کد خبر: 995443
تاریخ انتشار: ۲۵ اسفند ۱۳۹۸ - ۰۱:۰۱
به مناسبت ابتلائات اخیر و التجای شیعیان به حضرت صاحب الزمان (عج)
شرايط لازم براى ظهور تاكنون در جهان فراهم نشده و يكى از اين شرايط، وجود شمار كافى از شيعيان پاك و داراى بصيرت و آمادگى كافى براى همراهى با حضرت ولى عصر است كه اگر نگاهى به خود و پيرامون خويش بيفكنيم مى‏فهميم تا حصول اين شرط، فاصله‌ها داريم!
زنده‌یاد استاد علی ابوالحسنی مُنذِر (ره)
سرویس تاریخ جوان آنلاین: روز‌هایی که بر ما می‌گذرد، مصادف است با سالروز ارتحال مورخ دانا و توانای معاصر، زنده‌یاد حجت‌الاسلام والمسلمین استاد علی ابوالحسنی (مُنذِر). مقالی که پیش‌روی شماست، از تراوشات قلم ولایی آن بزرگوار است که به کوشش فرزند ارجمندش حجت‌الاسلام والمسلمین محمدصادق ابوالحسنی تنظیم شده است. امید آنکه مفید و مؤثر افتد.

رمز تأخیر ظهور

براى ما تاکنون شاید این سؤال، مکرر پیش آمده باشد که چرا حضرت قیام نمى‏کند؟! حکیم و اندیشمند بزرگ شیعى، خواجه نصیرالدین طوسى عبارتى دارد که راز غیبت حضرت ولى عصر) عج) را به شیوایى دربردارد: «غیبَتُهُ مِنّا» (غیبت او ناشى از اعمال خود ماست). یعنى این خود ما شیعیانیم که با گناهان خویش پیوسته ظهور آن منجى انسان را به تأخیر مى‏اندازیم. مولاى متقیان على (ع) در پایان خطبه شقشقیه «قیامِ» حجت را در گرو وجود «یاران» کافى براى معصوم مى‏داند: «.. قیام الحجة به‌وجود الناصر». بدون تعارف، اما با تأسف باید گفت شرایط لازم براى ظهور تاکنون در جهان فراهم نشده و یکى از این شرایط، وجود شمار کافى از شیعیان پاک و داراى بصیرت و آمادگى کافى براى همراهى با حضرت ولى عصر است که اگر نگاهى به خود و پیرامون خویش بیفکنیم مى‏فهمیم تا حصول این شرط، فاصله‌ها داریم!

مرحوم آیت‌الله حاج شیخ على اکبر نهاوندى، فقیه وارسته عصر ماست که در خراسان مى‏زیست واهتمامى شایان به نشر آیات، احادیث و حکایات مربوط به حضرت ولى عصر (عج) داشت. وى که آثار خواندنى و گرانسنگى، چون «عَبقَرىّ الحِسان» راجع به حضرت دارد، داستان‌هاى شگفتى را آورده است که طبق آن حضرت، مدعیان آمادگى براى قیام در رکاب ایشان را به بوته آزمونى سخت افکنده و سستى ادعایشان را بر خود آنان مکشوف ساخته است. این داستان‌هاى جالب را - که به نوعى «نقد حال ما» نیز است - با هم مى‏‌خوانیم:

داستان اول: ایشان تشریف ببرند من نیز خواهم آمد!

جمعى از موثقین نقل کرده‏اند: یک زمان، مقدسان بسیارى در نجف اشرف یافت مى‏شدند. یک روز به هم گفتند: کى مى‏شود دیگر که مردمى بهتر از ما در نجف گرد آیند؟! اگر حدیثى که مى‏گوید هرگاه ۳۱۳ تن از مؤمنان به هم رسند، صاحب الزمان (عج) ظهور مى‏کند، راست باشد باید حضرت در زمان ما ظهور مى‏کرد، زیرا صلحایى که در جهان بوده و بر اثر تهذیب نفس، به مرتبه ترک دنیا مى‏رسند، دست از وطن و خانه خویش شسته به شهر مقدس کربلا مى‏آیند و از میان آنان، کسانى که از شدت زهد، مى‏توانند از لذت آب شیرین و میوه‏جات و ... بگذرند، کربلا را ترک گفته و در نجف اقامت مى‏جویند. نتیجتاً باید گفت صلحاى مقیم نجف، زبده صالحان جهان‏اند و باتوجه به اینکه شمار صلحاى مقیم نجف در حال حاضر از ۳۱۳ تن فراتر است، باید گفت اگر حدیث یاد شده صحت داشت البته باید صاحب‌الزمان ظهور کند!

پس از تفکر بسیار، تصمیم گرفتند از میان خویش فردى را که زاهدترین صلحاى نجف بوده و مقام معنویش بر همگان مسلم باشد، از بین خود برگزیده و به بیرون نجف (قبرستان وادى السلام) بفرستند، باشد که راز عدم ظهور حضرت را کشف کند. پیرو این امر، صلحاى شهر را گرد آورده، جمعى از بهترین‏هاى آنان را برگزیدند و سپس در بین بهترین‏ها نیز طى چند مرحله بهترین فرد از آنان را انتخاب کردند و با توکل تمام به وادى السلام فرستادند.

آن مرد پس از مدتى نزد رفقاى خویش بازگشت و گفت: همین که اندکى از نجف اشرف بیرون شدم، دورنماى شهرى به نظرم آمد. داخل شهر شدم. از شخصى پرسیدم نام این شهر چیست؟ گفت: این شهر صاحب‌الزمان است. آدرس خانه آن حضرت را پرسیدم و با شادى تمام، خود را به در خانه آن حضرت رسانده و در را کوبیدم. یکى از ملازمان ایشان بیرون آمد. گفتم: مى‏خواهم خدمت حضرت شرفیاب شوم. رفت و برگشت و گفت: امام فرمودند دختر باکره‏اى از فلان شخصیتى که در رأس بزرگان این شهر قرار دارد به عقد تو درآورده‏ام. امشب به خانه او برو و فردا نزد ما بیا. من خانه آن بزرگ را پیدا کرده به آنجا رفتم و پیام حضرت را به وى رساندم. پذیرفت و دخترش را به عقد من درآورد. چون شب فرارسید عروس را به حجله آوردند. اما همین که خواستم دستى به وى برسانم، ناگهان آواز کوس جنگ برخاست. پرسیدم چه خبر است؟ گفتند: حضرت صاحب الزمان خروج مى‏کند. در همین فکر و خیال بودم که پیک آن حضرت در رسید که: بسم الله، ما خروج کردیم، نزد ما بیا تا به جهاد اعدا رویم. گفتم: عرض مرا خدمت آن حضرت برسانید و بگویید: ایشان تشریف ببرند، من نیز از عقب ایشان خواهم آمد! پیک رفت و به‌زودى برگشت و گفت: حضرت مى‏فرماید فوراً باید بیایى. گفتم: اگرچه چنین فرموده‏اند، ولى من الان نخواهم آمد! به محض آنکه این حرف از دهانم خارج شد، ناگاه خود را در همان صحراى نجف اشرف دیدم که نه شبى بود و نه شهرى و نه عروسى و نه اتاقى! دانستم حالت مکاشفه‏اى بوده و دریافتم که ما هنوز آمادگى اطاعت مطلق از آن امام همام را نداریم... (نقل با تلخیص از: خزینة الجواهر فى زینة المنابر، حاج شیخ على اکبر نهاوندى، کتابفروشى اسلامیه، تهران ۶۴، صص ۵۶۵ ـ ۵۶۴).

آرى، به قول سعدى:
طیران مرغ دیدى، تو ز پایبند شهوت
بدر آى تا ببینى طیران آدمیت!

داستان دوم: یاران واقعى من اندکند!

مرحوم آقا سیدعلى اکبر خویى (پدر آیت‌الله‌العظمى خویى) مى‏گوید: در دوران اقامت نجف، روزى براى انجام کارى به شهر حله (واقع در نزدیکى بغداد) رفتم. در بازار آن شهر چشمم به گنبد زیبایى افتاد که بر سر در آن نوشته شده بود: این مقام صاحب‌الزمان (ع) است و جمعیت زیادى در آن به دعا و زیارت مشغول بودند. از مردم راجع به آن مقام و سابقه آن سؤال کردم، داستان زیر را برایم نقل کردند:

این مقام، قبلاً خانه یکى از علماى عابد و پارساى این شهر به نام شیخ على بود که از شیفتگان حضرت مهدى (عج) بوده و پیوسته در انتظار ایشان به سر مى‏برده است. وى غالباً در توسلاتش به ساحت حضرت گلایه مى‏کرد که: مولا جان، عاشقان شما بسیارند، چرا ظهور نمى‏فرمایید؟! در همین راستا، روزى تنها به صحرا رفت و در آنجا ضمن توسل به حضرت، باز شروع به ناله و گرایه و اعتراض نمود: که چرا ظاهر نمى‏شوى. تعداد یاران شما زیادند و در همین شهر حله اکنون بیش از هزار تن فدایى و جان نثار دارى. در شهرهاى دیگر نیز شیعیان تو بسیارند و...؟! ناگهان شخصى را در لباس اعراب بیابانى دید که نزد وى حاضر شده و فرمود: شیخ، این همه عتاب و خطابت به کیست؟! گفت: مقصودم حضرت حجت امام زمان (ع) است که به یاران صمیمى‏اش توجه نمى‏کند و با وجود این همه یاور که تنها در حله بیش از هزار نفرند قیام نمى‏کند تا عدل و داد را در جهان رواج دهد. پاسخ شنید: اى شیخ، این قدر داد و فریاد مکن. آنطور هم که تو فکر مى‏کنى نیست! من صاحب‌الزمانم. چنانچه ۳۱۳ تن از این‌ها یار واقعى من بودند قیام مى‏کردم. در حله که مى‏گویى بیش از هزار تن فدایى دارم، تنها دو تن یار واقعى من‏ هستند: یکى تو و دیگرى فلان مرد قصاب. اگر مى‏خواهى حقیقت را بدانى برو از بین همه آن‌ها ۴۰ تن را که به عقیده تو بهترینانند برگزین و به اتفاق آن مرد قصاب، شب جمعه به خانه‏ات دعوت کن و پیش از آمدنشان، بى‏اطلاع آن‌ها دو عدد بزغاله پشت بام خانه ببند و مهمانان را در حیاط خانه جاى ده و منتظر باش من به پشت بام خانه‌ات مى‏آیم و حقیقت امر را بر تو فاش مى‏سازم. سخن که به اینجا رسید از نظرش ناپدید شد. شیخ با مسرت و خوشحالى به شهر بازگشت و ماجرا را براى قصاب نقل کرد. سپس با صلاحدید یکدیگر از بین بیش از هزار تن شیعیان حله ـ که همه آن‌ها را یار وفادار امام مى‏انگاشتند ـ چهل تن را انتخاب و براى شب جمعه به خانه شیخ دعوت کردند تا به ملاقات امام زمان [عج]نایل گردند. شیخ على وسایل پذیرایى از مهمانان را فراهم ساخت و بى‏تابانه به انتظار نشست.

غروب روز پنج‌شنبه، دو عدد بزغاله چاق روى پشت بام بست. اول شب مهمان‌ها دسته دسته آمدند و در حیاط، با وضو و رو به قبله صف بسته و به دعا و توسل مشغول شدند. هنوز چیزى از شب نگذشته بود که نور عظیمى در آسمان ظاهر و متوجه خانه شیخ شد و آمد تا بر بام خانه شیخ قرار گرفت. سپس صدایى برخاست و مرد قصاب را به روى بام فراخواند. قصاب بالا رفت و آن حضرت بلافاصله دستور داد یکى از بزغاله‌ها را گرفته نزدیک ناودان بام برد و سرش را ببرد، چندانکه خون آن از ناودان میان حیاط ریزد. قصاب دستور حضرت را اجرا کرد. همین که آن چهل تن چشمشان به خون‌ها افتاد رنگ چهره‏شان پرید و اندامشان به لرزه افتاد، چه خیال کردند که حضرت آن قصاب را به قتل رسانده است! پس از چند لحظه دیگربار صدا برخاست و شیخ على را به فراز بام طلبید. شیخ فراز بام رفت و قصاب را دید که زنده و سالم است. حضرت به قصاب فرمان داد که بزغاله دوم را نیز همچون اولى سر ببرد تا خونش از راه ناودان به حیاط بریزد. زمانى که دستور حضرت اجرا شد و جماعت، مجدداً چشمشان به خون‌ها افتاد، پنداشتند که شیخ على نیز به دست امام عصر (عج) به قتل رسیده و بدین ترتیب آنان نیز همگى به دست حضرت کشته خواهند شد! لذا یکى پس از دیگرى فرار را بر قرار ترجیح داده و از خانه شیخ گریختند! پس از چند دقیقه‏اى امام (ع) به شیخ على فرمود: اکنون نزد مهمانانت برو و بگو بالاى بام بیایند و مرا ببینند! شیخ به حیاط رفت ولى هیچ کس را ندید! شگفت زده و شرمنده نزد حضرت بازگشت و ماجرا را تعریف کرد. حضرت فرمود: اى شیخ، اکنون متوجه شدى که یاران واقعى من اندکند؟! پس دیگر این قدر عتاب مکن. این شهر حله بود که مى‏گفتى در آن بیش از هزار یار وفادار دارم! شهرهاى دیگر را نیز از همین قیاس گیر. این کلمات را فرمود و از دیده نهان شد. شیخ بام خانه را مرمت و تعمیر کرد و نام آن را مقام صاحب‌الزمان (ع) نهاد و از آن زمان به بعد اینجا محل سوز و گداز و عرض نیاز به حضرت شده و به نام ایشان نامیده مى‏شود. (نقل با تلخیص از: عبقرى الحِسان، حاج شیخ على اکبر نهاوندى، ص ۷۷)

داستان سوم: تو پاک باش، حضرت خود به سراغت مى‏آید!

گویند یکى از دانشمندان آرزوى زیارت حضرت بقیة الله (عج) را داشت و از اینکه موفق نمى‏‌شد رنج می‌‏برد... در نجف اشرف بین طلاب... معروف است که هرکس چهل شب چهارشنبه، مرتباً و پیاپى به مسجد سهله برود و عبادت کند، خدمت امام زمان (ع) مى‏رسد. مدت‌ها در این باره کوشش کرد ولى به مقصود نرسید. سپس به علوم غریبه و اسرار حروف و اعداد متوسل شد و چله‌ها نشست و ریاضت‌ها کشید و نتیجه نگرفت، ولى به خاطر بیدار خوابی‌هاى فراوان و مناجات سحرگاهان صفاى باطنى پیدا کرد. گاهى نورى در دلش پیدا مى‏شد و حال خوشى به او دست مى‏داد؛ حقایقى مى‏دید و دقایقى مى‏شنید.

در یکى از این حالات به او گفته شد: دیدن امام زمان (ع) براى تو ممکن نیست، مگر آنکه به فلان شهر سفر کنى. هرچند این مسافرت مشکل بود ولى در راه انجام مقصود، آسان بود. روانه آن شهر شد و در آنجا نیز به ریاضت مشغول شد و چله گرفت. روز سى و هفتم یا سى و هشتم به او گفتند:

ـ الان حضرت بقیة‌الله (عج) در بازار آهنگران درِ دکان پیرمردى قفل ساز نشسته‏اند. هم اکنون برخیز و شرفیاب شو! با اشتیاق از جا برخاست و روانه دکان پیرمرد شد. وقتى رسید دید حضرت آنجا نشسته‏اند و با پیرمرد گرم گرفته و سخنانى محبت‏آمیز مى‏گویند. همین که سلام کرد حضرت پاسخ دادند و با اشاره فهماندند که: «بنشین و ساکت باش و تماشا کن!» در این حال پیرزنى ناتوان و قد خمیده، عصازنان وارد دکان شد و با دست لرزان، قفلى را به پیرمرد نشان داد و گفت: ممکن است براى رضاى خدا این قفل را به مبلغ سه شاهى از من بخرید که من به پول آن نیاز دارم. پیرمرد قفل را گرفت و نگاهى به آن انداخت، دید بى‏عیب و سالم است. گفت: خواهرم، این قفل، دو عباسى (هشت شاهى) ارزش دارد، زیرا پول کلید آن بیش از ۱۰ دینار (دو شاهى) نمى‏شود. چنانچه شما ۱۰ دینار به من بدهید، من کلید آن را خواهم ساخت و در این صورت، قیمت قفل و کلید مجموعاً به ۱۰ شاهى خواهد رسید. پیرزن گفت: نه، نیازى به قفل ندارم. شما آن را سه شاهى از من بخرید، شما را دعا خواهم کرد. پیرمرد گفت: خواهرم، تو مسلمانى، من هم ادعا مى‏کنم که مسلمانم. چرا مال مسلمان را ارزان بخرم و حق وى را ضایع کنم؟! این قفل، هم اکنون نیز هشت شاهى مى‏ارزد و من اگر بخواهم از آن منفعت ببرم آن را به هفت شاهى مى‏خرم، زیرا در دو عباسى معامله، بیش از یک شاهى منفعت بردن بى‏انصافى است. اگر مى‏خواهى بفروشى، من هفت شاهى خریدارم و باز تکرار مى‏کنم که بهاى واقعى آن دو عباسى است، ولى من، چون کاسبم و باید نفعى ببرم، یک شاهى ارزان‌تر مى‏خرم. شاید باور حرف‌هاى پیرمرد براى پیرزن سخت بود. چه، او قفل را پیش همکاران پیرمرد برده بود و آنان حاضر نشده بودند که بابت آن، حتى سه شاهى مورد نیاز وى را پرداخت کنند، ولى اکنون مى‏دید که پیرمرد مى‏گوید حاضر است هفت شاهى بابت خرید آن به وى بدهد! در فرجام، پیرمرد هفت شاهى به پیرزن داد، قفل را از وى خرید و او خوشحال و شادان از مغازه بیرون رفت. پس از رفتن پیرزن، امام (ع) رو به دانشمند یاد شده کردند و فرمودند:

آقاى عزیز، ماجرا را تماشا کردى؟ اینطور باشید و اینگونه بشوید تا ما به سراغتان بیاییم. چله نشینى و توسل به علوم غریبه سودى ندارد. عمل صالح داشته باشید و مسلمان باشید تا من بتوانم با شما همکارى کنم. من از بین تمامى مردم این شهر، این پیرمرد را انتخاب کرده‏ام، زیرا وى دین دارد و خدا را مى‏شناسد. این هم امتحانى که داد. آن پیرزن از اول بازار کالاى خود را عرضه کرد، چون او را نیازمند دیدند همه درصدد برآمدند که جنسش را ارزان بخرند و هیچ کس حتى به پرداخت سه شاهى نیز حاضر نشد، ولى این پیرمرد به هفت شاهى آن را خرید. هفته‏اى نمى‏گذرد مگر آنکه من به سراغ او مى‏آیم و از وى دلجویى و احوالپرسى مى‏کنم! (اقتباس از کتاب ۵۰ داستان از شیفتگان حضرت مهدى (ع) محمدحسین رجایى، ص ۱۲۴ ـ ۱۲۱)؛ و کلام آخر: انتظار فرج را از این مردم نگیرید!

دانشمند فرهیخته عصر ما، استاد سیدمحمد فرزان (متوفى ۱۳۴۹ ش) مشهورتر از آن است که نیاز به تعریف داشته باشد. عالم دین و ادب، سیدمحمد فرزان بیرجندى به سال ۱۲۷۳ ق، در شهر بیرجند از شهر‌های خراسان چشم به جهان گشود. وى عضو وزارت فرهنگ بود و دوران خدمات فرهنگى را در صفحات بلوچستان، سیستان، خراسان و بوشهر مى‏گذراند و سال‌ها معلم و مربى و رئیس فرهنگ بود. این شرح حال را با یادى از آن بزرگ و خاطره‌ای زیبا از دوستانش پایان مى‏دهم:

سالى، درست نمى‏دانم چه سالى به مناسبت نیمه شعبان و میلاد حضرت قائم (ع)، مجلس جشن و سرورى در خانه دوستى از معتقدان بر پا بود و جوانى صبیح، با صورت دلنشین ابیاتى در ستایش امام (ع) مى‏خواند که مردى از قضات دیوان عالى کشور، کلماتى در لفاف به زبان آورد که شبهات و عقاید سیداحمد کسروى را درباره امام ناپیدا به خاطر مى‏آورد. پیرمردى که در یک گوشه خاموش نشسته و سر به جیب تفکر فرو برده بود، ناگهان برآشفت و گفت: آقاى عزیز، شما را به خدا و به هر چه مى‏پرستید، در دنیایى که، چون موى زنگى در هم افتاده و جهانخواران و ستمکاران زندگى میلیون‌ها نفوس زکیه را به بازى و شوخى گرفته‏اند، لااقل این تنها امید را از مردم، مردمى که به انتظار فرج نشسته‌اند، باز نگیرید! و این مرد همان سیدمحمد فرزان بیرجندى بود. (برای اطلاعات بیشتر ر. ک: از نیما تا روزگار ما، یحیى آرین پور، ص ۱۶۹ ـ ۱۶۷).
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار