سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: «اگر بچه دارید، حتماً چنین موقعیتهایی را تجربه کردهاید: با کلی شوق و ذوق، برنامه سفر میچینید، یا برای جشن تولد بچهتان وقت میگذارید، اما آن روز بچهتان از دنده چپ بلند میشود. آنقدر نق میزند و گریه میکند که هزار بار آرزو میکنید کاش نیامده بودید سفر، یا آنقدر توی جشن تولد بداخلاقی میکند که کلافه میشوید، اما چرا هیچکس از این بخشهای فرزندپروری حرف نمیزند؟ از وقتهایی که بچهها از الگوهای شیک تربیت بیرون میزنند.»
«اگنس کالارد» استاد فلسفه در دانشگاه شیکاگو در مقالهای که در وبسایت پوینت منتشرکرده به این موضوع پرداخته و مقاله او از سوی حمیدرضا محمدی ترجمه و در سایت ترجمان انتشار یافته است. این مطلب را در ادامه با اندکی تلخیص میخوانید.
فرزندپروری درتنهایی آغاز میشود، زیرا نوزادِ تازه به دنیا آمده از وجود شما اطلاعی ندارد. هیچیک از افرادی که با آنها در ارتباط بودم -دانشجویانی در دهه دوم زندگی خود- فرزندی نداشتند. از این رو به گروهی از تازهمادران در بیمارستان نزدیک محل زندگیام پیوستم. از رویه چنین گروههایی اطلاع دارید؛ آدمها بهشکل دایره دور هم مینشینند، داستانهای خود درباره بهدنیاآوردن کودکانشان را تعریف میکنند و غیره. من بعد از چند جلسه این گروه را ترک کردم؛ چراکه همه حاضران در آن ملالآور بودند. بنابراین از طریق وبسایت کریگزلیست گروه خودم را تشکیل دادم، اما در آنجا نیز اوضاع به همین منوال بود. درنتیجه گروه دیگری تشکیل دادم. آیا همه مادران در برکلی ملالآورند؟ در میانه گروه سوم و چهارمی که ترک کردم دریافتم که شاید مشکل از من باشد.
زنان در این گروهها تمام تلاششان را میکردند تا دوستانه به نظر برسند. آنها انتخابهای من درباره شیوه زایمان را تأیید کردند؛ از مهارتم در بستن آغوشی کودک تعریف کردند؛ تلاش هماهنگ و رقتانگیزی برای پذیرش طرز فکر شخصی من درباره فرزندپروری کردند. آنها به هر طریق ممکنی میخواستند بگویند که «تو مادر خوبی هستی»، اما این چیزی نبود که من مایل به شنیدن آن باشم. درحالیکه آنها راههای مراقبت از کودک را با یکدیگر مقایسه و تأیید میکردند، چشم من به کودکان بود و نمیتوانستم این موضوع را نادیده بگیرم که یکی از آنها تپلتر، آرامتر و زیباتر از بقیه است. فقط بچه من هوش فراوانی داشت، این در چشمانش برق میزد. او از همه بچههای دیگر بهتر بود. چرا هیچکس در این باره چیزی نمیگفت؟
در دومین کتاب کارل اوه کناسگور، نبرد من، او ملاقات سخت و تحقیرآمیز خود با پزشک اطفال را بازگو میکند. کار بهخوبی آغاز میشود و به گفته دکتر، دختر آنها صحیح و سالم است، اما بچه در راه خانه به نحو غیرقابل کنترلی شروع به گریه و زاری میکند و سفر تفریحی خوششان به هم میخورد. هیچ اتفاق مهمی رخ نمیدهد، تنها زنجیرهای از درماندگیهای کوچک که جزو بسیاری از فرزندپروریها است: «هیچیک از والدین نمیدانند چگونه باید کودک را آرام کنند.» کناسگور از ناتوانی خود برای قراردادن صندلی خودرو کودک در تاکسی خجالتزده است. با همسرش مشاجره میکند و نهایتاً خیسِ عرق به خانه میرسند. خواندن این داستان مانند نفسکشیدن زیرِ آسمانِ صافِ حقیقت است؛ فرزندپروی چنین چیزی است!
آنچه پس از آن رخ داد در سکوت نادیده گرفته شد. با سکوت از کنار درد و رنج گذشتن؛ این است آنچیزی که به آن فرزندپروری میگوییم. دروغ فرزندپروری دقیقاً از نامش آغاز میشود؛ باید آن را فرزندسالاری مینامیدیم، زیرا کودک کسی است که فرمان میدهد.
توجه داشته باشید که ما تا چه اندازه دقیقاً بر جنبههایی از فرزندپروری تأکید داریم که از کنترل مستقیم خود کودک کاملاً خارج است، مانند بارداری و مراقبت از کودک، محافظت در برابر حیوانات وحشی و انتخاب مدرسه. برنامههای فوقبرنامه بیشتر، تکالیف بیشتر، امنیت بیشتر، والدین وظیفه خود میدانند که همه توجهاتِ کودک را اداره، هدایت و از آن بالاتر، تصرف کنند؛ آنچه ما این روزها بیشتر از هرچیزی داریم، فرزندپروری است. گاهی درباره گذشتهای باشکوه میشنوم که در آن والدین بهراحتی به کودکانشان اجازه میدادند تا بیرون از خانه پرسه بزنند، اما با خود میاندیشم آنها چگونه با ترسشان مواجه میشدند؟
وقتی پدر و مادر هستید، داستانی ساختهاید که بهشدت روی آن سرمایهگذاری کردهاید؛ داستان شما نیست و قرار نیست بدانید که پایان آن چگونه خواهد بود، دستکم نه تا زمانی که بسیار بدشانس باشید. تظاهر به اینکه کسی با «انتخابهای تربیتی» این داستان را هدایت میکند، نوعی استراتژی مقابلهای است؛ متقاعدکردن خود به اینکه این داستان از پیش در طالعبینی ژنتیکی نوشته شده است نیز استراتژی دیگری است. حقیقت این است که این داستان هنوز نوشته نشده است، شما بسیار به نحوه نوشته شدن آن اهمیت میدهید و فرصت نوشتن آن را نمییابید، و همین موجب هراس میشود.
هنگامی که پسرم چهارساله بود، علاقه زیادی به یک خرس قطبی به نام «لورِک برنیسون»، یکی از شخصیتهای رمان قطبنمای طلایی داشت. او اصرار داشت که لورک برنیسون صدایش کنند و کل هفته در این نقش بازی میکرد. یک شب قبل از جشن هالووین تصمیم گرفتم او را با لباس برنیسون غافلگیر کنم؛ حولههای سفید را به قسمتهایی از لباس او به عنوان خز دوختم و مقداری لاک اسفنجی به سطح بیرونی حوله چسباندم. آن را روی صندلی کنار تخت او گذاشتم تا صبح اول وقت آن را ببیند.
پیش از آنکه بگویم چه اتفاقی افتاد، میخواهم پیشزمینهای درباره اینکه در آن زمان چه در حال روی دادن بود بدهم؛ من در حال اتمام دوره دکتریام بودم تلاش میکردم تا شغلی به دست آورم، درنتیجه دورهای پراضطراب را از سر میگذراندم. موقتاً مادری تنها بودم؛ چراکه پدر فرزندم شغلی در آن سوی کشور داشت؛ نهایتاً آنکه به خاطر زایمان دومم بیوقفه حالت تهوع داشتم. بنابراین بسیار از خودم راضی بودم که تا دیروقت بیدار ماندهام تا این لباس را بدوزم. چنین فرزندپروریای نمره ۲۰ میگیرد، مگر نه؟
وقتی از خواب بیدار شد به اتاقش رفتم، تا آن لحظهای که لباس را میبیند آنجا باشم.
- این چیه؟
- لباس لورک برنیسونه که برات دوختم.
-، اما لورک برنیسون که منم.
- بله، ولی امروز هالووینه و میتونی این لباس رو تو مدرسه و بعدش برای مراسم شکلاتگرفتن از همسایهها بپوشی. بعدش همه میفهمن که تو لورک برنیسونی.
- من لورک برنیسونم. اگه این رو بپوشم اون وقت دوتا خرس میشم.
وقتی داشت میگفت «این رو»، با چنان حالت انزجاری به لباس نگاه کرد که گویی پوست کندهشده یک خرس قطبی است. ما به بحثمان ادامه دادیم، اما او برنده شد؛ حتی لباس را امتحان هم نکرد. مطلقاً مانع از آن شد که فرزندپروری من با فرزندسالاری او هماهنگ شود.
فرزندپروری مثل یکجور گروگانگیری است؛ شما داخل ماشین هستید، اما این فرزند شما است که رانندگی میکند و رانندگی نیز بلد نیست. نمیتوانید از ماشین پیاده شوید، زیرا تصمیم گرفتهاید او را دوست داشته باشید، پیش از آنکه بدانید او چه کسی است، حتی پیش از آنکه کسی باشد. زندگی شما در این لحظه به چندین مسیر تقسیم میشود و یکی از آنها تحت کنترل شما است. بدترین قسمت این است که حتی نمیتوانید چشمانتان را ببندید. باید چشمانتان را باز نگه دارید تا بتوانید با او سخن بگویید. او دستکم حالا به کمک شما نیاز دارد. البته روزی دیگر حتی متوجه حضور شما در ماشین نخواهد بود. مشکل همه آن گروههای مادری، خود مادران نبودند؛ بلکه این واقعیت بود که آنچه من درحقیقت در آرزوی آن بودم داشتن دریچهای به گروه کودکی بود؛ گروهی که در آن پسر بالغ من با بچههای بالغ مادران دیگر نشسته است و درباره کودکیشان و اینکه چه اتفاقاتی افتاده، زندگیشان چگونه پیش رفته، به چه چیزهایی دست یافتهاند و چه چیزهایی در زندگی بیش از همه برایشان اهمیت داشته بحث میکنند. آنها حتی میتوانند داستان مرگ ما را نیز تعریف کنند. مسحورکننده است.
تلخیص: سیمین جم