سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: پیشتر مطلبی راجع به این موضوع منتشر کرده بودیم که بسیجی بودن و بسیجی ماندن در هر شرایطی کار راحتی نیست. در برخی از دورهها یا در بعضی از مناطق، انقلابی بودن و منسوب بودن به بسیج، به خاطر تبلیغات سوئی که دشمنان انجام میدهند، خطرات بسیاری در پی دارد. شهادت عبدالحسین مجدمی از پاسداران و بسیجیان شادگانی که این روزها بهتازگی اربعین شهادتش را پشت سر گذاشتهایم، دلیلی بر این مدعا است، اما یکی از دورههایی که بسیجی بودن و هواداری از انقلاب با خطرات بسیاری همراه بود، طی سالهای ۶۰ الی ۶۲ یعنی در اوج میلیشای منافقین بود که در خلال این سالها، بسیاری از افراد تنها به جرم انقلابی بودن، توسط منافقین ترور میشدند. گفتوگوی ما با رضا حسینی از بسیجیهای پیشکسوت با چنین رویکردی انجام گرفته است.
شما کی به عضویت بسیج درآمدید؟
من تقریباً از سال ۱۳۶۰ عضو بسیج شدم. آن زمان ۱۴ سال داشتم. یک مسجد در محلهمان بود به نام چهارده معصوم (ع) که متأسفانه اکنون زیاد فعال نیست. اما آن موقع یکی از اولین پایگاههای بسیج محله در این مسجد تشکیل شد. چند نفری هم از همین پایگاه به جبهه رفتند و به شهادت رسیدند؛ مثل شهید جعفری، شهید بهبودی و...
بسیجی بودن در اوایل دهه ۶۰ چه حال و هوایی داشت؟
از حیث اخلاص و روحیه بالا که باید بگویم بینظیر بود. اما خطراتی هم داشت. منافقین از اواخر خرداد سال ۶۰ میلیشا یا بهاصطلاح قیام مسلحانهاش را آغاز کردند. یادم است خیابان مخصوص یکی از جاهایی بود که در آن درگیریهای شدیدی رخ داد. این خیابان به محله ما نسبتاً نزدیک است و اخبارش به ما میرسید. یک مدتی منافقین مسئولان را ترور میکردند و بعد میگفتند باید سرانگشتان رژیم، یعنی مردم عادی و طرفداران انقلاب را از بین ببریم. این یعنی ترور کور و زدن هرکسی که با آنها مخالف بود. خیلیها آن زمان تنها به جرم اینکه محاسن داشتند و ظاهرشان به افراد حزباللهی شبیه بود، توسط منافقین ترور شدند.
موردی مصداقی هم از ترور منافقین یادتان است؟
بله؛ اتفاقاً یکی از بچههای محله به نام حسین رسولزاده از بسیجیهای پای کار بسیج بود. البته سمت خاصی نداشت فقط در بسیج فعالیت میکرد که روی موتور ترورش کردند. یا یکی دیگر از فعالان بسیجی محله را هم شب از مقابل خانهشان ربودند و پیکرش را درحالیکه در پارک دارش زده بودند پیدا کردیم. برادر کوچکترم آن موقع همراه بسیجیهای محله گشتزنی میکرد که پیکر این شهید را نیمهشب در پارک میبیند. آن بنده که اسمش را فراموش کردهام با پاپوش دمپایی بود. یعنی رفته بود جلوی در ببیند کی آمده و کارش دارد که او را میگیرند و داخل ماشین میاندازند و بعد همانطور که گفتم دارش میزنند و به شهادت میرسانند. از این موارد خیلی پیش میآمد.
باعث شده بود که بسیجیها ترس به دلشان راه بدهند؟
نه؛ اصلاً. آن موقع شوق شهادت بالاتر از هر چیز دیگری بود. ما از قصد محاسنمان را بلندتر میکردیم تا نشان بدهیم ترسی از منافقین نداریم. در ایست و بازرسیهای محلی هم سختگیری میکردیم تا فضای ناامنی را برایشان ایجاد کنیم. یادم است بسیجیهای یکی از پایگاههای محلهمان در یکی از همین ایست و بازرسیها، یکی از اعضای منافقین را به درک واصل کرده بودند.
شاید الان بسیجی بودن کار راحتی باشد؛ حرف شما با بسیجیهای جوانتر چیست؟
الان امنیتی که داریم مرهون خونهایی است که ریخته شده و در بسیاری از مناطق کشورمان امنیت و آرامش برقرار است. گاهی در برخی از مناطق مرزی شیطنتهایی میبینیم که از سوی دشمنان هدایت میشود، اما دوست دارم به بسیجیهای جوانتر بگویم که همیشه بسیجی بودن و در خط امام و انقلاب ماندن هزینههایی دارد. یک وقتهایی آدم باید از جان مایه بگذارد و یک وقتهایی از آبرو و چیزهای دیگر. منتها الان با توجه به اقتدار نظام اسلامی بسیجی بودن با خطرات جانی روبهرو نیست. ولی هزینههای دیگری مثل زخم زبان شنیدن و اینطور مسائل دارد که زمان جنگ هم بود، اما الان به شکل دیگر و بیشتری مطرح است. بسیجی باید بداند ماندن در مسیر حق همیشه هزینهبر است و باید خودش را آماده هر چیزی بکند.