که نتیجه اجتماعی این عشق، آزادی توده‌ها و گسستن زنجیر اسارت خواهد بود؛ اما وقتی عشقِ جنسی تبدیل به ایدئولوژی می‌شود، دچار تناقض می‌گردد. از یک سو عشق جنسی با گرایشی سریع به انحصار توأم است. بین دو نفر است و ولاغیر. عشاق شدیداً به هم وابسته هستند. غالباً یکی مسلط بر دیگری است و تسلطی خدشه‌ناپذیر بر او اعمال می‌کند و البته خود او هم همین میزان وابستگی را به عاشق دارد.

علاوه بر این وابستگی، چنانچه در احوال این عشق در غرب نظر بیافکنیم، کمرنگ شدن تدریجی آن یکی دیگر از حکایات و تناقضات این عشق نوین است، تا حدی که اگر به معنای رایج عشق نظر داشته باشیم به‌راحتی لفظ عشق را نمی‌توان برای آن به کار برد. امروزه عشق تبدیل به یک کشش اروتیک برخاسته از نیاز‌های جسمانی بشر شده است که بسیار هم زود فرو می‌نشیند. با حذف حالت انحصاری عشق و کمرنگ شدن حساسیت‌ها و محدودیت‌ها، عشق در حالت تغییر ماهیت و تبدیل شدن به یک بازی است. اکنون می‌توان به جای «عشق‌بازی» از «بازی عشق» سخن به میان آورد. یک بازی کوتاه، مقطعی، موردی، از روی هوس، فاقد عمق، پرهیجان و در عین حال دارای زیبایی‌های با جنبه حس‌گرایانه؛ تهی از محتوای غنی پیشین.
در دنیای مدرن، عشق اساساً تغییرات بسیاری را از سر گذرانده است و برای نخستین بار در قرن بیستم فروید و اریک فروم از زاویه‌ای متفاوت به عشق نگاه کردند. فروم معتقد است که «عشق هنری است آموختنی»؛ درحالی‌که در نگاه سنتی ما معتقد هستیم که عشق «آمدنی» بود نه «آموختنی». در نگاه مدرن، عشق «دست‌یافتنی» شده و در زمان حال به وقوع می‌پیوندند.

عشقِ پسامدرن
غرب در حالی وارد دوران پسامدرن شد که بسیاری از مفاهیم و اصول قبلی با دیده تردید نگریسته شدند. اصول قابل تعمیم و مفاهیم جامع برای واژگان مذموم شمرده شدند و پست‌مدرنیسم را به دفاع از تعاریف محلی و پرهیز از فراگیرسازی یک روش و تعمیم آن به کل جوامع واداشت. اکنون در عصری زندگی می‌کنیم که گرچه همچنان «لذت جنسی» یا به تعبیر فلسفی آن «هدونیسم» فراگیرترین کاربستِ عشقِ مادی شده است، اما دیگر روایت‌ها از عشق یکسان نیست و هرکس می‌تواند آنگونه که بخواهد فلسفه عشق را برای خود تفسیر کند. قصه‌های عشق بین افراد متفاوتند. استرنبرگ روان‌شناس معاصر امریکایی در کتاب «روایت از عشق» حداقل ۲۵ روایت از عشق را فقط در جوامع کنونی غربی استخراج کرده است. افراد مدرن با جهان‌بینی‌های مختلف در مورد عشق در رابطه احساسی قرار می‌گیرند و البته همین موضوع خود عامل بسیاری از گسست‌های عاطفی است. البته موضوع مهم‌تر این است که گرفتاری و درگیری انسان مدرن این روز‌ها آنقدر زیاد شده است که فرصتی برای عشق‌ورزی فراهم نیست و فرایند مطول عاشقی، جای خود را به «عشق‌های ساندویچی» ارضاکننده نیاز‌های انسانی داده است. گفتمان عشق -حتی به معشوقِ زمینی و در نازل‌ترین روایت ممکن- در جامعه غربی امروز، مرده است و همانطور که رولان بارت فیلسوف معاصر می‌گوید «گفتمان عشق اساساً، دیگر گفتمان غالب جوامع در جهان مدرن نیست.»
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر