سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: شهید صدرالهی متولد ۲۲ شهریور ۱۳۴۰ بود که با مسئولیت آرپیجیزن در جبهه خدمت میکرد و در نهایت در چهارم آبان ۱۳۶۰ در دهلاویه به شهادت رسید در حالی که میتوانست در همان زمان با خیال راحت مشغول تحصیل در آلمان باشد. متن زیر را از زبان مادر شهید پیش رو دارید.
پزشکی در آلمان و هند
محمدرضا در آزمون پزشکی هم در کشور آلمان و هم در کشور هند قبول شده بود. همسرم راضی بود، اما من تاب دوری پسرم را نداشتم تا بالاخره رضایت دادم، اما برای خروج از کشور نیاز به کارت پایان خدمت بود. هر چند راههای دیگری هم برای خروج از کشور بود، اما او تصمیم گرفت از طریق قانونی عمل کند لذا یک سال زودتر داوطلب سربازی شد و قید درس در خارج را زد. وقتی جنگ شروع شد او سر از پا نمیشناخت و از هر فرصتی برای حضور در جبهه استفاده میکرد. یک روز برای مرخصی آمده بود. در حیاط مشغول جارو زدن بودم که دیدم ساک به دست گرفته و لباس پوشیده از اتاق خارج شد. با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم: «کجا؟!» گفت: «جبهه.» گفتم: «هنوز دو روز دیگر از مرخصیات مانده.» گفت: «نمیتوانم دیگر بمانم. بچهها زیر تیر و ترکش هستند، باید بروم.» صورتش را بوسیدم و به خدا سپردمش.
مادر بیدل
پرسیدم: «محمدرضا! تو برای رفتن به جبهه مشکلی نداری؟» گفت: «نه! فقط مادر بیدلی دارم که طاقت دوری من را ندارد.» این جمله را بارها از او شنیده بودم... وقتی شهید شد، همه آمده بودند برای تشییع جنازۀ محمدرضا، حیاط پر بود از مرد و زنهایی که گریه میکردند. نگاهم به پدرشوهرم افتاد که به شدت گریه میکرد. کنارش رفتم و گفتم: «چرا اینقدر گریه میکنید؟» گفت: «مریم! مگر نمیدانی محمدرضا شهید شده؟ چرا هیچی نمیگویی؟» به اطرافم نگاه کردم، به یاد حرف محمدرضا افتادم «مادر بیدلی دارم، فقط مشکلم همینه.»
بلند شدم ایستادم و با صدای بلند گفتم: «چرا گریه میکنید؟ مگر شهادت گریه دارد؟ آن کسی که مستحق گریه کردن است من هستم! ببینید هیچ اشکی از چشمانم درنمیآید.»
همه متعجب به من نگاه میکردند. سکوت عجیبی بر خانه حاکم شد. مردها از خانه خارج شدند و به حیاط کناری رفتند و زنها به داخل اتاقها. در حیاط تنها ایستادم، سرم را به سوی آسمان بلند کردم و گفتم: «خدایا! به علیاکبر حسین (ع)، این قربانی را از من بپذیر.»
حس میکردم محمدرضا ناظر بر رفتار من است. گفتم: «محمدرضا میبینی این مادرت است که اشک نمیریزد و دیگر بیدل نیست.» سر به آسمان بلند کردم و گفتم: «اما خدا تو از سوزش جگرم باخبری. توای پروردگارم که پسرم را به خوان کرمت میزبان کردی با تو معامله میکنم تا مورد شفاعتش قرار بگیرم.»