سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: روایت اول: همسران همشیره
زن خسته از کار، به خانه میرسد. مسئولیت مردانه روی شانههای نحیف زنانهاش سنگینی میکند. او باید جور همسرش را بکشد و نه تنها خرج سیر کردن شکم فرزندانشان را تأمین کند بلکه باید خرج دوم همسر معتادش را هم بدهد. تا شب سخت کار میکند و همسرش در یک چشمبههمزدنی آن را دود میکند و به هوا میفرستد. دوباره دعوا میکند و دوباره از دستهای خمار، اما سنگین همسرش کتک میخورد و رد خونمردگی پای صورت ظریفش پیدا میشود. این بساط همیشه است. نمیدانم چرا هیچکدام آنها به این تکرار هر روزه تلخ اعتراضی نمیکند. انگار فیلم زندگی را روی دکمه تکرار تنظیم کردهاند! همسرش او را دوست دارد و زود از کتککاریهایش پشیمان میشود. حضور یک آدم سالم در کنار یک بیمار، خطرناک است. پس باید یکی به رنگ دیگری درآید تا زندگی آسانتر شود. همسرش را به یک پک مرگ دعوت میکند و عاشقانههایش را کنار او در حال نشئگی دود میکند. حالا هر دو مثل همند و خبری از داد و بیدادهای شبانه نیست. حالا برای پول این پکهای آرامبخش منتی سرش نیست. او همشیره همسرش شده و حالا هر دو با هم بیچارهاند!
روایت دوم: گلدانی که پسرک آب میدهد
تلفن خانه زنگ میخورد. پسر با شتاب سمت تلفن میرود و گوشی را برمیدارد. مادرش از دلمشغولی خانهاش میپرسد و اینکه درسهایش را خوانده یا نه؟ پسر لبخند کمرنگی گوشه لبش مینشیند و با پیروزی میگوید که داشته گلدانهای گل را آب میداده است. گلی که توی گلدان اتاقش است و مادر نمیداند چرا آنقدر برای او مهم است، با وجودی که علاقه به گل ندارد. کمی بعد مادرش را مدرسه فرا میخواند. این یک جلسه هشدار است. برای تغییر رفتارهای پسر هشدار میدهند ولی مادر هنوز اصرار به خوبی و نجابت پسرش دارد و با غیظ مدرسه را ترک میکند. چند روز بعد تق این هشدار درمیآید و این بار به جای مدرسه کلانتری او را میخواهد. این بار ماجرا جدی است. پای همان گلدانی در میان است که پسر توی اتاقش آب میدهد. مادر دودستی توی سرش میزند وقتی میفهمد آن گلدان گیاه ماریجوانا بوده و هدف پسرش کشیدن گل!
نمیداند گل چیست ولی افسر برایش توضیح میدهد که چگونه میشود از آن گلدان زیبای اکسیژنبخش، ماده جوانسوز گل و علف و غنچه و... تولید کرد. به همین راحتی در کنج خانه و البته بیخ گوش والدین ِ بیخبر از دنیا!
روایت سوم: هدیه تولد
از وقتی بساط قهوهخانهها را جمع کردهاند خمار است. انگار چیزی گم کرده است. نمیتواند جایگزینی برای ورودش در قهوهخانه پیدا کند. جایی که آرام بیاساید، در محیط ناامن و مردانه آنجا به پشتیهای رنگ و رو رفته لم بدهد و دود پشت دود، قلیان بکشد. تولد دوستش را توی کافیشاپ گرفتهاند. کلی آدم آمده است با هدیههای رنگارنگ، اما او که بیشتر دوستش دارد برای دورهمی دونفرهشان یک هدیه خاص آورده است. برای اینکه مجبور نباشد بدون حضور او قلیان بکشد. با دیدن هدیهاش جیغ و هوراست که در فضا پخش میشود. گویا هدیهاش را دوست دارد. برایش یک قلیان شارژی خریده که هم بهداشتیتر و هم کوچکتر است و میشود همه جا با خود برد. حالا کیفشان کوک است و بساط مهمانیهایشان جور. دیگر لازم نیست با دود زغال و منقل و... تابلوبازی دربیاورند. تکنولوژی حتی استشمام ذرات مرگ را هم آسانتر کرده است.
روایت چهارم: سفر به فضا
مردی زن و دو فرزندش را بر اثر مصرف شیشه کشت. این تلخترین و واقعیترین خبر دنیای افیون است که هرچه جدیدتر و بهروزتر میشود قربانیهای بیشتری میگیرد و دمش آدم را بیشتر به فضا میبرد. از آن فضاهایی که دیگر کسی به زمین برنمیگردد و اگر هم بیاید همه را دشمن میپندارد و این مرد بعد از مصرف شیشه، با توهم توطئه کودکش را کشت و وقتی یکییکی از این مرگ باخبر شدند آنها را هم کشت. توهمهای ناگهانی و مرگهای دلخراش و در عین بیخبری. یکدفعه کسی حلقت را میفشارد و انگار میخواهد گوسفند ذبح کند، آنقدر فشارت میدهد تا سرخ و سفید شوی و دیگر نفست ببرد.
روایت پنجم: درمان درد!
هنوز پاهایش درد میکند. بیخوابی کلافهاش کرده و نالههایش گوش آسمان را کر. میخواهد از شر این درد لعنتی خلاص شود. بیزحمت و بدون هزینه کردن. زورش به دوا و درمان درست و حسابی نمیرسد. مجبور است حرف خالهزنکهای محله را گوش کند. برایش نسخه قدیمی پیچیدهاند. سر سوزن تل بکشد درد پاهایش میرود که میرود! اسم تریاک او را میترساند، اما خیالش را راحت میکنند که میتواند توی چای بریزد و بدون مزه کردن آن را سر بکشد و از شر دردش خلاص شود. یک بار، دو بار و... انگار دردهایش کمتر شده و شبها راحت میخوابد. حالا به جای درد پا، خماری تریاک از پا درش آورده است.
روایت ششم: سینی مزه!
اسم سینی مزه را شنیدهاید؟ اگر به یک معتاد بگویید به سینی مزه مهمانش کردهاید با جان و دل میپذیرد. ساقیها برای جلب مشتریهای خود، سینی مزه دارند و هر ماده سنتی و صنعتی را یک بار رایگان به مشتری میدهند. یکی از این سمهای مهلک و البته پرطرفدار ناس است. بهشدت توهمزا و سرطانزا. بهویژه سرطان لثه و دهان.
اسم بعضی از ساقیهای معروف را میشود توی پارکها شنید و بهراحتی سراغش رفت. حالا فکرش را بکنید این مهمان ناخوانده یک نوجوان باشد که به اصرار دوستش و از سر کنجکاوی سراغ ساقی میرود و اتفاقاً جسارت و حس رو کم کنی حکم میکند که خفنترین ماده را بیازماید و بعد هم...
روایت هفتم: گوشوارههای یکسالگی
دیگر چیزی برای فروش نمانده است. از فرش زیر پا تا تلویزیون خانه را که تنها سرگرمی کودک است فروخته و خرج دودهای ناتمامش کرده است. همه جا رد افیون است و بیمهری. کودک مدام نگاهش به دستان پدر است. به رفتارهای مشکوک و غیرعادی. به مهمانهای غیرعادی که شبیه هیچکس نیستند جز خودشان. آنهایی که فقط موقع خماری سر و کلهشان پیدا میشود و بوی دود و شیره و تریاک خانه را برمیدارد. تنها دارایی خانه گوشوارههای اوست که برای تولد یکسالگیاش خریدهاند. حالا پدر با او مهربان شده است. انگار برای او و گوشوارههایش خواب دیده است! خود او هم برای جابهجایی مواد آنقدر بزرگ شده است که دم به تله ندهد و بتواند دستورات پدر را انجام دهد. او دارد تمرین ساقیگری میکند. در خانه آنها مرگ لانه دارد.