سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: تا اوایل اردیبهشت ماه ۱۳۶۵ لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) همچنان درگیر عملیات تکمیلی والفجر ۸ بود که خبر رسید عراقیها عملیات جدیدی آغاز کرده و پد مرکزی جزیره خیبر را به تصرف خود درآوردهاند. حمله عراق در قالب استراتژی جدیدی بود که به عنوان دفاع متحرک انجام میشد. به این ترتیب که در طول مرزها تانکهایشان را وارد میکردند و یک عملیات برق آسا انجام میدادند. با شنیدن خبر حمله آنها به لشکر ۱۰ مأموریت دادند که در منطقه فکه وارد عمل شود و مانع از پیشروی دشمن گردد.
روز دهم اردیبهشت ماه به پادگان سیدالشهدا (ع) (شهید کلهر) در دو کوهه رفتیم. اینجای روایت را دوست دارم از زبان سردار علی فضلی تعریف کنم. ایشان میگوید: «در آنجا دو موضوع را رصد میکردیم که اولین آنها نیازمندیهای جبهه جدیدمان در منطقه پد مرکزی جزیره خیبر بود که نیاز گردان حضرت حمزه سیدالشهدا (ع) را تأمین کنیم و دومین موضوع جلسهای بود که برای پادگانسازی پیشبینی شده بود، ساعت ۳ بعدازظهر خبر رسید دشمن در جبهه دومی به نام دفاع متحرک باز کرده و به فکه آمده است یعنی همین جغرافیای مقدس و مبارکی که امروز ما در آن اجتماع عاشورایی و کربلایی کردهایم و قریب به ۲۸ تا ۳۰ کیلومتر دو طرف جاده آسفالتی را به تصرف درآورده و به خط نیروهای ۱۶ زرهی قزوین تک زده است. جلسه با شنیدن این خبر تعطیل شد و ما به سمت فکه حرکت کردیم و به دلیل کمبود وقت در طول مسیر جلسات و فراخوانیهای خود را انجام دادیم و حدود ساعت پنج به دفتر قرارگاه ۱۶ زرهی قزوین رسیدیم، سرهنگ جمشیدی فرمانده لشکر ۱۶ زرهی قزوین به ما گفت دشمن به ما تک زده و حدود ۳۰ کیلومتر را تصرف کرده است.»
با دستور سردار فضلی، چند گردان از لشکر ۱۰ عازم منطقه فکه شدیم. گردان ما (حضرت علی اصغر) به فرماندهی شهید حاج حسین اسکندرلو یکی از این گردانها بود. غروب به منطقه رسیدیم. عراقیها با ادوات زرهی و تانکها و سنگرهای کمین و مسلسلهایی که در این سنگرها کار میکرد به منطقه تسلط داشتند. در چنین ساعاتی نبرد نابرابری در دشت فکه میان خروارها میدان مین و سیمهای خاردار و موانع مختلف دشمن درگرفت. اوضاع به قدری بغرنج بود که همه فرماندهان گروهان در همان اولین ساعت درگیری زخمی شدند. حتی خود حاج حسین اسکندرلو هم که به خط مقدم آمده بود، توسط گلوله مستقیم بعثیها به شهادت رسید.
به خاطر فشاری که دشمن وارد کرد، نیروهای ما مجبور به عقبنشینی شدند. ما که مجروح شده بودیم، در منطقه ماندیم. فردای عملیات من همراه تعدادی از دوستان دیگر که همگی مجروح شده بودند به اسارت دشمن درآمدیم. وقتی اسیر شدیم، برای بازجویی ما را پیش افسران بعثی بردند. اولین سؤالی که میپرسیدند این بود که حسین اسکندرلو فرمانده گردانتان چه شد؟
من ابراز بیاطلاعی کردم ولی آنها اصرار داشتند که از سرنوشت حاج حسین خبری کسب کنند. نه من و نه دیگر بچهها به آنها اطلاعاتی ندادیم. دو روز بعد ما را به بازداشتگاه شهرالعماره بردند. آنجا روزنامههای القادسیه و چند روزنامه دیگر را آوردند و به ما نشان دادند. روی روزنامه تصویر حاج حسین را چاپ کرده بودند و از اینکه او را به شهادت رساندهاند، با شادی وصف ناپذیری یاد میکردند و شهادت ایشان را یک پیروزی بزرگ برای خودشان میدانستند.
حاج حسین اسکندرلو نه تنها در بین رزمندگان خودمان به عنوان یک فرمانده توانمند معروف بود که از دید دشمن هم چنین بود و آنها از اینکه او را به شهادت رسانده بودند، بسیار خوشحالی میکردند و نشان میدادند که چقدر از حسین اسکندرلو میترسیدند.