سرويس فرهنگ و هنر جوان آنلاين: چند وقت پیش که داشتم کتابهایم را مرتب میکردم نگاهم به کتابی افتاد که تداعیکننده خاطرات نوجوانیام بود. اوایل دهه ۱۳۶۰ خورشیدی وقتی ۱۲ یا ۱۳ ساله بودم و در مدرسه، دوره تحصیلی راهنمایی را میگذراندم، همیشه از کتابخانه مدرسه کتابهایی را به امانت میگرفتم و میخواندم. یادم است در همان روزها از طرف حوزه هنری به همت زندهیاد امیرحسین فردی جُنگی به صورت کتاب برای نوجوانان منتشر میشد که «سوره بچههای مسجد» نام داشت و از استعدادهای نو در داستاننویسی استقبال میکرد. یکی، دو تا از داستانهای شهید علیرضا شاهی را در آن کتاب خوانده بودم و همیشه اسم علیرضا شاهی برایم یادآور نویسنده خوشقلمی بود که پدرش را که یک دستفروش بود در ۹ سالگی از دست داده بود و برای کار از یکی از روستاهای میانه به تهران آمده بود و کنار تحصیل، در یک مغازه خیاطی کار میکرد و به همراه برادر و پسرخالهاش در اتاقی نمناک و کوچک در پایین شهر تهران زندگی میکردند و همچنین، برای مجله رشد نوجوان داستان مینوشت و در جلسات داستانخوانی نشریه کیهان بچهها هم شرکت میکرد و با عینک تهاستکانی و چهره خجول و مأخوذ به حیایش داستانهایش را برای نقد و بررسی برای شرکتکنندگان در آن جلسه میخواند و بعد هم در سال ۱۳۶۲ در سن ۱۸ سالگی داوطلبانه به جبهه رفت و به شهادت رسید. چند سال بعد از شهادت این نویسنده، انتشارات حوزه هنری، هفت تا از داستانهایش را در مجموعهای گرد آورد و مقدمهای هم به آن اضافه کرد و با عنوان «مادرم آسمان من است» منتشر کرد. کتابی که چند وقت پیش دیدم، چاپ پنجم این مجموعه داستان بود که در سال ۱۳۹۵ منتشر شده و همیشه دوست داشتم مطلبی در موردش بنویسم. «برنامه غذایی»، «نمکدانهای چینی»، «بمبهای اتمی در آسمان روستا»، «خجالتی»، «بامیه، بامیه»، «به دنبال پدر» و «مادرم آسمان من است» هفت داستان این مجموعه را تشکیل دادهاند.
تمام داستانهای کتاب در همان اوایل دهه ۶۰ نوشته شده و رنگ و بوی همان سالهای اواخر دهه ۵۰ و روزهای اوایل پیروزی انقلاب را دارند. اکثر داستانهای این مجموعه حال و هوای طنزآمیز دارند و در انتهای داستانها ما با حال و هوای امیدوارکنندهای در پایانبندی و پیام آنها روبهرو هستیم، درصورتیکه بسیاری از داستانهای آن دوره با تلخیهای زیادی همراه بودند؛ و نکتهای که علیرضا شاهی با هوشمندی به آن واقف بود و با میل درونی خودش سوژههایش را انتخاب میکرد و دوست نداشت در پیام داستانهایش مثل خیلی از داستاننویسها، یأس و ناامیدی و تلخی را فریاد بزند. با دقتی که شهید شاهی در معرفی زمان و مکان داستانها ارائه میدهد، درمییابیم که نویسنده کوشیده تا به مخاطب بگوید داستانها در آذربایجان و زادگاه خودش اتفاق افتاده و اکثر آنها برشی از زندگی اجتماعی خودش است و قبل از به نگارش درآوردن، آنها را لمس کرده: «.. گفت: اهل کجایی؟» - آقا، اهل آذربایجانم. جوان گفت: «از لهجهات فهمیدم ترک هستی.» (صفحه ۵۵ و ۵۶ داستان به دنبال پدر). یا در آنجایی که با لهجه شیرین آذری از عمواکبر پیرمرد سادهای صحبت میکند که بالنهای پلاستیکی که بر آسمان روستا در چرخشند را بمبهایی خطاب میکند که امریکا به آنجا فرستاده تا روستا را نابود کند. پیرنگ اصلی داستانهای شهید شاهی بر محور فقر میچرخد؛ فقری که علیرضا خود از کودکی با چنگ و دندان آن را تجربه کرده و برایش پدیده غریبی نیست؛ همچنین اگر یادمان باشد اکثر نویسندگان در دهههای ۶۰ و ۷۰ سوژههایشان را براساس زندگی افراد طبقه ضعیف و فقیر جامعه انتخاب میکردند و همیشه جوان یا نوجوان اول قصه، نانآور خانه هم بود.
توصیفات بهموقع و زیبا
علاوه براینها نویسنده با همان سن و سال جوانی و کمتجربگی در نوشتن، با فضاسازی مناسب و توصیفات بهموقع و زیبایش، بیآنکه خواننده را خسته کند به داستانهایش اثری تصویری بخشیده که به لذت و ماندگاری داستانها میافزاید و برعکس نویسندههای امروزی که در سبکهای مختلفی همچون مدرن و پستمدرن، علاقه زیادی به توصیف اطراف و فضاسازی داستان ندارند و انگار در به پایان رساندن داستانشان عجله دارند، در طول داستان ما نه ما با چهره کاراکترهایشان آشنا میشویم و نه با زمان و مکان داستانهایشان و اینها به بیروح بودن قصهها کمک میکند و به همین دلیل است که داستانهای امروزی کمتر در یادها میمانند، چون نوشتههای برخی از نویسندگان مدرن، بیشتر به تکسهای خبری شبیه است تا داستان کوتاه. نویسنده با این توصیفات ملموس و زیبای شاعرانه نشان میدهد که در نوشتن داستان به توصیف و فضاسازی داستان بسیار اهمیت میدهد: «برگها زرد شده بودند و بر زمین میریختند. ابرها مثل تکههای پنبه بزرگ، در آسمان آبی غلت میخوردند.» (داستان نمکدانهای چینی، صفحه ۲۱ پاراگراف اول)؛ و در جایی دیگر این چنین میخوانیم: «آسمان پرستاره و زمین پربرف بود. درآسمان حتی یک لکه ابر هم دیده نمیشد. ماه از میان مِهی ظریف با زیبایی تمام بر دشتهای سفیدپوش میتابید. باد سوزناک، شاخههای بیبرگ درختان بید و تبریزی را به رقص وامیداشت.» (صفحه ۶۴، داستان مادرم آسمان من است). یا «پایین حوض، درخت توت تنومندی بود که هنوز برگهایش باز نشده بود. گنجشکها روی شاخههای بیبرگ، بالا و پایین میپریدند و آواز میخواندند.» (صفحه ۲۷، بمبهای اتمی در آسمان روستا) یا «در اطراف حوض، بچههای زیادی فوتبال بازی میکردند. بچهها با پای برهنه دنبال توپ میدویدند و سروصدای زیادی راه انداخته بودند. محمود سرش را بالا برد و به آسمان نگاه کرد. لکلکی، چوبی را به منقارش گرفته بود و در بالای میدانچه دور میزد (همان داستان و همان صفحه پاراگراف چهارم). در قسمتهایی از داستانهای کتاب، ما به جملات نامفهومی برمیخوریم که البته با توجه به تازهکار بودن نویسنده خوشذوقی همچون شاهی، خیلی غیرطبیعی به نظر نمیرسد. کسی که اولین تجربیات نویسندگیاش را در اختیار نشریات گذاشته است: «ضمن اینکه خوشحال شدم، میلرزیدم. وقتی چهره او را دیدم، از ترس چیزی توی شکمم صدا کرد (داستان بامیه، بامیه، صفحه ۵۰ پاراگراف پنجم). یا در قسمتی دیگر یک کلمه را در جملهای میبینیم که دو بار تکرارشده است: «پدرم یک فروشنده دورهگرد بود. او هروقت به ده میآمد دوست میداشت با عمو سید گپ بزند. من هم صحبتهای آنها را دوست میداشتم...» (صفحه ۴۱، داستان خجالتی) یا «آنها از دنیای بیرون هیچ خبر ندارن.» (صفحه ۵۶، داستان به دنبال پدر). یا «خانم معلم آنقدر اسم شیرینیهای مختلف را برد که دهان بچهها آب افتاد و ناخودآگاه انگشتانشان را توی دهانشان فرو بردند. مثل اینکه آبنبات توی دستشان باشد، پنج انگشتشان را با شدت میمکیدند...» (داستان برنامه غذایی، صفحه ۱۴) که این جمله آخر، قدری غیرمنطقی به نظر میرسد. در قسمتی از داستان «به دنبال پدر» پسری که بابایش یک زندانی سیاسی است به تهران و زندان اوین آمده تا از سرنوشت بابایش باخبر شود. در داستان، دو روز از پیروزی انقلاب گذشته است، مرد بازجو که خود یک انقلابی است مشغول پرسوجو از جواد میشود. در ادامه داستان اینطور میخوانیم: «آقای عینکی درحالیکه مشت گرهکردهاش را روی میز میکوبید خیلی جدی گفت: بچههای بعد از انقلاب خیلی عجیبند! آنها در راه خدا، حتی از پدرشان هم چشم میپوشند... به هرحال امیدوارم هرچه زودتر پدرت را پیدا کنی...» (صفحه ۵۸، به دنبال پدر). در این قسمت برای مخاطب سؤالاتی بیش میآید و آن اینکه یک بازجوی انقلابی بعد از تصرف زندان نباید با لحن یک بازجوی ساواکی با جواد حرف بزند بعد همان آقای بازجوی انقلابی قرار است جواد را که در تهران کسی را نمیشناسد تا پیدا شدن پدرش به خانهشان ببرد. شاید اگر الان شهید علیرضا شاهی در میان ما بود چندمین کتابش را منتشر کرده بود و یکی از چهرههای تأثیرگذار ادبیات ما میشد، اما بههرحال او قدم در راهی گذاشت که خودش انتخاب کرده بود و همانطور که در مقدمه کتاب آمده است: او آخرین و ارزندهترین قصه خود را در ۱۸ سالگی با خون خود نوشت...