کد خبر: 988168
تاریخ انتشار: ۰۷ بهمن ۱۳۹۸ - ۰۵:۴۴
۲ خاطره از سردار سلیمانی در گفت‌وگوی «جوان» با همرزم شهید
علیرضا محمدی
سرويس ايثار و مقاومت جوان آنلاين: چندی پیش گفت‌وگویی با حاج‌حمید شفیعی از رزمندگان پیشکسوت لشکر ۴۱ ثارالله در خصوص سردار شهید محمد‌حسین یوسف‌الهی انجام دادیم. در آن گفتگو حاج‌حمید به تشریح حالات معنوی شهید یوسف‌الهی پرداخت و در نهایت دو خاطره از شهید سلیمانی تعریف کرد که از حیث شناخت روحیات معنوی ایشان حائز اهمیت است. این دو خاطره را از زبان ایشان پیش رو دارید.

بعد از عملیات والفجر ۱۰ ما به همراه حاج‌قاسم در شمال‌غرب کشور بودیم. بهار سال ۶۷ تازه آغاز شده بود و دشمن شکستش در مناطق عملیاتی والفجر ۱۰ را پذیرفته بود. ایام عملیات معمولاً حاج‌قاسم کمتر استراحت می‌کرد و دائم در حال فعالیت بود. در والفجر ۱۰ هم همین‌طور بود. خیلی این طرف و آن طرف رفت و واقعاً خسته شده بود. در کل حاج‌قاسم فرمانده‌ای ستادنشین نبود و دوشادوش نیروهایش در خط مقدم و صحنه‌های سخت و خطرناک حضور پیدا می‌کرد.

یک روز بعد از نماز صبح، در حالی که اوضاع منطقه کمی آرام شده بود، حاج‌قاسم که مدت‌ها نخوابیده بود رو به من کرد و گفت: «شفیعی، من بروم کمی استراحت کنم.» گفتم برو حاجی که خیلی وقت است خواب به چشمانت نیامده است. ایشان رفت و من هم مشغول کارهایم شدم. شاید یک ربع یا ۲۰ دقیقه بیشتر نکشید که دیدم حاجی برگشت و با عجله به سمتی رفت. گفتم: «حاج‌قاسم کجا؟ مگر نرفته بودی استراحت کنی؟» با لحنی که هیجان از آن مشخص بود گفت: «در خواب دیدم عراق به فاو حمله می‌کند و آنجا را تصرف می‌کند.»

من خیلی تعجب کردم. چون ما شمال‌غرب بودیم و فاو در جنوبی‌ترین نقطه جبهه بود، اما چطور ایشان یکهو به یاد فاو افتاده و چه چیزی ایشان را متوجه آنجا کرده بود، الله‌اعلم. پرسیدم: «حاجی الان می‌خواهید چه کار کنید؟» گفت: «برویم قرارگاه با بچه‌ها مشورت کنیم یک عده از نیرو‌ها را بفرستیم فاو.» من آن موقع متوجه حساسیت اوضاع نبودم. اما چون به حرف حاج‌قاسم اعتقاد داشتم همراهش رفتم. شاید یکی، دو روز بیشتر طول نکشید که بعثی‌ها به فاو حمله کردند و آنجا را گرفتند.

گردان تازه‌نفس
خاطره دوم مربوط به عملیات کربلای ۵ می‌شود. این عملیات در چندین مرحله انجام گرفت و با تکمیلی کربلای ۵ و سپس انجام عملیات کربلای ۸، روز‌های زیادی رزمنده‌ها در منطقه ماندند و خیلی از یگان‌ها دچار خستگی و فرسودگی شدند. دشمن هم مرتب پاتک می‌زد و نمی‌خواست شکستش در شرق بصره را قبول کند. همه این‌ها باعث می‌شد مرتب یگان‌ها بازسازی شوند و گاهی جایگزینی بین آن‌ها صورت بگیرد.

کمی که از شدت عملیات فاصله گرفتیم، عراقی‌ها هم کم‌کم شکست‌شان را پذیرفتند و اوضاع خطوط تا حدی آرامش گرفت و تثبیت شد. در این شرایط یک روز در شلمچه (ماقبل خط مقدم) داخل سنگر بودم که شنیدم حاج‌قاسم من را صدا می‌زند. از سنگر بیرون آمدم و گفتم حاجی در خدمتم کاری داشتی؟ پرسید کدام گردان در خط شلمچه است؟ گفتم برادر مخدومی و بچه‌هایش آنجا هستند. گفت آن‌ها خیلی وقت است در منطقه هستند و اغلب نیرو‌های گردان خسته هستند. زودتر آن‌ها را عقب بیاورید و گردان زاهدان را جایگزین کنید. با تعجب گفتم حاجی چرا باید این کار را انجام بدهیم؟ درست است که مخدومی و نیروهایش خسته هستند، اما الان که خبری نیست. آن‌ها در خط هستند و عراقی‌ها هم که کار خاصی انجام نمی‌دهند. حاج‌قاسم گفت: در خواب دیدم دشمن پاتک سنگینی می‌زند و، چون بچه‌های مخدومی خسته هستند، احتمالاً تلفات زیادی بدهند. بهتر است گردان زاهدان را که تازه‌نفس هستند با آن‌ها جابه‌جا کنیم.

پذیرفتم و سریع با مخدومی تماس گرفتیم و گفتیم حاج‌قاسم چنین درخواستی دارد. ایشان و نیروهایش حوالی ساعت شش یا شش و نیم غروب بود که به عقب آمدند و گردان زاهدان جای آن‌ها در خط مستقر شدند. باورکردنی نیست که فقط دو الی سه ساعت بعد یعنی تقریباً ساعت ۹ شب بود که عراقی‌ها پاتک سنگینی زدند! آن‌ها می‌خواستند ما را غافلگیر کنند، اما با رؤیای صادقه‌ای که حاج‌قاسم دیده بود، بچه‌های تازه‌نفس گردان زاهدان جانانه مقابل آن‌ها ایستادگی کردند و آن شب تلفات سنگینی به دشمن وارد آمد. در حالی که اگر مخدومی و نیرو‌های خسته گردانش در منطقه می‌ماندند، شاید اوضاع طور دیگری رقم می‌خورد.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار