سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: وقتی سخن از کلمه مادر به میان میآید احساس شما چیست؟ احساس رقیق و سبکی پیدا میکنید یا احساسی سنگین؟ تا به حال شده با شنیدن کلمه مادر در وجود خود دردی را احساس کنید؟ تا به حال برایتان پیش آمده که با شنیدن این کلمه احساس ناخوشایندی پیدا کنید یا حتی دلتان بخواهد هرچه زودتر سخن دربارهاش تمام شود؟ برایتان پیش آمده که در درون خود از بابت شنیدن کلمه مادر، گرفتگیای احساس کنید که وادارتان کند خود را به طریقی از زیر فشارش رها کنید؟ یا موقع نوشتن این کلمه به هر دلیلی، دلتان نخواهد آن را بنویسید یا بنویسید و سرسری از کنارش بگذرید؟ اگر از شنیدن یا نوشتن کلمه مادر یا به هر طریقی که با آن روبهرو شوید، در وجودتان ناآرامی احساس میکنید، یعنی ممکن است وقتش رسیده باشد تا این نوشته را بخوانید.
سالها پیش با شخصی برخورد کردم که رابطه پر از خشمی با مادرش داشت. این شخص هیچ وقت خوشحال نبود. هر بار که با او برخورد و مراودهای داشتم، بالاخره تنشی پیش میآمد و دلخوریای رخ میداد. هر بار که با او رفت و آمدی داشتم متوجه میشدم که زخمزبانی میزند، درباره کسی بدخواهی میکند و رفتارهایی از این قبیل. هر بار هم در صحبتهایمان کار به درد دل میکشید، امکان نداشت که او درباره مادرش و دلخوریهایی که از او داشت چیزی نگوید.
این شخص بیماریهایی داشت که هیچیک درد واقعی به شمار نمیآمد و به گفته پزشکان تنها ریشه آنها استرس و اعصاب ناآرام بود. بیشترین دردی که میکشید از ناحیه معده و گوارش بود. دوستش داشتم و دلم میخواست برایش کاری کنم، ولی ما همسن و سال بودیم و کار زیادی از دست من برنمیآمد؛ هرچه باشد من هم خیلی جوان بودم و اطلاعات چندان زیادی نسبت به او نداشتم. تجربیاتم هم به اندازهای نبود که بتوانم شرایط او را به طور کامل درک کنم.
یک روز که به خانه من آمده بود و با هم درباره گذشته حرف میزدیم، به وضوح دیدم که حرف را به دلخوریهایش از مادرش کشاند و مانند گذشته به جای خشمگین شدن، شروع کرد به گریه. او هربار که به یاد رفتارهای نامناسب مادرش میافتاد، خشم درونش بیدار میشد، ولی اینبار با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن. نمیدانستم چه کاری میتوانم برایش انجام بدهم. فقط نشستم و نگاهش کردم. از گریههایش و بیان خاطرات تلخش درباره مادرش من هم بغض کرده و در سکوت اشک میریختم. در میان بازگو کردن خاطراتش گاهی با خودم فکر میکردم این شخص چقدر قوی بوده که با چنین مشکلاتی کنار آمده است، گاهی از برخی رفتارهایی که مادرش داشته خندهام میگرفت، ولی به روی خودم نمیآوردم. احساس کردم او گوش شنوایی پیدا کرده که بنشیند و برایش یک دل سیر درد دل کند. برای همین خواستم سنگ صبور خوبی باشم و با او همدلی کنم.
دوستم زار زد و گریست. در میان جملههایش چند بار فریاد زد که از خودش بیزار است، چون نمیتواند مادرش را دوست داشته باشد. دیگر کار به اینجا که رسید واقعاً درمانده شده بودم. چون میدانستم باید برایش کاری انجام بدهم، ولی نمیدانستم چه کاری. در واقع بلد نبودم که باید چه کاری انجام بدهم. شاید لازم بود جملهای بگویم یا رفتاری داشته باشم که برایش مسکن باشد، ولی نمیدانستم آن حرف یا رفتار چیست، برای همین گیج شده بودم. میدانستم که جملاتی مانند ولش کن، غصه نخور، دیگه گذشته، خودتو ناراحت نکن و... را بارها از من شنیده و هر بار هم با شنیدنشان عصبانی شده است، برای همین با خودم گفتم به جای نصیحت کردن و گفتن جملات بزرگمنشانه، بهتر است سکوت کنم و چیزی نگویم.
به گفته یکی از اهل معرفت که بارها از وجودش بهره بردهام، گاهی همین که کاری انجام نمیدهیم، بزرگترین کار را انجام میدهیم؛ و من آن روز همین کار را کردم. وقتی دقایق پشت هم سپری شد و او دردهای دلش را بیرون ریخت، یکباره آرام شد. اشکهایش را پاک کرد و در حالی که هنوز اشک به سراغش میآمد، لبخند زد.
با خوشحالی به من گفت هیچوقت تا این اندازه سبک نشده بوده و احساس خوشایندی از بازگو کردن خاطراتش پیدا نکرده بوده است. قلباً خوشحال شدم که توانستم برای یک بار هم که شده به جای تنش و بحث و مشاجره با او با حالی خوب همصحبتش باشم. بعد از آن روز یک هفتهای از او بیخبر بودم که یک روز به من تلفن زد. برایم گفت روزی که هفته پیش با هم سپری کردیم، برایش گشایشی داشته است. گویا فردای آن روز مادرش به خانهاش رفته و مهمانش میشود. مادرش برایش هدیهای میبرد که نقطه عطف ماجرا میشود. مادرش یک شیشه شیر برای او میبرد که مربوط به دوران نوزادی او بوده است. او میگوید در حال رفت و روب و زیر و رو کردن وسایل قدیمی انبار خانه بوده است که آن را پیدا میکند.
مادر سر صحبت را باز میکند که پیش از یکسالگی بیماری سختی سراغ دوستم آمده که باعث میشود تا مدتی توانایی شیر خوردن از طریق سینه مادر را نداشته باشد برای همین به ناچار از این شیشه شیر استفاده میکرده است. زجری که مادر درباره بیماری او میکشد و سختیهایی که تا یکی دو ماه او را در پریشانی انداخته بوده، دوستم را به فکر فرومیبرد. او وقتی تلفن زد به من گفت که درددلهای آن روز باعث شد خشم کمتری نسبت به مادرش داشته باشد. برای همین وقتی مادر با او درباره گذشته حرف زده، او توانسته بدون در نظر گرفتن دلخوریهای گذشته تمام حرفهای او را بشنود؛ و دقیق بشنود. دوستم گفت نه تنها توانستم حرفهای مادرم را گوش بدهم که توانستم برایش ناراحت بشوم. واقعاً ناراحت شدم که مادرم آنهمه زجر را به خاطر من تحمل کرده و این تازه بخشی از سختیهایی بوده که برای من کشیده است.
دوستم این را هم گفت که هنوز هم دلخوریهایش از مادرش تمام نشده و هنوز هم گاهی درونش را آشفته میکند، اما نه به اندازهای که بتواند از او متنفر و بیزار شود. این تغییر درونی دوستم و آرامشی که پیدا کرد، روی رفتارهای دیگرش هم تأثیر مثبتی گذاشت، تا جایی که امروز یکی از بهترین و دوستداشتنیترین دوستان من است.
تا به امروز که سالها از آن خاطره میگذرد، بارها زنان و مردانی را دیدهام که از مادر خود خاطرات ناخوشایندی دارند. ممکن است به سنین بزرگسالی رسیده باشند، ولی هنوز هم از یادآوری برخی خاطرات دلخور و یا خشمگین شوند. ما به عنوان انسان اشتباهاتی داریم که در هر جایگاهی که هستیم حتی به عنوان مادر یا پدر، ممکن است انجامشان دهیم. بسیاری از این دردها ممکن است خیلی پیشپا افتاده باشند یا بزرگ، ولی ممکن است هیچکدام از روی تعمد انجام نشده باشند.
آن روز از تلفنی که دوستم به من زد یک پیام بزرگ را گرفتم و آن اینکه مشکلات را به جای حبس کردن در سینه، بیرون بریزم. از هر راهی که فکر میکنم بهتر است، آن را انجام بدهم تا دردها روی هم انباشته نشوند.