سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: ۱۵ روز بیشتر عروس خانه «احمد» نبود که همسر شهید شد. صحبتهای پایانیاش، اما دلمان را لرزاند. «فائزه کرمی» همسر شهید احمد رحمانیفر اینگونه مصاحبهمان را به اتمام رساند: «همسرم اولین شهید و آخرین شهید نیست. این اولین خانهای نیست که خراب میشود. شهدای دیگری هم در ادامه این راه تقدیم خواهند شد، اما من راضیام به رضای خدا و از اینکه همسرم در این مسیر گام برداشته و شهید شده به خود افتخار میکنم.»
شهید احمد رحمانیفر از مرزبانان هنگ مرزی جکیگور سیستان و بلوچستان بود که در درگیری با گروه جیشالظلم به شهادت رسید. این مرزبان بلوچ و اهل تسنن در ۳ اسفند ۱۳۹۸ در حالی که به تازگی مراسم عروسی خود را برگزار کرده بودند به شهادت رسید. ماحصل همکلامی ما را با فائزه کرمی همسر شهید احمد رحمانیفر میخوانید.
تنها ۱۵ روز از آغاز زندگی مشترکتان با شهید میگذشت که به شهادت رسیدند، این روزها را چطور میگذرانید؟
روزهای بدون احمد برایم سخت میگذرد. آنهم برای من که اصلاً تصورش را نمیکردم که به این زودیها او را از دست بدهم. احمد نظامی بود. وقتی به خواستگاری من آمد میدانستم با یک نظامی که شرایط خودش را دارد ازدواج میکنم، اما «شهادت» واژهای بود که اصلاً من و احمد در موردش با هم صحبت هم نکرده بودیم.
با هم نسبت فامیلی داشتید؟
من متولد زاهدان هستم و احمد متولد ۲۱ خرداد ۱۳۶۹ در خاش است. شرایط شغلی پدرش بهانهای شد تا در کنار خانواده ایشان باشیم. احمد همبازی دوران کودکیام بود. همه اینها باعث شد آشنایی ما با خانوادهشان بیشتر شود. بعدها خواهرم عروس خانواده رحمانیفرها شد و کمی بعد، احمد که برادر دامادمان بود به خواستگاریام آمد. من و احمد در نوروز ۱۳۹۸ عقد کردیم و ۱۲ بهمن ۹۸ جشن عروسیمان را برگزار کردیم. غروب روز ۲۶ بهمن به مأموریت کاری رفت و در سومین روز از اسفند خبر شهادتش را برای من آوردند. زندگی مشترکمان بیشتر از ۱۵ روز دوام نداشت.
اشاره کردید در مورد شهادت با احمد صحبتی به میان نیامد. با توجه به انتخابتان و محل خدمت شهید رحمانیفر، منتظر اتفاقهایی مثل جانبازی و شهادت نبودید؟
محل خدمت احمد ابتدا کرمانشاه بود و بعد به سیستان و بلوچستان منتقل شد. همیشه من را امیدوار میکرد، وقتی میپرسیدم محل خدمتت چطور جایی است؟ میگفت نگران من نباش. اتفاقی نمیافتد. هیچ وقت از مأموریتهای کاری اش برای من نمیگفت. اصل هم بر این بود که صحبتی با خانواده نشود. از نظر احمد مسائل کاری برای محل کار بود. از آنجا که پدرم نظامی بود، با زندگی نظامیها آشنا بودم. نبودنهای پدرم را خوب به یاد داشتم. گویی همه آن روزها را گذراندم تا تمرینی باشد برای روزهایی که باید با احمد میگذراندم. سپری کردن آن روزها باعث شد تا من بیشتر از حال و احوال احمد باخبر شوم. اما احمد وقتی در خانه بود همه وقتش را صرف خانه و خانواده میکرد. ما یک سال نامزد بودیم. در این مدت احمد حرفی از شهادت نمیزد، من هم دوست نداشتم به این مسائل فکر کنم. صحبتهای ما حول محور خانه و برنامههایی بود که برای آینده و زندگیمان ترسیم کرده بودیم. احمد خیلی شجاع بود و همین شجاعتش باعث شد تا تصور اینکه بخواهد روزی اتفاقی برایش بیفتد را نکنم.
چه شاخصه اخلاقی در وجود ایشان بیش از همه مورد توجه شما قرار گرفت؟
احمد یک نیروی زبده و توانمند بود. همسر خوبی بود. بسیار شوخطبع بود. دل صافی داشت. هیچوقت کینه به دل نمیگرفت. همیشه لبخند به لب داشت. حتی روزی که پیکر شهیدش را برایم آوردند، لبخند داشت.
اگر امکان دارد از آخرین وداعتان با شهید بگویید.
فردای روزی که قرار بود احمد به مأموریت برود، روز زن و مصادف با تولد خواهرزاده من بود که برادرزاده احمد هم میشد. احمد یکسری از کارهای بیمارستان را انجام داد و درگیر تولد برادرزادهاش بود. با خودم میگفتم چطور میشود که احمد روز زن را از یاد برده باشد؟ از احمد ناراحت شدم، اما به روی خودم نیاوردم. کارهای بیمارستان که تمام شد حدود ساعت ۱۲ شب احمد به من گفت آماده شو برویم بیرون! گفتم این وقت شب؟ گفت بله، امروز روز زن است. سر میز شام کادو و گلی را که به عنوان هدیه خریده بود به من داد. برخلاف تصورم، سرشلوغیهایش باعث نشده بود این روز به یاد ماندنی را فراموش کند. فردای همان روز احمد رفت و آن روز آخرین روز به یاد ماندنی زندگی مشترکمان شد. همان شبی که احمد به مأموریت رفت با من تماس گرفت و گفت تعطیلیام نیمه اول است، شما آماده باشید من ۱۵ اسفند میآیم و با هم به مسافرت میرویم. هر روز که میگذشت با خودم حساب میکردم که چند روز دیگر تا آمدن احمد باقی مانده است! انتظاری که خیلی سخت و دیر میگذشت و با شنیدن خبر شهادت احمد به پایان تلخ رسید.
چطور در جریان شهادتشان قرار گرفتید؟
سه روز قبل از شهادتش به یکباره این فکر به سرم زد که اگر احمد نباشد من چه کنم؟ بعد سریع با خودم کلنجار رفتم و خودم را اینگونه قانع کردم که نه هرگز این اتفاق نمیافتد. در مورد این فکرم هم حرفی به احمد نزدم، نمیخواستم فکر نبودش حتی برای لحظهای او را دلگیر کند. احمد روحیه حساسی داشت، اما شب قبل از شهادتش، تلفنی با هم صحبت کرده بودیم و، چون خیالم از ایشان راحت بود، صبح به دانشگاه رفتم. نزدیک ساعت ۱۰ بود که پدرم به دنبالم آمد تا من را به خانه بیاورد. حرفی از احمد و اتفاقی که افتاده، نزد. سکوت پدر باعث شد دلشوره بگیرم. به محض اینکه به خانه رسیدم روی پلههای ورودی برادر شوهرم را دیدم، فکر کردم آمده تا سری به ما بزند، اما تا چشمش به من افتاد گفت احمد شهید شده! ابتدا فکر کردم شوخی میکند، اما وقتی مادرم را دیدم باور کردم که دیگر ندارمش، اما دائم این فکر در ذهنم تداعی میشد شاید این خبر صحت نداشته باشد، شاید تیر خورده و احمدم جانباز شده است، اما حقیقت همان بود که شنیدم احمد شهید شد. تمام برنامههایی که برای زندگی مشترکمان ریخته بودیم، با شهادت احمد تمام شد. اول زندگی مشترک سخت بود. ۱۵ روز بیشتر نبود که زیر یک سقف زندگیمان را شروع کرده بودیم، اما همه حرفها و آرزوهایمان ماند. همان شب قبل شهادتشان هم با هم در مورد همه آن آرزوها صحبت کردیم، همه آن آرزوهایی که قرار بود با کمک همدیگر محقق شوند. احمد دوست داشت من در آسایش زندگی کنم. همه هم و غمش هم این بود. بعد از شهادتش دوستانش این را به برادر شوهرم گفته بودند. من زندگی ۱۵ روزهام را با احمد با هیچ لحظهای در دنیا عوض نمیکنم. من ملکه زندگی احمد بودم. زندگی ما سلطنتی بود که دوام نداشت. هیچگاه غصه مال دنیا را نمیخورد میگفت دنیا دو روز است. وقتی که پول داشتیم خرج میکردیم و زمانی هم که نداشتیم هزینه نمیکردیم. واقعاً دنیا برای احمد دو روز بود.
شهادت ایشان چطور رقم خورد؟
گروهک تروریستی جیشالظلم وقتی دیدند نمیتوانند در داخل شهر کاری از پیش ببرند، تلاش کردند به یکی از مقرهای نیروی انتظامی حمله کنند. آنهایی که به بهانه گرفتن حق بلوچ و به نام عدل و عدالت اقدامهای کورکورانه تروریستی انجام میدهند و به خیال خودشان میخواهند حق بلوچ را بگیرند حالا دست به جنایت دیگری زدند و همسرم که از مرزبانان بلوچ و اهل تسنن بود را به شهادت رساندند. آن روز وقتی تروریستها میخواهند وارد مقر شوند شهید احمد توکلی و همسرم و چند نفر از نیروها مقاومت میکنند. شهید توکلی یکی از آنها را به هلاکت میرساند و آنها تعدادی کشته میدهند. اشرار ابتدا احمد توکلی را به شهادت میرسانند و بعد از درگیری، همسرم ابتدا با بیسیم به همکاران اطلاع میدهد تا به محل اعزام شوند و بعد از ۲۵ دقیقه درگیری به تنهایی، ایشان هم به شهادت میرسد. بارها و بارها اسم این گروهک را شنیده بودیم. گروهکی که بهرغم اقدامات پلید تروریستی نام خودش را جیشالعدل گذاشته است. ادعا دارد که میخواهد حق بلوچ را بگیرد، اما میخواهم بدانم آیا همسر من که او را به بهانه دفاع از مقر و پایگاه نظامی محل خدمتش به شهادت رساندند، بلوچ نبود؟! گروهک تروریستی جیشالظلم، ادعای دفاع از بلوچ را دارد! آیا ما بلوچ نیستیم؟! دشمنان قسمخورده نظام در تلاش هستند که از هر فرصتی برای ضربه زدن به وحدت شیعه و سنی استفاده کنند، اما ما اجازه نخواهیم داد و شهادت احمد سندی بر این ادعای ماست.
لطفاً یک خاطره از روزهای همراهیتان با شهید بگویید.
وقتی من و احمد نامزد بودیم، یکی از دوستانش شهید شد. وقتی به مرخصی آمد بسیار ناراحت و از شهادت دوستش بههم ریخته بود. حالش مثل همیشه نبود. وقتی علتش را جویا شدم، گفت یکی از همکارانم شهید شده است. لحظه شهادتش را دیدم و دیدن او در آن شرایط برایم سخت بود. وارد جزئیات نمیشد حتی وقتی مادرم از او میپرسید که چه اتفاقی افتاده تنها یک جمله میگفت که یک نظامی هیچوقت اسرار خودش را فاش نمیکند.
شهید احمد رحمانیفر از شهدای مرزبان بلوچ اهل تسنن ما بودند. چقدر به بحث وحدت بین شیعه و سنی پایبند بود؟
احمد ارتباط خوبی با همکاران و دوستان اهل تشیع خود داشت و هوای آنها را داشت. برخی مواقع وسایلی را برای آنها تهیه میکرد و میبرد؛ وقتی میگفتم چرا اینها را خریدی؟ میگفت همکارانم که به شهرستان ما مأمور شدهاند اینجا غریبند و من که بومی اینجا هستم باید هوای آنها را داشته باشم. باید به آنها برسم تا دلتنگ خانوادههایشان نشوند. همکاران شیعهاش هم از دوستی با او لذت میبردند. الفت عجیبی با آنها داشت. معتقد بود همه ما زیر پرچم مقدس جمهوری اسلامی باید برای اعتلای این انقلاب و نظام تلاش کنیم و در نهایت مزد همه کارهای مخلصانهاش را هم با شهادت گرفت.
همسرتان وصیتنامه داشت؟
وصیت خاصی که نزد من نداشت فقط گاهی میگفت اگر من نبودم اینطور بشود و... که من دلگیر میشدم که دیگر ادامه نمیداد. پیکر همسرم بعد از تشییع در گلزار شهدای زاهدان به خاک سپرده شد.
در پایان اگر صحبت خاصی دارید بفرمایید.
همسرم من اولین شهید و آخرین شهید نیست. شهدای دیگری هم در ادامه این راه تقدیم خواهند شد، اما من راضیام به رضای خدا و از اینکه همسرم در این مسیر گام برداشته و شهید شده به خود میبالم. میدانم که احمد با شهادتش عاقبت بهخیر شد. همیشه از من میخواست برایش دعا کنم و اینکه میگویند شهدا زندهاند واقعاً حقیقتی است که من خود به شخصه آن را حس کردهام. خیلی وقتها در منزل هستم و به ناگاه وجود احمد را حس میکنم. امیدوارم شفاعتشان شامل حال ما شود و همواره ادامهدهنده راه شهدایمان باشیم.