سرویس فرهنگ و هنر جوان آنلاین: تقدیم به نوری که بوی عشق میداد، به صفایی که عطر صداقت داشت، به ناسخی که ناصب گشت، عزیزی که عاشق بود؛ مردی که مردانه مبارزه کرد و غالب شد و اصیلی که جامه برازنده پیشوایی را به تن نمود. آری تقدیم به امام که نامش را روح خدا نهادند و اگر اجازت فرمایند سازم این قطعه شعر گونهام، نایب اجازهام فرمایید:
پدرم، پدر خوبم، خاطراتی دارم به پاکی وقت سحر، به روشنایی دانه برف و به زیبایی تندیاش محبت. سالها قبل، زمانی که آسمان تاریک و نور به تلألو نرسیده بود، واژه نام تو را در لابهلای سطور کتاب زندگیام در صندوقچهای در پستوی کالبد روح غمگرفتهام پنهان ساخته بودم و هر لحظه که دلم هوای تو را برمیداشت آرام آرام که حتی از دید نسیم سحری هم به دور بود، سراغ کتابم میرفتم و با دیدگانی بیفروغ که فقط نوری از امید، امید پدیدار شدن تو در آن سوسو میزد، نگاهی به آن کلمه زیبا میانداختم و با کلید زبانم آن قفل زندان سکوت را باز میکردم و میخواندم نام پرمعنای تو را.
زمانی که خورشید با ابرهای سیاه بیباران دست به گریبان بود تا رقص نورافشانی خویش را آغاز کند، خبری رسید از دیار حسین (ع) که: من میآیم، من میآیم که هجوم وحشیانه ددمنشان را محو سازم. من میآیم که با شما و در کنار شما باشم تا باهم بسازیم سرای قلب ویرانهمان را. من با خود عطری دارم از سینه احمد (ص) که بیفشانم بر چهره شماای عاشقان دلسوخته، که جلا دهم گلوی زنگ بسته تشنگان محبت را با آب حیات، که بجنگیم با دشمن غدار که احیاگر دین خدا باشیم. به خدا سوگند که من میآیم، چون سالها قبل قول دادهام که بیایم.
آری و سرانجام خورشید دهلزنان به جشن پیروزی خود نشست و ابر، از خجالت آب شد و باران رحمت بارید و پرنده که سوارش آن آشنای قدیمی بود به زمینی فرود آمد که پر از خون بود؛ خون زیبای شهید، که پر از لبخند بود، لبخند به شکرانه این پیروزی، که پر از اشک بود؛ اشک شوق منتظران و چه زیبا بود آن لحظه و چه محکم و ناگسستنی آن زنجیر استقبال که تا لالهزار بهشت مرضیه (س) ادامه داشت. تو که آمدی، تمامی خوبیها هم آمدند و عجبا که بهاری هم به زمستان آمد! و گلها همه روییدند، آن هم با چه رنگهایی و درختان همه سبز شدند، آن هم چه سبز خوشرنگی. همه دلهایشان بیغصه و پر ز قصه شد. دستها در دست هم، خنده یک لحظه از لبها غریبی نمیکرد. همه بیریا، باهم صمیمی، دوست، آشنا، غریبه، همه یکدل، با صفا. بغض همه آدمها ترکید. این همه بغض از جور و ستم. درب قفس مرغک عشق باز شد و رها گشت و صوت داوودی خود را به تماشاگه بوستان نبوت بکشاند و ثواقب همه در پهنه این بالای زمین به رقابت برخاستند و مبارک باد این آمدنت که سرابم را به حقیقت واداشت و آن لحظه بود که من نیز کتاب زندگیام را از پستوی کالبد روح خوشحالم بیرون آورده و نام مبارک تو را به چشم کشیدم، بوییدم، بوسیدم و گریستم که این اشک من به خدا خنده بود.