سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: آقای الف از شهرستان تماس گرفته و گفته ما میخواهیم به خانه شما بیاییم. حالا آقای ب، پشت تلفن چنان خودش را ذوقزده میکند که انگار میخواهد کل مسیر آمدن آقای الف را فرش قرمز کند، اما در دلش غوغایی است. چرا واقعاً آقای ب اینطور برای خودش تضاد ایجاد میکند. اگر واقعاً از آمدن آقای الف و خانوادهاش چندان خوشحال نیست بهتر نیست خودش باشد؟ آقای ب، تلفن را قطع میکند و خبر بد را به همسرش، خانم ج میدهد. ممکن است در اینجا یک مدافع حقوق زنان هم بگوید چرا حروف الفبا با آقایان شروع شده؟ چرا خانمها باید همیشه ته صف بایستند و حرف جیم که آدم را یاد سین جیم میاندازد به خانمها برسد؟ گو اینکه همین هم فکر نویسنده این مطلب است و او بیآنکه بداند، دچار یک قضاوت و پیشداوری شده، بنابراین تصحیح و نقشها را اینطور تقسیم میکند: خانم جیم میشود خانم الف، همسرش که آقای ب بود سر جای خودش میماند و آقای الف که از شهرستان تماس گرفته بود میشود آقای جیم. ماجرا وقتی به اینجا میرسد یک مدافع حقوق شهرستانیها میگوید بیچاره شهرستانیها باید همیشه ته صف بایستند و سیاهیلشکر متنها باشند. حالا مدافع حقوق شهرستانیها در اینجا واقعاً وجود خارجی ندارد بلکه این فکر هم باز نوعی پیشداوری و قضاوت نویسنده بوده، بنابراین نویسنده دوباره دست به تجدیدنظر میزند.
چرا آقای فداییان و همسرش از آمدن مهمان راضی نیستند؟
وقتی آقای شکرخند از شهرستان تماس گرفت و گفت ما میخواهیم به خانهتان بیاییم آقای فداییان پشت تلفن چنان خودش را ذوقزده نشان داد که انگار ۲۵ کیلومتر فرش قرمز در انباری خانهشان وجود دارد که بلافاصله میخواهد برای خوشامدگویی به مهمانان از ایستگاه عوارضی تا خانهشان را پهن کند، اما حس واقعی آقای فداییان چه بود؟ حس واقعیاش این بود که انگار آواری میخواهد بر سرش فرو بریزد. اگر فداییان از آمدن آقای شکرخند چندان خوشحال نیست بهتر نیست حس واقعیاش را نشان دهد و خودش و دیگران را به زحمت نیندازد؟ نه نه! زشت است. آقای فداییان تلفن را قطع میکند و خبر بد را به همسرش میدهد، خانم آقای فداییان، فشار خون آدمهایی را دارد که میخواهند زیر سرم بروند.
اما سؤال این است: چرا آقای فداییان و همسرش از آمدن مهمان چندان راضی به نظر نمیرسند.
- مبلهایمان مایه آبروریزی است.
- چند روز میخواهند بمانند؟
- ریخت و لباس و دک و پوز خانم و آقای شکرخند و خانه و زندگیشان اصلاً به ما نمیخورد.
- لابد فکر کردهاند، چون ما تهران زندگی میکنیم کاخ نیاوران مال ماست. حالا بیایند وضع زندگی ما را ببینند. وای!
- ما حتی یک لوستر درست و حسابی هم نداریم.
- یخچال را بگو که شبها صدای تیراندازی درمیآورد. این بیچارهها شب که دیوانه میشوند و از خواب میپرند. چطور بهشان بگوییم؟ بگوییم یخچال خانهمان شبها دقیقاً صدای تیراندازی درمیآورد، چطور به ما نگاه میکنند. لابد فکر میکنند داریم شوخی میکنیم.
- ببریمشان رستوران؟ رستوران درست و حسابی ببریم حداقل یک میلیون تومان آب میخورد یعنی یکسوم حقوق کارمندی، از بیرون غذا بگیریم کمتر برایمان تمام میشود، با ۳۰۰ تومان سر و ته قضیه هم میآید، اما زشت نیست؟
چرا این همه توضیح میدهیم؟
چرا این همه قسم میخوریم؟
روشن است که ما در روابطمان چقدر اذیت میشویم، یعنی همیشه یک لعاب شیرین فریبنده آن بالا میدرخشد، اما ماده تعیین کننده و واقعی بسیار تلخ و گزنده است. من به آقای شکرخند میگویم تا آخر هفته باید بمانید، اما در دلم میگویم کاش فقط همین امروز بمانند و فردا بروند. حالا اگر رابطههایمان اینطوری نبود دنیا چه شکلی میشد. آقای شکرخند! ما فقط امروز میتوانیم در خدمت شما باشیم. نه نه! این خیلی زشت و بد است. اما اجازه بدهید یک بار دیگر این جمله را با هم مرور کنیم: «ما فقط امروز میتوانیم در خدمت شما باشیم.» چرا فکر میکنی این جمله زشت است؟ آقای شکرخند پیش خودش چه فکر میکند؟ مردم چه میگویند؟ چه آدمهای بیعاطفه و بیاحساسی! حتی وقتی تو میگویی آقای شکرخند ما فقط امروز میتوانیم در خدمت شما باشیم به همین جمله اکتفا میکنی، چون آن را یک جمله کامل میدانی، حتی نیازی نمیبینی که توضیح بدهی یا بدتر از آن قسم بخوری. مثلاً بگویی ما فردا قرار است به سفر برویم، یا نه، از قبل برای کار دیگری برنامهریزی کرده بودیم، حتی همینها را هم نمیگویی، اما چرا آدمها مدام حس میکنند که باید معذرتخواهی کنند و توضیح بدهند و حتی قسم بخورند؟ چون طرف مقابل را دارند قضاوت میکنند: حتماً فکر میکند دروغ میگویم بنابراین باید توضیح بدهم، و حتی فکر میکنند توضیحهایشان هم کافی نیست، پس قسم میخورند که از قبل برنامهریزی کرده بودند و میخواستند به سفر بروند، یا یک برنامه کاری دارند، اما با وجود قسم باز هم آن آتش پیشداوری خاموش نمیشود.
چرا از آمدن آقای شکرخند هراسناکم؟
چون اهل مقایسهام
چرا من از اینکه آقای شکرخند بیاید و وضع زندگی و مبل و یخچال خانهمان را که هر چند ساعت یک بار تیراندازی میکند، ببیند دچار هراس میشوم؟ چون وضع زندگیام را با او مقایسه میکنم و میبینم امکانات و داراییهای من از آقای شکرخند بسیار پایینتر است، من دچار هراس میشوم، چون باز دچار پیشداوری هستم: آقای شکرخند میگوید فلانی پایتختنشین است و حتماً تا حالا وضع مالی خوبی به هم زده است. حالا فرض کنید داستان برعکس میشد؛ یعنی وضع زندگی من از شکرخند بهتر بود، آن وقت ظاهراً نه تنها دچار این هراس نمیشدم بلکه میتوانستم کاملاً خودم را به شکرخند دیکته کنم، اما اگر شکرخند طوری رفتار میکرد که انگار اصلاً این خانه و وسایلش را ندیده چه؟ اگر همه چیز را به هیچ میگرفت؟ بله باز دچار هراس میشدم: آیا وسایل این خانه نامرئی شدهاند؟
چرا در روابطمان راحت نیستیم؟
چون نمیدانیم چه کسی هستیم
آقای شکرخند! یخچال خانه ما شبها تیراندازی میکند. صدای قاهقاه خنده در خانه میپیچد. این صحنه چه زمانی میتواند اتفاق بیفتد؟ فقط وقتی که آدمها با هم راحت باشند. آدمها چه زمانی میتوانند با هم راحت باشند؟ وقتی که برای هم نقش بازی نکنند. آدمها چه زمانی میتوانند برای هم نقش بازی نکنند؟ وقتی خودشان باشند. آدمها چه زمانی میتوانند خودشان باشند؟ وقتی که بدانند چه کسی هستند. میبینید؟ یعنی من زمانی از تیراندازی یخچال خانهمان تا حد مرگ زیر فشار نخواهم بود یا از اینکه مبلهای ما کهنه شدهاند و آبرویمان را میبرند که بدانم چه کسی هستم؛ دقت کنید کهنه شدن مبلها یک واقعیت است، اما اینکه آبرویمان را میبرند یک امر و برداشت ذهنی است، یعنی شما در واقعیت کهنگی مبل را میتوانید زیر انگشتانتان لمس کنید، اما نمیتوانید چیزی به اسم آبروریزی را لمس کنید، چون صرفاً یک برداشت ذهنی است. به خاطر همین است که کسی فرش کهنهای را زیر پایش انداخته و افتخار میکند، چون آن را عتیقه میداند و دیگری همان فرش کهنه را زیر پایش انداخته و از خجالت آب میشود، چون آن فرش را مایه خجالت و آبروریزی میداند.
وقتی ندانم کیستم از اشیا هویت خواهم گرفت
تا زمانی که من عمیقاً ندانم چه کسی هستم بهناچار از اشیا هویت خواهم گرفت. درست است که میگویم این مبلها مال ماست، اما کهنگی آنها را مربوط به خودم میدانم، یعنی کهنگی آنها کهنگی من است، صدای آن فنرها صدای حقارت درون من است، یعنی چنان به آن مبلها چسبیدهام و از آنها هویت میگیرم که انگار آن مبلها من هستم، بنابراین وقتی آقای شکرخند تماس میگیرد که من میخواهم به خانهتان بیایم اولین چیزی که به ذهنم میرسد مبلهای خانهمان هستند. انگار آقای شکرخند نه با من که با مبل خانه تماس گرفته و مبل خانه هم که وضع ناجور و نامرتبی دارد دچار هراس میشود که چه خواهد شد.
آقای شکرخند: سلام مبل!
مبل: سلام آقای شکرخند!
آقای شکرخند: با اجازهتان ما میخواهیم فردا بیاییم صاف روی شما بنشینیم.
مبل: قدمتان روی چشم -احساس واقعی مبل: ولی زهوار من دررفته و سر و صدا میدهم و مایه آبروریزیام.
آقای شکرخند: سلام یخچال!
یخچال: سلام آقای شکرخند!
آقای شکرخند: با اجازهتان ما میخواهیم فردا بیاییم قد و قامت شما را ببینیم و اندازهتان را بگیریم.
یخچال: حتماً تشریف بیاورید -احساس واقعی یخچال: من؟ من که سایدبایساید نیستم. اصلاً سایدبایسایدی بخورد سرم، من دو ساعت یک بار تیراندازی میکنم و مایه آبروریزیام.
درواقع اشیا با هم ملاقات میکنند، نه آدمها
کسانی که اهل قضاوت نیستند چنان زندگی میکنند که انگار نسیمی در یک کوهستان باشند؛ یعنی آقای شکرخند میآید خانه این نسیمهای کوهستانی، در حالی که کاری به کار افکار احتمالی شکرخند ندارند و اصلاً نمیخواهند حدس بزنند شکرخند پیش خودش چه فکری کرده است. اجازه بدهید اصلاً اینطور به حساب بیاوریم که شکرخند نه برای دیدن من که برای ملاقات با مبل و یخچال و فرش و لوستر آمده بوده، دیگر از این بالاتر که نمیشود. خب باز در این صورت اتفاق وحشتناکی نیفتاده، شکرخند آمده آنچه را که باید میدیده دیده و رفته است. من چرا باید دچار هراس شوم. شکرخند میخواسته با اشیای خانه من آشنا شود، این آشنایی اتفاق افتاده، حالا طرفین همدیگر را پسندیدهاند یا نه ما نمیدانیم. اینکه مبل خانه از آقای شکرخند خجالت کشیده، یا نه، آقای شکرخند در برابر اقتدار مبلهای خانه ما دچار سرشکستگی و کمبود اعتمادبهنفس شده است باز این مسئله ربطی به من پیدا نمیکند و اجازه بدهید بگوییم وقتی آقای شکرخند میآید مبل و لوستر و فرش و یخچال خانه ما را ببیند درواقع مبل و لوستر و فرش و یخچال خانه او دارند میآیند با مبل و لوستر و فرش و یخچال خانه ما دیداری داشته باشند یعنی وسایل با وسایل دیدار میکنند و جز این چیز دیگری نیست. فردی که از وسایل خانهشان هویت میگیرد میآید آن هویت را در خانه ما میچرخاند، من هم که از وسایل خانهام هویت میگیرم دچار هراس میشوم که آیا میتوانم در برابر یخچال و فرش و ماشین و مبل آقای شکرخند عرض اندام کنم یا نه، بنابراین اینجا دیدار دو انسان مطرح نیست بلکه یخچال با یخچال، فرش با فرش، ماشین با ماشین و مبل با مبل دیدار میکند، اما ما تصور میکنیم که من و آقای شکرخند با هم دیداری داشته باشیم.
هنوز در خانه ننشسته میگویم خانهتان چقدر کوچک است یا چقدر خانهتان بزرگ است. یعنی چه؟ یعنی اولین چیزی که در اینجا توجه مرا به خود جلب میکند بزرگی یا کوچکی خانه شماست. نگاهم را میچرخانم و سریع میخواهم ببینم در این مسابقه چند-چندم. خب فرش خانهشان از فرش خانه ما بهتر است. تا اینجا یک صفر به نفع اینها، ماشین لباسشوییشان چه؟ نه کهنه است. نفس راحتی میکشم. یک-یک. مبلهایشان هم قدیمی است، خدایی مبل خانه ما خیلی بهتر است. دو یک به نفع ما، هورااااا! جلو افتادیم. اما نه، صبر کن ببینم آن عتیقه گوشه خانهشان خیلی دور است، از اینجا خوب نمیبینم. بهتر است به بهانه دستشویی یا کمک برای چیدن سفره نزدیکتر بشوم ببینم چقدر میارزد.
وسایل، زندگی نیستند، آنها وسایلِ زندگیاند
با انبوهی از فکر و خیالها مهمانیهای ما به پایان میرسد، اما این دورهمیها چقدر میتواند ما را رشد بدهد؟ اصلاً ما چرا مهمانی برگزار میکنیم؟ چرا به دیدار هم میرویم. غرض از این نشست و برخاستها چیست؟ میرویم چیزی از هم بیاموزیم، من امروز به این درک و دریافت از زندگی رسیدم. میرویم و برای هم آینه بچرخانیم. میگویند پیامبر (ص) در جمع یارانشان میگفتند امروز چه کسی برای ما بشارتی دارد. این یعنی عیار و راهنمای دیدارها و ملاقاتهای ما این میتواند باشد که چه کسی میتواند بشارتی داشته باشد، به یک آگاهی عمیقتر از زندگی رسیده باشد، چه معنای تازهای در قلبش پدیدار شده و چه طلوع تازهای را در جانش تجربه کرده است. انگار که ما در آن میانه در حصار وسایل زندگی گم شده باشیم. بسیار خب! ما به وسایل نیاز داریم. چرا؟ چون آنها زندگی را برای ما تسهیل میکنند، اما آنها زندگی نیستند. اگر آنها زندگی بودند پس چه نیازی است بگوییم وسایلِ زندگی، معلوم میشود وسایل، زندگی نیستند، اما وقتی وسیله به مثابه زندگی تلقی میشود ما در میانه ملاقاتها و دیدارها گم میشویم، انگار که آنجا نیستیم و صحنهگردان ملاقاتها وسایل هستند، وسایلی که به جای زندگی نشستهاند، در حالی که قرار بوده آنها وسایلِ زندگی باشند یعنی مستخدم زندگی، اما اکنون انگار ما به استخدام وسایل درآمدهایم.